[-16-]

60 17 2
                                    





بعد از فاصله چند ماهه من اومدم و دیگه ایندفعه واقعا ادامه فنفیک رو میذارم🥲
ببخشید بابت این فاصله زمانی‌ ولی واقعا نمیتونستم چیزی بنویسم
البته این پارت ها رو نوشته بودم ولی حتی نمیتونستم ادیت کنم🥲
خب بریم سراغ پارت ۱۶؟:)



~~~~~~~~~




نایل با سینی‌ای که همچنان ظرف غذا روش بود، از اتاق لویی بیرون اومد
زین با نگرانی نگاهش کرد و نایل سرش رو به نشونه علامت منفی تکون داد و رفت توی آشپزخونه
زین روی صندلی نشست و منم کنارش نشستم
دستم رو روی کمرش گذاشتم و اروم نوازشش کردم
میدونستم ناراحت هست
سه روز از رفتن هری می‌گذشت و هیچی خوب نبود
لویی به شدت ناراحت و نگران بود و به زور غذا می‌خورد
زین هم نگران حال لویی بود
جو شهر افتضاح بود و هر روز عده زیادی به جنگ میرفتن و اونقدر همه چی بد بود که خیلی از کارها تعطیل شده بود و برای همین نایل این چند روز توی خونه مونده بود

هیچکدوممون حالمون خوب نبود
حتی من با اینکه میدونستم همه چی قراره به زودی برام رو‌به‌راه بشه هم میترسیدم
چون حتی یک اتفاق کوچیک میتونست باعث بشه نتونم برم و همه چی بهم بریزه
از طرفی جدا شدن از پسرا برام سخت بود
با اینکه چند روزه اون ها رو میشناسم ولی اون حس وابستگی ای که بهشون دارم مثل حسم به نیک هست و اینکه دیگه هیچوقت شانس دیدنشون رو ندارم حس بدی بهم میده

با صدای نایل از افکارم دور شدن و بهش نگاه کردم
"بچه ها بیاید غذا بخوریم"
زین سرش رو از روی میز برداشت و با غمی که این چند روز مهمون چشم‌هاش شده بود به نایل نگاه کرد و گفت:
"شما شروع کنید...من میرم دوباره با لو حرف بزنم."
دستم رو از روی کمرش برداشتم و اون بلند شد و سمت اتاق لویی رفت
منم از روی صندلی بلند شدم و با نایل به اشپزخونه رفتیم

هر دومون نشستیم و تصمیم گرفتیم منتظر زین و شاید هم لویی بمونیم
هر دومون سکوت کرده بودیم و هیچی نمیگفتیم تا اینکه نایل این سکوت رو شکست
"میدونی خیلی نگران زین هستم
نمیدونم از پسش برمیاد...یا نه"
با تعجب پرسیدم:
"از پس چی؟"
نایل انگار از حرفش پشیمون بود ولی کوتاه جوابم رو داد
"همه چی....جنگ، آینده و هر چیز دیگه"
حس میکردم جواب درستی بهم نداده
برای همین میخواستم دوباره سوال بپرسم که زین ایندفعه با لویی وارد اشپزخونه شد
به زین نگاه کردیم که با زمزمه گفت:
"بالاخره راضیش کردم"
اون دو تا هم روی صندلی ها نشستن و هممون شروع کردیم به خوردن در حالی که هیچکس حرفی نمیزد


.
.
.


بعد ناهار، هممون توی سالن نشسته بودیم و در حال گوش دادن به رادیو بودیم
البته زین دست لویی رو محکم گرفته بود که جایی نره
نایل در حال چرت زدن بودن
این چند روز هممون مخصوصا زین کم خوابیدیم

بلند شدم و رفتم سمت میز و کتاب رو برداشتن و دوباره نشستم
صفحاتش رو ورق زدم و به آخرین متنی که دیده بودم رسیدم
فقط ۶ روز دیگه باقی مونده
ولی هنوز نفهمیدم عبارت "بدون محدودیت مسافر" یعنی چی
چرا باید این جمله نوشته شده باشه
چند صفحه رو ورق زدم
"بچه ها"
حس کردم همشون دارن نگاهم میکنن
"یک...
یک متن دیگه اضافه شده"

نایل صدای رادیو رو کم کرد و بلند شد و اومد کنارم نشست
حتی نمیتونستم اون جمله رو هضم کنم
نایل کتاب رو ازم گرفت و متن رو بلند خوند:
"برای برگشت به زمان خود یک شرط وجود دارد:
حداقل یک همراه باید داشته باشی."

هر چهارتامون سکوت کرده بودیم
و هیچی نمیتونستیم بگیم
حال من؟
حال من خیلی بد بود
حس میکردم تا چند دقیقه دیگه گریه‌ام میگیره...
هیچ فردی نیست که بتونه با من بیاد
و در ۶ روز فردی رو مگه میشه پیدا کرد؟
خیلی افتضاح بود
اینکه به احتمال زیاد نمیتونم برگردم خیلی بده
حتی نمیدونم باید چیکار کنم
چشم هام رو بستم و توی دلم گفتم فقط یه آرزو دارم
اون هم اینکه به زندگی خودم برگردم....

MechtaWhere stories live. Discover now