لویی در خونه رو محکم بست و از اون خونه بیرون رفت
هری روی مبل نشست و هنوز از حرف لویی متعجب بود
هممون متعجب بودیم...
نایل تمام مدتی که هری و لویی در حال دعوا کردن بودن و بعد از اون اعتراف لویی دهنش باز مونده بود و شاید از همه ما بیشتر شوکه شده بود
مخصوصا از حرف آخر لویی
زین اولش از دعوای اون دو تا ترسیده بود ولی بعدش مثل همیشه که تعجب میکنه و قیافه اش خیلی کیوت میشه به لویی و حرفاش گوش میداد و انگار باورش نمیشد لویی اون حرف ها رو زده
و من...
من لویی رو کامل نمیشناختم ولی حرفای لویی برای من غیر قابل انتظار نبود، اینکه لویی جلوی ما اون حرف رو زد کمی باعث تعجب من شده بود
و هری...
نمیدونم الان حالش چطور بود
ولی مطمئنم حرف لویی برای هری از همه ما غیر قابل پشبینی تر بود
هری دستی توی موهاش کشید و با صدای اروم گفت:
"الان...
الان که بیرون رفت، اتفاقی براش نمیافته؟
ممکنه بیرون براش خطرناک باشه
اگه اتفاق بدی براش به وجود بیاد ما باید چیکار کنیم؟
من برم دنبالش؟"زین با لبخند کمرنگی جواب هری رو داد:
"نگران نباش
لویی حواسش به خودش هست"به دست زین که با دست من به هم قفل شده بودن، خیره شدم و ...
.
.
.(فلش بک)
هری و زین در حال شستن ظرف های ناهار بودن و نایل آشپزخونه رو مرتب میکرد و لویی برای چندمین بار در این چند ساعت که اون متن به کتاب اضافه شده بود، در حال چک کردن کتاب بود
زنگ خونه برای دومین بار در روز به صدا در اومد
لویی کتاب رو روی میز گذاشت و سمت در خونه رفت
من هم چون توی سالن تنها بودم به آشپزخونه رفتم تا اگه کمکی هست،انجام بدم
به محض اینکه وارد آشپزخونه شدم صدای بلند لویی رو شنیدم
هر چهار نفرمون به هم نگاه کردیم و از آشپزخونه بیرون رفتیم و به راهرو اصلی خونه رفتیم
یک مرد مسن پشت در ایستاده بود
نایل جلو رفت و به اون مرد دست داد و به زبان روسی یه چیزی گفت.بعد به لویی نگاه کرد و به زبان انگلیسی گفت:
"چه اتفاقی افتاده؟"اون مرد مسن به جای لویی به زبان انگلیسی گفت:
"لویی خیلی لجبازه
جنگ داره شروع میشه و بهش میگم که همراه من به خونه بیاد تا از این کشور بریم ولی قبول نمیکنه"زین با صدای ارومی گفت:
"برید؟کجا؟""الان که جنگ شروع شده،همه رو به مرور زمان مجبور میکنند تا به جنگ بروند
همین الانش گفتند که همه کارگر های شرکت باید به جنگ بِرَند
من فعلا کاری کردم که لویی به جنگ نره
برای همین باید فعلا از روسیه بریم"لویی با عصبانیت گفت:
"چند بار بهت بگم پدر...
من همین جا میمونم"پس اون مرد پدر لویی بود
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix