[-17-]

46 17 0
                                    








"برای برگشت به زمان خود یک شرط وجود دارد:
حداقل یک همراه باید داشته باشی."
بعد از خونده شدن این جمله توسط نایل، نمیدونم تا چند دقیقه ولی هممون سکوت کرده بودیم و همه افکار منفی و ناراحت‌کننده به ذهنم حمله میکردن
سردرد قديمیم که چند روزی بود تجربه‌اش نکرده بودم، باز به سراغم اومده بود
حس میکردم اون‌ها دارند حرف میزنن ولی اینقدر سرم سنگین بود که چیزی نمیفهمیدم

با تکون خوردنم یکم از اون حس و حال بد بیرون اومدم و فهمیدم نایل کنارم ایستاده و دستم رو تکون داد
"حالت خوبه؟"
واقعا میتونم خوب باشم؟
"نه...
خوب نیستم
اصلا خوب نیستم"

نایل برگشت سرجاش و شروع به حرف زدن کرد:
"ببین هنوز وقت دارید و شاید بتونیم فردی رو پیدا کنیم یا یک راه دیگه رو پیدا کنیم"
لویی و نایل در حال بحث کردن درباره این موضوع بودن
لویی هم مثل من نگران بود که شاید کاری نتونیم بکنیم
اما نایل سعی میکرد امید بده
زین هم به جز چند کلمه چیزی نگفت و توی فکر بود

من بلند شدم و سمت پنجره پشتی خونه رفتم و به حیاط نگاه کردم
سرم رو به دیوار تکیه دادم و بیشتر در ناراحتیم غرق شدم
بچه ها بحثشون تموم شده بود و هیچکس چیزی نمیگفتم
نمیدونم چند دقیقه گذشت تا اینکه با حرف زین هممون شوکه شدیم

"من با لیام میرم"

برگشتم سمتشون و دیدم لویی و نایل با تعجب خیلی زیادی به زین نگاه میکردن
و زین سرش پایین بود و با انگشتاش بازی می‌کرد
رفتم سمتشون و سرجای قبلیم نشستم و قبل از اینکه جیزی بگم نایل با صدای بلندی گفت:
"دیوونه شدی؟
یعنی چی که میری؟
تو کل زندگیت اینجاست"
و لویی حرفای نایل رو ادامه داد
"فکر کردی بری راحت میتونی برگردی؟
حالت خوبه برو؟"
زین بعد از سکوت چند دقیقه ای گفت:
"بچه ها لطفا اروم باشید
ولی خب من بچه نیستم
و میدونم این کار یعنی چی
و چه اتفاقی میافته
ولی بهش فکر کردم و تصمیمم رو گرفتم
و لطفا دلیلش رو نپرسید"

نایل واقعا عصبانی بود و با همون عصبانیت گفت:
"دلیل ات چیه؟
یعنی چی که نپرسیم؟
به خاطر جنگ هست؟اره؟"

"نایل لطفا اروم باش
من...
من فقط اینجا حالم خوب نیست"

لویی اروم گفت:
"چرا حالت خوب نیست؟
چرا باهامون درست حرف نمیزنی؟
چرا میخوای از ما جدا بشی؟"

قبل از اینکه زین چیزی بگه گفتم:
"اگه راحت نیستی من برم توی اتاق"
"نه...
من فقط...
اصلا چرا باید درباره همه کارهام رو به شما توضیح بدم؟
من که بچه نیستم
خودم برای خودم میتونم تصمیم بگیرم
من خوشحال نیستم که قراره برای همیشه از شما دور باشم
ولی زندگی اینجا حالم رو بد میکنه
دوست دارم حالا که فرصتش هست این کار رو امتحان کنم
حتی اگه زندگی اونجا قراره سخت تر باشه...
و برای بار آخر میگم که نمیخوام دلیل کارم رو به کسی توضیح بدم"
لویی با ناراحتی و نایل با کمی عصبانیت به زین نگاه کردن ولی دیگه چیزی نگفتن
و همین سکوت نایل بعد از اونهمه عصبانیت کمی عجیب بود
بعد چند دقیقه نایل خواست چیزی بگه که زنگ خونه به صدا دراومد
زین سریع بلند شد و سمت در خونه رفت بعد چند دقیقه بلند گفت:
"لویی بیا دم در"
لویی سریع بلند شد و من و نایل هم بلند شدیم و سمت راهرو رفتیم
زین و لویی دم در بودن و یک فردی که لباس نظامی پوشیده بود داشت حرف میزد
"...به ما آدرس شما رو دادند قبل از شروع عملیات
آقای تاملینسون براتون یک خبر داریم"
هممون حس بدی داشتیم
"امروز هری استایلز به همراه بقیه سرباز ها بعد از تمرین سمت استراحتگاه خودشون رفتن ولی بعد چند ساعت اونجا توسط دشمن محاصره شد و...
و اونجا منفجر شد.
متاسفم اما آقای استایلز و بقیه سربازان زنده نمودند و بهتون تسلیت میگم." اون فرد بعد از تموم شدن حرفش حرکت احترام نظامی رو انجام داد و رفت.
هممون شوکه شده بودیم و به لویی نگاه میکردیم
تا اینکه لویی حالش بد شد و قبل از اینکه بیافته زین از پشت بغلش کرد...






MechtaWhere stories live. Discover now