ووت یادتون نره💛✨🌻
~~~~~~~~~
د.ا.ن.لویی:
حس دلتنگی...
میتونه به قلبت فشار بیاره
به روحت درد بده
عشقت رو شکست بده
و تو رو نابود کنه
و نتیجه اخر این حس، رویایی از گذشته هست که تو دلتنگی رو نداشتی...به راهرو کثیف و خراب رو به روم نگاه کردم و پشت سر هری به دنبالش رفتم
بعضی از در های در طول راهرو باز بودن و درون اتاق ها دیده میشد
و دیدن زندگی سختی که ادم های اینجا در این ساختمون داشتن واقعا دردناک بود
اواسط ساختمون هری جلوی یکی از در ها ایستاد و در رو باز کرد و گفت:
"اینجا اتاق منه"حس میکردم به خاطر وضعیت بد ساختمون و ادمایی که اینجا زندگی میکرد و اتاقش از من خجالت میکشه و من هم سعی کردم عادی رفتار کنم...
وارد اتاق شدم که نسبت به قسمت های دیگه ساختمون تمیز تر بود ولی خرابی های سقف و دیوار و قدیمی بودن بیش از حد اتاق دیده میشد
ناراحت بودم که هری چندین سال در اینجور جایی زندگی کردههری هم وارد اتاق شد
هردومون روی تختش نشستیم و منم مثل همیشه سرم روی شونه اش گذاشتم و دستش رو گرفتم و به دست هامون خیره شدمهمه چی خیلی سریع اتفاق افتاد
و قسمتی از من هنوز باور نمیکنه که امشب هری به جنگ میره"میشه ناراحت نباشی؟من برمیگردم"
چونه ام رو گذاشتم روی شونه اش و از نزدیک به صورتش نگاه کردم و گفتم:
"دلم برات تنگ میشه"صورتم رو بهش نزدیک تر کردم و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم
بوسه های اولمون آروم بود ولی کم کم طولانی تر و متفاوت تر شد
همه چی سریع اتفاق افتاد
من روی پاهای هری نشستم
و هردومون بدون وقفه همدیگه رو میبوسیدیم
و در بوسیدنمون، فقط لب هامون نقش نداشتن...
هری گوشه لب پایینم رو اروم گاز گرفت و باعث شد لب هام از هم فاصله بگیره و بالافاصله زبون هری وارد دهنم شد
اونقدر غرق لذت بوسیدنمون شده بودم که به کلی وسواسی که همیشه داشتم رو فراموش کردم
میخواستم با تمام وجودم با هری همراه باشم
میخواستم حتی در بوسیدن جوری همراهیش کنم که انگار اخرین بار هست
میخواستم جوری لمسش کنم که انگار دیگه توانایی لمسش رو نخواهم داشت
میخواستم جوری بغلش کنم گه انگار این اخرین آغوش زندگیمه
و
میخواستم جوری باهاش رابطه داشته باشم تا در وجودش حل بشم
هری لب هاش رو از لب هام جدا کرد و سرش رو کمی کج کرد و لب هاش رو روی گردنم گذاشت
انگشتام رو بین موهاش بردم و سرم از لذت بوسه هاش به عقب خم شد
هری دکمه اول پیراهنم رو باز کرد و کمی کشید تا ترقوه ام دیده بشه و شروع کرد به لاوبایت گذاشت روی ترقوه ام
و کم کم بقیه دکمه هام رو باز کرد
بعد از چند دقیقه پیراهنم تنم نبود و هری روی نقاط مختلف بدنم لاوبایت میذاشت و میبوسید
از لذتی که هری بهم منتقل میکرد، نمیتونستم لبخند نزنم
هری دستاش رو دور کمرم حلقه زد و من رو بغل کرد و هردومون چرخیدیم
من روی تخت دراز کشیده بودم و هری روی من بود
لب هامون رو دوباره به هم نزدیک کردیم و بوسیدنمون شروع شد
در حین بوسیدن من پیراهن هری رو دراوردم و اون هم دکمه های شلوار من رو باز کرد
دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و بیشتر غرق بوسیدن همدیگه شدیم
هیچکدوم از ما متوجه گذر زمان نبودیم
و حرکاتمون انگار دست خودمون نبود
هری شلوارم رو دراورد و بوسه مون رو قطع کرد و با صدای بم گفت:
"میتونی انگشت هام رو خیس کنی؟"
به نشونه موافقت سرم رو تکون دادم و هری دو تا از انگشتاش رو وارد دهنم کرد و بعدش یک انگشت اضافه کرد
سعی کردم همه انگشت هاش رو خوب خیس کنم و فکر کنم تا حدودی موفق بودم
هری با در اورد انگشت هاش از دهنم، سریع لب هاش رو دوباره روی لب هام گذاشت و فهمیدم که باکسرم رو دراورد و با انگشتاش شروع کرد به اماده کردن من...
YOU ARE READING
Mechta
Fanfiction[Z.M...L.S] °°°°°°°°°°°° Mechta "لحظه ای ساکن تحمل ها... حقیقت ها... آرامش ها... و رویا ها در همان یک لحظه بود لحظه ای به بزرگی یک قطره و به کوچیکی یک دریا و خواسته من فقط یک چیز بود رویای..." Cover by nahidix