[-14-]

88 22 18
                                    









به دست هری و لویی که به هم قفل شده بودن نگاه کردم
صبح دو روز پیش، لویی و هری گفتن که رابطشون رو شروع کردم و لویی با رفتن هری به جنگ موافقت کرده چون هری بهش قول داده که برگرده

دیروز معلوم شد که 5 اکتبر یعنی فردا هری باید به جنگ بره

هممون متوجه شده بودیم که لویی از نبود هری خیلی ناراحته و امروز صبح زین پیشنهاد داد که بریم سالن موسیقی
و به همین دلیل هممون توی ماشین نشسته بودیم تا به سالن برسیم

بعد از چند دقیقه ساختمون سالن مارینسکی رو دیدم
لویی ماشین رو نزدیک سالن پارک کرد و هر پنج نفرمون از ماشین بیرون اومدیم
مثل دفعه قبل که با زین بودم از طریق همون در وارد سالن شدیم ولی ایندفعه بعد از وارد شدن به راهرو سمت انتهای راهرو رفتیم که تاریک بود و راه پله داشت
هممون به دنبال زین از پله های زیاد بالا رفتیم
پله ها خیلی زیاد بودن و نمیدونستم چند طبقه بالا رفتیم

بالاخره پله ها تموم شدن و وارد یک اتاق شدیم که دیوار و زمینش چوبی بود و به شدت قدیمی به نظر میرسید
دور تا دوراتاق درهای زیادی بود که با حرف زین فهمیدیم این اتاق ها یک جور انباری هستن
یک سمت اتاق به جای در، یک پارچه کرم رنگ و پوسیده از سقف اویزون شده بود که زین سمت همون پارچه رفت و کنارش زد و ما هم به دنبالش رفتیم
پشت اون پارچه یک راهرو باریک بود که انتهاش یک در سفید قرار داشت
زین با کلیدی که از جیبش دراورد در اون اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد و ماهم وارد شدیم

"به اتاق من خوش اومدید
این اتاق رو وقتی که ریمیسکی زنده بود بهم داد تا یک جایی داشته باشم که موسیقی تمرین کنم و بنوازم"
زین با کمی هیجان گفت

به کل اتاق نگاه کردم که خیلی بزرگ نبود ولی خیلی تمیز بود
سمت راست اتاق یک پیانو مشکی رنگ قدیمی قرار داشت و کنار اون پیانو یک میز با چند تا صندلی به رنگ قرمز بود
رو به روی در اتاق یک کمد کتابخانه قرار داشت که درون اون کتاب های زیادی و برگه های زیادی بود
سمت چپ اتاق یک جعبه بود که روی اون یک ویالون قرار داشت و کنار جعبه یک مبل قدیمی قرمز رنگ بود
روی دیوار های اتاق نقاشی هایی با رنگ قرمز کشیده شده بود و پرده ها هم به رنگ قرمز بود
اتاق حس خوبی رو بهم منتقل میکرد

لویی و هری روی مبل قرمز رنگ نشست و من و زین و نایل هم روی صندلی ها

به زین نگاه کردم و گفتم:
"حتما باید برامون چند تا آهنگ اجرا کنی"

نایل هم با حرف من موافقت کرد و به زین گفت اول با پیانو شروع کنه

زین روی صندلی پیانو نشست
و یک نفس عمیق کشید و شروع کرد به نواختن
همون اهنگی بود که توی کنسرت شنیدم و دوست داشتم
اهنگ شهرزادِ
اهنگش خیلی قشنگ بود
صندلی من کنار پیانو بود
به دستاش که در حال نواختن بود نگاه کردم
این اهنگ واقعا دوست داشتنی بود
به صورت زین خیره شدم
لباش کمی از هم فاصله گرفته بودن و زبونش بین دندون هاش بود
روی صورتش کمی ته ریش داشت
و با چشم هاش به کلید های پیانو خیره شده بود

MechtaWhere stories live. Discover now