ووت دادن یادتون نره:)))
~~~~~~~~~~~~~~
صداهای عجیبی از اطرافم به گوشم میرسید
یعنی باز خواب رفتم؟
چشم هام رو به سختی باز کردم و بلافاصله صدایی رو شنیدم که گفت:
"بهوش اومد"چی؟
مگه من بی هوش شده بودم؟
چشم هام تار میدید
چند بار پلک زدم و به اطرافم نگاه کردم
انگار توی یه خونه بودمچی
صبر کن
اون صدای لویی بود
همه چی رو به خاطر اوردم
من نباید اینجا باشم
من نباید توی این زمان باشماز روی مبلی که روش دراز کشیده بودم سریع بلند شدم و نشستم
لویی جلوم ایستاده بود و گفت:
"باورم نمیشه که غش کردی...الان چطوری؟""چی؟...خوبم....نه...خوب نیستم"
از سرجام بلند شدم
به خونه کوچیکی که توش بودم نگاه کردم...همه وسایل قدیمی به نظر میرسیدن
حالا چیکار کنم
شاید واقعا به زمان قدیم برنگشتم و فقط دکوراسیون خونه اینجوریهرفتم سمت پنجره و پرده رو کشیدم و بیرون رو نگاه کردم
سعی کردم چند بار نفس عمیق بکشم و چشم هام رو چند بار بستم و باز کردم ولی تصویر جلوم تغییری نکرد
انگار واقعا به زمان قدیم برگشتم
شاید هنوز خوابمبه سمت لویی برگشتم و تازه متوجه دو تا پسر دیگه که با تعجب بهم نگاهم میکردن شدم
بهشون توجه نکردم و به لویی گفتم:
"گفتی توی چه سالی هستیم؟""1914"
یعنی من بیشتر از صد سال به عقب رفتم
اصلا چرا این اتفاق افتاد
یاد اون کتاب افتادم"اون کتابی که همراهم بود کجاست؟"
لویی از روی میز کتاب رو برداشت
سریع سمتش رفتم و کتاب رو گرفتم
بازش کردم
بلند از روی جلد کتاب و کلمه صفحه دوم کتاب خوندم"نرئوس...روتان....نرئوس...روتان....نرئوس...نرئوس....روتان...روتان"
فاک
چرا چشم هام بسته نمیشه
چرا خواب نمیرم
یا چرا بیدار نمیشم
کتاب رو ورق زدم ولی بقیه صفحاتش سفید بودصدای لویی رو شنیدم که گفت:
"نمیخوای بگی چی شده که اینقدر پریشونی؟"
به لویی نگاه کردم"بیا بشین و بعد مفصل برامون توضیح بده که چیشده....اوکی؟"
لویی گفت
من حتما خوابم
"نه...من باید بخوابم"لویی با تعجب نگاهم کرد
"بخوابی؟"
"اره...من خوابم...همه این اتفاقات خوابه...باید باز بخوابم و وقتی از خواب بلند شدم همه چیز درست شده...مگه نه؟"
حتی نمیدونستم دارم با خودم حرف میزنم یا لویی
"من خوابم...من خوابم"
به لویی نگاه کردم
"من خوابم؟مگه نه؟"لویی با تعجب نگاهم کرد و به یکی از اون پسرا گفت:
"نایل میتونی یه لیوان اب براش بیاری؟"
نگاهش به سمت من برگشت
"تو خواب نیستی"
روی مبلی که قبلا روش خوابیده بودم نشستم و چشم هام رو بستم و توی دلم با خودم گفتم من خوابم و وقتی چشم هام رو باز میکنم همه چی درست میشه
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix