ووت🌻یادتون🌈نره:)
~~~~~~~~~~~
دستی توی موهام کشیدم و از دستشویی که هم عجیب و غریب بود و هم خیلی قدیمی بیرون اومدم
صدای لویی و نایل رو شنیدم, که داشتن با هم حرف میزدن و انگار نایل داشت یه آدرسی رو به لویی میداداز صبح که بیدار شدم و صبحانه خوردم تا الان هنوز زین رو ندیدم و از اون دو تا هم سوالی نپرسیدم
حتما طبق حرف های نایل الان باید خواب باشهسمت ورودی رفتم که لویی و نایل منتظرم بودن
لویی با دیدن من در رو باز کرد و گفت:
"میریم پیش جادوگر""اوکی....ولی به نظرم بی فایده هست"
هر سه تامون از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم
لویی و نایل روی صندلی های جلو نشستن و من روی صندلی عقب
به خیابونی که توش بودیم نگاه کردم
هنوز باورم نمیشه که توی این زمان هستم
صبح وقتی از خواب بیدار شدم قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم با خودم فکر کردم که همه این اتفاقات خوابه وقتی چشم هام رو باز کنم, توی همون اتاق هتل خواهم بود ولی وقتی چشم هام رو باز کردم سقف خاکستری کمرنگی رو دیدم که بهم یاداوری کرد من هنوز توی اتاق زین هستماز افکارم بیرون اومدم و با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم
غیر از ماشین لویی هیچ ماشینی توی این خیابون نبود
بیشتر مردم در حال پیاده روی بودن و همشون لباس های قدیمی پوشیده بودن
چند نفری که متوجه من شده بودن با تعجب بهم نگاه میکردن
لباس های تنم همون لباس هایی بود که دیروز تنم بود و این لباس ها واقعا عادی و معمولی بودن ولی انگار برای مردم اینجا خیلی جدید بودن که اینجوری نگاه میکردن
به خونه ها نگاه کردم که همه شبیه به هم بودن و همشون یه نمای تیره و زغالی داشتنمن از لویی پرسیدم:
"چرا فقط ماشین لویی اینجاست و ماشین دیگه ای نیست؟"
ولی نایل جوابم رو داد:
"اینجا یکی ازمحله های معمولیه سنت پترزبورگه...هیچکس اینجا ماشین نداره ولی اگه بری محله ای که خونه لویی اونجاست ماشین های بیشتری میبینی...در هرصورت عده کمی میتونن فورد مدل تی بخرن و لویی یکی از اون خوش شانس هاست""من خیلی سوال دارم و حتی نمیدونم کدوم سوال رو اول بپرسم"
من گفتملویی گفت:
"میدونم خیلی سوال داری پس بزار من و نایل کامل درباره خودمون بگیم و بعد اگه سوالی هنوز داشتی بپرس""اوکی"
"من لویی ویلیام تاملینسون هستم"
"و من نایل جیمز هوران هستم...بزار اول درباره لویی حرف بزنیم...خانواده لویی در اصل اهل روسیه هستن و بابای لویی یکی از ثروتمند ترین افراد سنت پترزبورگه و شرکت موس انرگو رو داره که شرکت تولید برقه و چون تنها بچه ای که داره لوییه, میخواد تا چند سال دیگه لویی رو رییس شرکت کنه ولی لویی اصلا از این کار خوشش نمیاد"
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix