[-5-]

124 42 13
                                    

گوگولیا اول ووت بدید و بعد بخونید:)))

~~~~~~~~~~~



یک دفعه یه سوال توی ذهنم جرقه زد
"امروز چندمه؟"
زین گفت:
"23 جولای 1914"

چی؟
23 جولای؟
یعنی...
یعنی اینکه جنگ جهانی اول هنوز توی روسیه شروع نشده؟
و روسیه از اکتبر وارد جنگ جهانی میشه
یعنی کمتر از دو هفته دیگه جنگ شروع میشه؟

.
.
.


لویی وارد اشپزخونه شد و گفت:
"صبح بخیر"
ولی با دیدن قیافه سردرگم زین و نایل تعجب کرد و با نگاهش انگار ازم سوال میپرسید که چی شده
هیچی نگفتم و به دست هام نگاه کردم
لویی رو صندلی رو به روی من نشست و گفت:
"اتفاقی افتاده؟"

نایل به لویی نگاه کرد و گفت:
"لیام از اینده خبر داره و..."
زین حرف نایل رو ادامه داد:
"اون میگه از اکتبر روسیه وارد جنگ جهانی میشه"
لویی با تعجب گفت:
"چی؟اکتبر؟یعنی چند روز دیگه؟"

به لویی نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد و گفت:
"مطمئنی؟"
جوابش رو دادم:
"اره"
لویی نوع نگاهش عوض شد و گفت:
"واقعا مطمئنی؟"
با کمی عصبانیت جوابش رو دادم:
"اره...مطمئنم
کاملا مطمئنم
من وقتی تاریخ معماری جهان رو میخونم، گفته شده بود که جنگ جهانی اول از اکتبر شروع شده"
زین گفت:
"حالا باید چیکار کنیم؟"
نایل جوابش رو داد:
"مگه میشه کاری کنیم؟"
زین:
"شاید...
شاید بتونیم جلوش رو بگیریم"
این دفعه من جواب حرف زین رو دادم:
"چجوری میتونیم؟توی این جنگ چند میلیون سرباز روسی میمیرن و همین الانش هم ممکنه ارتش روسیه برای جنگ اماده شده باشه...چجوری میتونیم جلوشون رو بگیریم؟"
هیچکس هیچی نگفت

به زین نگاه کردم که توی چهره اش سردرگمی و ترس دیده میشد
لویی انگار واقعا ترسیده بود
و
نایل...اون نمیدونم
یه جوری بود
ولی انگار نترسیده
ولی شاید عصبیه
نمیدونم
حالت صورتش عجیبه

لویی ایندفعه گفت:
"حالا چیکار کنیم؟"
و بازم من جوابش رو دادم:
"نمیدونم"

زین از روی صندلی بلند شد و ایستاد و با صدایی که یکم بلند بود گفت:
"یعنی هیچکاری نکنیم؟ما میدونیم که قراره ادم های زیادی بمیرن پس فقط باید بیخیال بشیم و بزاریم تا بمیرن؟"
نایل گفت:
"زین ما نمی‌تونیم کاری کنیم...نمی‌تونیم...شاید...شاید اگر جلوشون رو بگیریم اختلالی در زمان اینده به وجود بیاد...ممکنه همه چی تغییر کنه و اتفاق بدی بیافته...ما فقط باید بیخیال باشیم و بزاریم اتفاق ها همونجور که باید اتفاق بیافتند,اتفاق بیافتند"
من در ادامه حرف نایل گفتم:
"موافقم...شاید کارهایی که الان میکنیم تاثیر بدی روی اینده داشته باشه...پس شاید فقط باید بیخیال باشیم"

زین باز نشست روی صندلی و دست هاش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
" ولی این خیلی ناراحت کنندست "
به قیافش نگاه کردم
اونجوری که گونه هاش رو با دستش فشار میده و چشم هاش ریز تر دیده میشه خیلی بامزست
این پسر واقعا زیباست
چی؟
من چی میگم؟
نگاهم رو از روی زین برداشتم و به لویی نگاه کردم که توی این چند دقیقه سکوت کرده بود
لویی هم به من نگاه میکرد
نگاهش شاید عجیب بود؟
سعی کردم اون چیزی که تا چند دقیقه پیش توی ذهنم بود رو بیرون کنم

من اومدم به گذشته و شاید نباید اینقدر ریلکس باشم
شاید همه اینا هنوز خواب باشه
شاید من اصلا زنده نیستم
نمیدونم
این فکرهای عجیب من رو رها نمیکنه و واقعا عذاب‌اور هست که نمیدونی وضعیتی که الان در اون قرار داری واقعی هست یا نه

لویی شروع کرد به حرف زدن و باعث شد یکم از افکار عجیب و غریبم دور بشم:
"فکر کردن به این موضوع واقعا اذیت کننده هست...پس بیاید موضوع حرفمون رو تغییر بدیم"

نایل در جواب موافقت با لویی گفت:
"موافقم
اممم...لویی دیشب که رفتی شرکت چیشد؟"

لویی با شنیدن سوال نایل قیافش عجیب شد و گفت:
"خب...اممم...اتفاق خاصی نیافتاد"
زین گفت:
"وقتی اینجوری حرف میزنی یعنی اتفاق مهمی افتاده"
لویی سرش رو پایین انداخت و گفت:
"خب وقتی رفتم شرکت بابام مجبورم کرد برم قوانین شرکت رو برای کارگر های جدید توضیح بدم و...
