[-11-]

85 25 24
                                    





زین فنجون های قهوه رو جلوی هممون گذاشت و بعد خودش کنار نایل نشست.

به ساعت نگاه کردم که 12 ظهر رو نشون میداد
از روی میز کنارم برای چندمین بار کتاب رو برداشتم و بازش کردم
کتاب رو ورق زدم؛غیر از کلمه های قبلی هیچ کلمه ای به کتاب اضافه نشده بود.
حتی نمیدونستم چجوری این کلمه ها اضافه میشن...

فنجون رو از روی میز برداشتم و کمی از قهوه داغ رو نوشیدم که صدای زنگ در به گوشم رسید
نایل از روی مبل بلند شد و سمت در خونه رفت
فنجون رو روی میز گذاشتم و مثل بقیه بچه ها با کنجکاوی به در خونه نگاه کردم
کسی که پشت در بود دیده نمیشد و از گفت و گویی که به زبان روسی بین نایل و مردی که پشت در بود در جریان بود، هیچی نمیفهمیدم
نایل از در که نیمه باز بود فاصله گرفت و سمت ما اومد و به لویی گفت:
"راننده بابات دم در خونه هست
و میخواد با خودت حرف بزنه"

لویی که به نظر میومد که انتظار نداشته راننده پدرش اینجا باشه بلند شد و سمت در خونه رفت و از خونه بیرون رفت.
نایل دوباره کنار زین نشست و هممون فقط سکوت کرده بودیم.

دقیقا پنج روز پیش توی کتاب تاریخ یک اکتبر اضافه شد.
بعد از اون هممون تصمیم گرفتیم منتظر این روز باشیم تا ببینیم که چه اتفاقی خواهد افتاد
از صبح که هری به همراه لویی اومده بودن هممون منتظر بودیم یک اتفاقی بیافته یا متنی به کتاب اضافه بشه
ولی هیچ اتفاقی رخ نداد...

در خونه بسته شد و لویی وارد خونه شد و اخم پررنگی که داشت نشون میداد که از حرف های راننده پدرش راضی نبوده

لویی کنار هری نشست و گفت:
"پدرم راننده اش رو فرستاده بود
چون
چون که میخواست من برم خونه"

"چرا؟
چرا نرفتی؟"
زین با کنجکاوی از لویی پرسید

لویی به فنجون قهوه جلوش خیره شد و گفت:
"انگار...
انگار جنگ شروع شده
روسیه میخواد به آلمان حمله کنه
پدرم میخواست من به خونه برم چون شاید وضعیت توی شهر خیلی خوب نباشه"

نایل که نگاهش پر از ترس شده بود گفت:
"لیام...لیام بهمون گفت یه جنگ شروع میشه
ولی
ولی من باور نکردم...
الان
الان چه اتفاقی میافته؟"

هری با تعجب پرسید:
"لیام میدونست؟"

"اره...میدونستم"

زین گفت:
"اون تاریخی که توی کتاب بود...یک اکتبر بود...ممکنه اون کتاب میخواسته جنگ رو به ما هشدار بده؟"

به کتاب نگاه کردم و از روی میز برداشتمش و گفتم:
"این کتاب...من رو جا به جا کرد
فکر میکردم فقط به اتفاقات زمان ربط داره...یا من...نمیدونم...شاید
ولی
ولی چرا باید روز شروع شدن جنگ رو بهمون هشدار بده؟"

هیچکس هیچ جوابی نداشت
همه در افکار خودشون بودن
روی اسم نرئوس که روی جلد کتاب نوشته شده بود دست کشیدم و زیر لب گفتم:
"تو کی هستی؟یا چی؟چرا این اتفاق برای من افتاد؟"

MechtaWhere stories live. Discover now