[-20-]

42 12 0
                                    








استرس داشتم
بهش نگاه کردم که حالت صورتش تغییر کرد و  به نظر در حال فکر کردن بود که میخواد جوابم رو بده یا نه
و بالاخره شروع کرد به جواب دادن به سوال‌هام

"خب یادته چند روز قبل درباره اینکه مردم با گرایش ها اوکی هستن، تعجب کرده بودی؟
اینکه آدم های کل دنیا با این موضوع موافق باشن همیشه اینجوری نبوده
بذار به بچگیم برگردم
من آسیایی هستم و در یک کشور و خانواده آسیایی به دنیا اومدم
اونجا وقتی من بچه بودم مثل الان نبود و مردم با خیلی چیزا مخالف بودن
تا زمانی که...
زمانی که من به مدرسه میرفتم و خواهرم چهار سال از من کوچیک بود و مادرمون متوجه یه چیزی شد که باعث شد من و خواهرم و پدرم رو ترک کنه
اون به این خاطر ترکمون کرد که فهمید پدر من گرایشی برخلاف افکارش داره
مادر و پدرم سنتی ازدواج کرده بودن و حتی قبل ازدواجشون همدیگه رو نمی‌شناختن
اما مادرم پدرم رو دوست داشت ولی اون واقعیت باعث شد یک شب حتی ما رو هم ترک کنه و تنها بذاره
بعد از رفتن مادرم چند روز گذشت و من و خواهرم خیلی ناراحت بودیم و پدرمون همش کنارمون بود و بغلمون می‌کرد و بهمون دلداری می‌داد و می‌گفت همه چیز درست میشه
اما بدون اینکه ما سه نفر بدونیم در روز های آینده چه اتفاقی خواهد افتاد
بعد از اون کار مادرم... اون عصبانی بود و به خانوادش همه چیز رو گفت و خانواده اش به بقیه مردم اون شهر کوچیک گفتن
چند شب بعد در خونه رو شکستن و...
پدرم رو بردن و اون رو...
اع...اعدام کردن و صبح همون روز مادرم از اون شهر رفته بود
و من و خواهرم موندیم با پدری که...زنده نبود و مادری که ما رو ول کرده بود
خانواده مادرم هم حتی ما رو قبول نکردن و ما به بدترین وضعیت خودمون رسیده بودیم
و تنها راه چاره رو رفتن دونستم
پول هایی که تو خونمون پیدا کردم و برداشتم و از اون اون کشور رفتیم
زمانی که من ده سالم بود و خواهرم حتی مدرسه نمیرفت، با کمک پناهنده های دیگه به روسیه اومدیم و اونجا بلافاصله ما رو به پرورشگاه بردن
وضعیت اون پرورشگاه افتضاح بود
هردومون رو خیلی اذیت میکردن مخصوصا که نژادمون با بقیه بچه ها فرق می‌کرد
دو سال با همون روند افتضاح گذشت تا اینکه خواهرم بیمار شد
تک تک روز ها من به آدم‌های اونجا التماس کردم که برای خواهرم یک دکتر بیارن ولی هیچکس بهم توجهی نمی‌کرد و حال خواهرم روز به روز بدتر میشد تا اینکه...
بعد سه ماه اون رو هم از دست دادم
یک روز عصر حالش خوب نبود و بردمش سمت تختش تا کمی بخوابه
کنارش نشستم
بهش نگاه کردم
و شب که شد حس کردم صدای نفس هاش رو نمیشنوم
چند دقیقه گذشت و بیشتر میترسیدم
سعی کردم بیدارش کنم اما بیدار نمیشد
بقیه رو صدا زدم و همه اومدن دور ما جمع شدن
یکی از کارکنان دست هاش رو گرفت و با قیافه خونسرد بهم نگاه کرد و گفت اون مرده‌...
بعد از از دست دادنش تا ۱۸ سالگی از همه دوری میکردم و دوران خیلی بدی رو گذروندم تا اینکه بالاخره ۱۸ سالم شد و من رو از اون پرورشگاه انداختن بیرون که این باعث خوشحالیم بود
بلافاصله یک کار پیدا کردم و به بچه ها درس می‌دادم و معلم شدم و بعد از کمی پول جمع کردن و درس خوندن، تونستم بعد دو سال وارد دانشگاه بشم
اونجا با نایل آشنا شدم و بالاخره یک دوست پیدا کردم که تونستم باهاش حرف بزنم و کنارم باشه و بعد چند وقت باهم یک خونه رو اجاره کردیم
من موسیقی خوندم چیزی که توی همه سال های سخت زندگیم، آرومم میکرد
و تا الان موسیقی و معلم بودن رو ادامه دادم"

نارحتی و رنج صداش رو
اشکی که جلوش رو گرفته بود
و حال بدش
رو حس کردم

بهش نزدیک شدم و بدون تردید بغلش کردم
اونم دستهاش رو دور گردن حلقه کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت
با خیس شدن لباسم فهمیدم داره گریه میکنه
با دستی که روی موهاش بود، نوازشش کردم

یک دقیقه؟
پنج دقیقه؟
بیست دقیقه؟
نمیدونم ولی زمان زیادی رو فکر کنم همدیگه رو بغل کرده بودیم تا اینکه صدای ترکیدن یه چیزی باعث شد از هم فاصله بگیریم
زین بهم نگاه کوتاهی انداخت و سریع نگاهش رو گرفت تا چشم های خیسش رو بیشتر نبینم و بلند شد و سمت پنجره کوچیک اتاق رفت و بیرون رو نگاه کرد و شروع کرد به گفتن ادامه حرفش حین اینکه به بیرون نگاه میکرد

"نمیدونم جواب سوالت رو گرفتی یا نه اما همیشه بدترین اتفاقات زندگیم شب ها اتفاق افتاد
و خوابیدن اصلا برام راحت نیست
ترس اینکه بازم یک اتفاقی میافته یا یکی دیگه رو توی زندگیم از دست میدم، شب ها هیچوقت از بین نمیره
حتی اگه بخوابم هم اینقدر کابوس میبینم که...
برای همین هست که صبح ها یا بقیه روز رو میخوابم چون خواب راحت تری دارم"
برگشت سمتم و بهم نگاه کرد و گفت:
"تو داستان زندگیت چیه؟"

"من...
من داستان خاصی ندارم
همیشه سعی می‌کردم از آدم ها دور بشم
خلاصه اگه بخوام بگم من مامان و بابام همیشه درگیر کارشون بودن و منم تنها
اعتماد کردن همیشه برام سخت بود
توی کل زندگیم فقط یک دوست بیشتر نداشتم به اسم نیک که...
نیک..."

"چیشد؟"

"نیک قرار بود روز بعد اومدم من به این زمان بیاد سن پترزبورگ پیش من...
یعنی تا الان فهمیده؟وای
حتما خیلی نگران شده!"

"اوه...خب چند روز دیگه فکر کنم همه چی به روال قبلی برگرده و دوستت هم از نگرانی دربیاد"

"اره...
درست میگی"
یعد از مکثی گفت:
"خب بریم؟"

"اره حتما"

وسایل رو جمع کردیم و رفتیم بیرون
قبل از اینکه از سالن بیرون بریم دست زین رو گرفتم و گفتم:
"مرسی که داستان زندگیت رو برام تعریف کردی"
و بهش لبخند زدم
اونم جوابم رو با یک لبخند خجالتی ای داد و بعد سمت خونه رفتیم بدون اینکه هیچکدوممون یادمون باشه که داستان زندگی من نصفه موند










MechtaWhere stories live. Discover now