همین دیگه"
نایل گفت:
"و؟"
لویی یه نفس عمیق کشید و گفت:
"خب رفتم براشون توضیح دادم دیگه"
نایل گفت:
"داری یه چیزی رو پنهان میکنی"
لویی اخم کرد
من گفتم:
"اگه راحت نیستی میتونم برم تا با زین و نایل حرف بزنی"
اخم لویی بیشتر شد و گفت:
"من با تو راحتم...من فقط...یعنی...موضوع مهمی نیست...اوکی میگم"
هر سه تامون با کنجکاوی منتظر حرف های لویی بودیم
"خب...من رفتم با کارگر ها اشنا شدم و یک نفر اونجا بود...نه...اره...یعنی یک پسر اونجا بود...منظورم اینه که با یکی از اون کارگر ها که جوون بود اشنا شدم و خب...چجوری بگم...اون...اون یکم جذاب بود...همین"
نایل یه لبخند شیطانی روی لب هاش بود و زین با نگاهی که مهربونی توش موج میزد به لویی نگاه میکرد و گفت:
"دربارش بیشتر بگو"
لویی با کمی تردید شروع کرد به حرف زدن:
"کامل نتونستم بشناسمش ولی بقیه ادوارد صداش میزدن...اون...اون واقعا زیبا بود...موهاش به رنگ قهوه ای نسبتا روشن بود و صورتش خیلی لطیف به نظر میرسید
یکم ریش داشتم و اوه....خط فکش واقعا زیبا بود...همه اجزای صورتش واقعا متناسب باهم بودن...و چشم هاش...
رنگ مورد علاقم بود"
من در ادامه حرف لویی گفتم:
"سبز"
لویی با کمی تعجب نگاهم کرد که زین گفت:
"من درباره شما دو تا با لیام حرف زدم...یادتون رفته؟"
لویی که دیگه متعجب نبود گفت:
"اره...سبز بود"
نایل با شیطنت گفت:
"پس یه ددی دیگه به جمع ما اضافه شده"
و خندید
لویی خواست بپره روی نایل که نایل زودتر بلند شد و از اشپزخونه بیرون رفت

لویی بلند گفت:
"پس خودت قبول داری ویکتور ددیه که میگی یه ددی به جمع ما اضافه شده؟"
ما سه تا خندیدیم
نایل فکر کنم به زبان روسی یه چیزی به لویی گفت که حدس زدم فحش باشه
لویی از اشپزخونه رفت بیرون و تا چند دقیقه صدای بلند نایل و لویی توی خونه شنیده میشد

به زین نگاه کردم و دیدم که داره نگاهم میکنه
وقتی متوجه شد که متوجه شدم که داره نگاهم میکنه, چشم هاش گرد شد و نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
"با لویی حرف میزنم که اگه اوکی بود فردا بریم کلیسای چزمی"
"تو هم میای؟"
"اره"
"خوبه"
و لبخند زدم
زین بهم نگاه کرد و اونم لبخند زد
سعی کردم به اون چیزی که توی ذهنمه توجه نکنم
ولی
یکدفعه یادم اومد
زین که شب ها نمیخوابه
اگه فردا صبح با ما بیاد که نمیتونه بخوابه
پس
یعنی مشکلی پیش نمیاد؟
ازش بپرسم؟
ولی نایل بهم گفت نپرسم
شاید نباید بپرسم
زین که بچه نیست میتونه برای خودش تصمیم بگیره
اصلا کار های زین چه ربطی به من داره؟



MechtaWhere stories live. Discover now