آماده شروع قسمت دوم فنفیک هستید؟:)
~~~~~~~~~~~~~
حس کردم یکی داره من رو تکون میده
چشم هام رو اروم باز کردم ولی چیزی ندیدم
چند بار پلک زدم و بالاخره یادم اومد توی کلیسا هستمنور خیلی کمی در کلیسا بود
سرم رو چرخوندم و دیدم لویی کاملا هوشیار هست و اون من رو تکون میداد
به سمت راستم نگاه کردم که زین تازه داشت چشم هاش رو باز میکرد
به لویی گفتم
"بیرون رو نگاه کردی؟""نه...نه هنوز"
به طرف زین چرخیدم
"خوبی؟""اره"
لویی بلافاصله گفت:
"بچه ها...
به جز دفتر که روی زمین افتاده، بقیه وسایل نیستن"
هر سه تامون بلند شدیم و اطراف رو نگاه میکردیم و حق با لویی بود
تنها چیزی که دیده میشد همون دفتر بود که برداشتمش
"فکر کنن اتفاق افتاد و به زمان من اومدیم با توجه به این مسئله ولی باید بیرون از کلیسا رو نگاه کنیم"
پسرا هم موافقت کردن و هر سه نفرمون، سمت در کلیسا رفتیم و بعد یه مکث در رو باز کردیم و بعد ۲۰ روز بالاخره یه لبخند خیلی واقعی زدم
چون برگشته بودم.
.
.هر سه تامون روی یه مبل سه نفره در لابی هتل نشسته بودیم و نیک داشت کار ها رو انجام میداد
بعد چند دقیقه، نیک با چند تا کلید به سمت ما اومد و روی مبل کنار ما نشست
"خب اتاق ها رو گرفتم
لیام تو که اتاق خودت رو داشتی
منم برای خودم یه اتاق گرفتم
آقای لویی و زین برای شما هم یه اتاق باهم گرفتم"به زین و لویی نگاه کردم
"میتونید کنار هم بخوابید؟
من اتاقم تخت دو نفره داره
یکیتون میتونه بیاد پیش من"لویی و زین بهم نگاه کردن و لویی گفت:
"نه مشکلی نیست
کنار هم میخوابیم"به نیک نگاه کردم که همچنان صورتش پر از سوال بود ولی چیزی درباره سوال هاش نگفت
"خب برید استراحت کنید
من فردا صبح براتون لباس میگیرم و میارم و ناچارا باید با همین لباس های عجیب و قدیمی امشب رو بگذرونید از اونجایی که از ۲ شب گذشته و جایی باز نیست"
نیک کلید اتاق ها رو بهمون داد و گفت:
"شب بخیر. من میخوام برم کافه هتل"
هر سه تامون جوابش رو دادیم و بلند شدیم و سمت آسانسور رفتیم
به طبقه چهارم رفتیم و اتاق پسرا چند تا اتاق از اتاق من فاصله داشت
به اون ها هم شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقمخیلی خسته بود
با اینکه وسایلم توی اتاق بود اما حوصله عوض کردن لباس هام رو نداشتم
پیراهنم رو درآوردم و پریدم روی تخت و دراز کشیدم
میخواستم سعی کنم که بخوابم اما یاد دو ساعت پیش افتادم که...*فلش بک*
بعد یه مکث در کلیسا رو باز کردیم و بعد ۲۰ روز بالاخره یه لبخند واقعی زدم
تصویر روبهرو همون تصویری بود که آخرین بار که توی این زمان بودم دیده بودم
و برگشته بودم!
جلوی کلیسا دو تا ماشین پلیس و ماشین همون راننده بود و با باز شدن در همه آدمای اونجا از جمله پلیس ها، راننده و نیک به سمت در کلیسا چرخیدن و به ما نگاه کردن
تعجب رو توی صورتشون میدیدم
چند قدم به جلو رفتم که نیک سمت دوید و من رو بغل کرد
منم محکم بغلش کردم
نمیدونم برای این زمان هم ۲۰ رو ناپدید شده بودم یا نه ولی اینکه جلوی کلیسا بودن برام عجیب بود
بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم
"چه اتفاقی افتاده لیام؟کجا بودی؟تمام مدت توی کلیسا بودی؟"
"نیک لطفا نپرس
میگم برات
همه چی رو تعریف میکنم ولی امشب نه
باشه؟"
توی چشم هاش تردید رو میدیدم ولی با این حال گفت:
"باشه
فقط خیلی نگرانت بودم از صبح"
"از صبح؟"
"اره دیگه
من صبح رسیدم و راننده که اومد دنبالم گفت تو از دیروز گم شدی
یعنی تو رو رسونده به کلیسا و بعد دیگه پیدات نکرده
منم بالافاصله اومدم اینجا و باز با راننده اینجاها رو گشتیم
و وقتی ۲۴ ساعت از گم شدنت گذشت بالاخره پلیس هم اومدن و اون ها هم شروع کردن به گشتن تا همین یک ساعت پیش
و کمکم میخواستیم بریم که تو در رو باز کردی"
داره شوخی میکنی؟
چی؟
"گفت...گفتی از دیروز گم شدم؟"
نیک با شک جوابمو داد:
"اره
همه چی خوبه؟"
یعنی ۲۰ روزی که برای من گذشت حتی دو روز هم به زمان اینجا نبود؟
یعنی چی؟
چجوری اخه؟
البته کل اتفاقات همه چیش عجیبه پس این موضوع در برابرش میتونه خیلی عجیب نباشه
"اره... اره خوبه"
برگشتم سمت زین و لویی که با تعجب به اطرافشون نگاه میکردن و باز به نیک نگاه کردم
"این دو نفر دوست های من هستم
داستان رو همونطور که گفتم، بعدا برات تعریف میکنم
اما الان میشه ما رو ببری هتل تا استراحت کنیم؟"*پایان فلش بک*
هنوز این موضوع زمان برام عجیب بود
ولی به شدت خسته بودم برای همین مقاومتی نکردم و بخواب رفتم.
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix