[-21-]

39 12 1
                                    









برای آخرین بار وارد تالار شدیم و به اتاق زین رفتیم.
فردا قراره اون اتفاق بیافته
دیروز لویی و زین در حال جمع کردن وسایلشون بودن که اگه شد اون ها رو هم همراه خودشون بیارن
امروز صبح لویی و نایل به قبرستون رفتن تا لویی برای بار آخر با هری خداحافظی کنه و من و زین هم با تالار اومدیم
اتفاقی یاد دیشب افتادم که...

*فلش بک*

زین و لویی در حال جمع کردن وسایلشون در کیف های کوچیک بودن
از اونجایی که وقتی من به این زمان اومدم، وسایلم با من نیومد پس دور از انتظار نبود که اون ها هم نتونن وسیله ای ببرن اما وقتی صبح باهم حرف میزدیم به این نتیجه رسیدم اونا در حد یک کیف کوچیک وسایل مهم خودشون رو بردارن و با خودشون بیارن بالاخره وسایل هم باهاشون میاد یا نمیاد
بهشون نگاه کردم که یه جورایی همه کار ها رو زین انجام می‌داد و اون وسایل لویی رو هم جمع میکرد
لویی و نایل هم در حال تعریف خاطره های قدیمی‌ خودشون بودن و فقط خودشون به حرف هاشون میخندیدن
زین هم بعضی وقت ها لبخند می‌زد اما من هیچی از حرف هاشون نمی‌فهمیدم جون فکرم مشغول بود
به زین
اره به زین داشتم فکر میکردم
از وقتی دیشب داستانش رو گفت و بیشتر میشناسمش، حس بهتری دارم و همچنین حس متفاوتی بهش دارم
از دیشب تا الان داشتم به ویژگی هاش فکر میکردم
اینکه چقدر عاشق تاریخ و موسیقی هست
جوریکه وقتی پیانو یا ویالون میزنه انگار توی یه دنیای دیگه میره
اینکه چه شخصیت ارومی داره
یا حتی اینکه چقدر رنگ نارنجی و پرتقال رو دوست داره
اینکه عاشق بغل کردن هست
و وقتی به همه ویژگی ها و شخصیتش فکر میکردم، به خودم میومدم و و به خودم میگفتم کی اینقدر بهش دقت کردم تا همه چی رو دربارش بدونم
و فقط به یه نتیجه می‌رسیدم
اینکه حسی که به زین دارم، حسی نیست که به لویی و نایل یا حتی نیک دارم

*پایان فلش بک*

به زین نگاه کردم
بعد پیانو زدن، داشت ویالون مینواخت
اینقدر تو فکر بودم که متوجه نواختنش نشدم
آهنگ تموم شد و بهم نگاه کرد
"خوبی؟"

"امم..من؟اره
اره خوبم"

"خب برای آخرین آهنگ که اینجا میخوام بزنم...
پیشنهادی داری؟"

"میشه 'مهمان هندی' رو...بزنی؟"

"پیانو؟"

"اره"

"حتما"
و با لبخند سمت پیانو رفت و روی صندلی نشست و شروع کرد به نواختن

و مثل دفعه اول که این آهنگ رو زد، حس عجیبی داشتم با همون غمی که اوندفعه داشتم

به زین خیره شدم و اما فقط به موزیک توجه کردم




.
.
.





بعد از عوض کردن لباس‌هام وارد اشپزخونه شدم
زین در حال نگاه کردن به داخل کابینت ها بود
"خب قراره چی درست کنیم؟"
زین بهم نگاه کرد و گفت:
"نمیدونم
مواد غذایی کمی برامون مونده"

"خب چی داریم؟"
دوباره به داخل کابینت ها و یخچال نگاه کرد و گفت:
"امم...سیب زمینی
آرد
سبزیجات
ماهی
تخم مرغ و کمی گوشت"
یکم فکر کردم و گفتم:
"میتونیم فیش اند چیپس درست کنیم"

با تعجب نگاهم کرد و گفت:
"چی؟"

"یک غذای انگلیسیه
سیب زمینی و ماهی و آرد و تخم مرغ رو بیرون بیار"
بعد از انجام دادن کاری که بهش گفتم، گفت:
"خب؟!"

"تو سیب زمینی ها رو خورد کن منم ماهی رو آماده میکنم"
زین شروع کرد به خورد کردن سیب زمینی ها و منم تخم مرع و آرد رو در دو تا ظرف ریختم و کمی ادویه بهشون اضافه کردم
بعدش ماهی ها رو داخل طرف تخم مرغ گذاشتم و بعد آرد
بعد از تموم شد کارم، کار زین هم تموم شده بود
"حالا چیکار کنیم؟"

"همه اینا رو باید سرخ کنیم"

دو تا ماهیتابه رو از کابینت بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم و بعد شروع کردیم به سرخ کردن ماهی و سیب زمینی

همینطور که داشتیم غذا رو آماده میکردیم یکم باهام حرف میزدیم
بعد از اینکه سیب زمینی ها سرخ شد، زین اونا رو توی یه ظرف ریخت و بعد ماهیتابه رو سمت سینک ظرفشویی برد اما ماهیتابه کج شد و کمی از روغن داغ روی دستش ریخت
سریع به سمتش رفتم و شیر آب رو باز کردم و دستش رو شیر آب گرفتم
با نگرانی بهش نگاه کردم و پرسیدم:
"ماست داریم؟یا...
یخ؟"
زین گه یکم قیافه اش گیج و متعجب بود اروم گفت:
"اره...
یخ...داریم"
سمت یخچال رفتم و از داخل فریزر، کمی یخ برداشتم و داخل یک پارچه گذاشتم
سمتش رفتم و شیر آب رو بستم و پارچه رو روی دستش گذاشتم
چند دقیقه کنار هم بودیم در حالی که من پارچه رو روی دستش نگه داشته بودم و به دستش خیره شده بودم و اون هم به من نگاه میکرد تا اینکه گفت:
"خودم پارچه و یخ رو روی دستم...میذارم"
سرم رو تکون دادم و پارچه محتوی به یخ رو بهش دادم و قبل اینکه دوباره بذاره روی دستش، دستش رو بالا آوردم و بوسه کوتاهی روی دستش گذاشتم
سرم رو بالا اوردم و تازه فهمیدم چقدر نزدیک به هم هستیم
به همدیگه خیره شده بودیم که ناخودآگاه نگاهم سمت لب هاش رفت
و حس کردم که خجالت کشید و گفت:
"امم...غذا"
و یهویی یادم اومد ماهی ها هنوز در حال سرخ شدن هستن
سریع از زین فاصله گرفتم و سمت گاز رفتم و شعله زیر ماهیتابه رو خاموش کردم
ماهی‌ها کمی برشته شده بودن ولی خداروشکر نسوخته بودن
یاد چند ثانیه پیش افتادم و به زین نگاه کردم که به زمین خیره شده
خواستم سمتش برم که صدای در باعث شد بفهمم که لویی و نایل برگشتن







MechtaWhere stories live. Discover now