شاخه کوچیکی که برداشته بود رو بیهوده روی زمین خاکی نم دار میکشید، برگ های پاییزی همه جا بودند و این موضوع واقعا حالش رو دگرگون میکرد! همیشه از بوی برگ های پاییزی، خش خشی که ایجاد میکردن و رنگ وقاحت آمیزشون؛ تنفر خاصی داشت.
بدترین خاطرات رو از همون رنگ و همون آب و هوا داشت؛ تنها در فصل پاییز وضعیت زندگیشون بد میشد و هوسوک تموم این ها رو گردن برگ های افتاده شده از درخت ها میدونست.
آهی کشید و همچنان به خط خطی کردن برگه ی طبیعت جلو روش ادامه داد، تنها یک چهره زیبا و معصوم جلوی چشمانش بود و هرکاری میکرد نمیتونست اون نگاه های زیبا رو از جلوی چشم هاش برونه یا دور کنه!
-نظرت چیه انقدر ناراحت نباشی؟ نمیریم بمیریم که.
هیزم هایی که پیدا کرده بود رو کنار آتیش کوچیکی که هوسوک راه انداخته بود پرت کرد و روی تنه درختی نشست؛ نیشخندی به حالت هوسوک زد و مشغول انداختن هیزم ها داخل اون حلقه کوچیک شد.
هوسوک شاخه درخت رو به گوشه ای پرت کرد و کمر خم شده اش رو صاف کرد.
+دلم براش تنگ شده!
جونگ کوک آروم خندید و سرش رو به اطراف تکون داد، کی به این موقعیت رسیده بودن که هوسوکی هیونگش داشت در مورد دلتنگی برای عشقش می نالید؟! عشقی که معلوم نبود کی شروع شده و چطور ادامه پیدا میکنه!
-محض اطلاعت باید بگم یه روز ازش دور بودی!
سرش رو با لبخند ملیحی به سمت هوسوک برگردوند که با نگاه خشمگین و اخم آلود هوسوک مواجه شد.
-باشه باشه! ببخشید.
هوسوک گره ابروهاش رو باز کرد و روی زمین دراز کشید، به آسمونی که ستاره ها کم کم داشتن زیبایی لباس های زرینشون رو نشون میدادن خیره شد؛ بچه که بود به عمه اش همیشه میگفت شب ها جشن ستاره هاست. اون ها تمام روز رو صرف آماده شدن برای جشن بزرگ میکنن تا همدمی پیدا بکنن و بتونن به زمین بیان! به انسان تبدیل بشن و طعم تموم خوشی های دنیای رو بچشن.
نیشخند صدا داری به افکار احمقانه خودش زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد؛ چه دنیای زیبایی برای خودش ساخته بود، از چیزی خبر نداشت و فقط به بوی لذت بخش نون های شیرین و میوه های تازه رسیده هر فصل فکرمیکرد.
-جونگ کوک؟
+بله هیونگ؟
هوسوک به پهلو دراز کشید و به جونگ کوکی که در حال آماده کردن شکار کوچیکشون بود نگاه کرد؛ تک تک حرکات جونگ کوک رو دنبال میکرد.
-بنظرت پدر و مادر ها چطورین؟
جونگ کوک در ثانیه ای دست از کار کشید و ابروهاشو بالا انداخت؛ چی شده بود که هوسوک داشت در مورد خانواده اش حرف میزد؟ به خوبی یاد داشت حرف زدن در موردشون رو به هر دلیلی ممنوع کرده بود.
VOUS LISEZ
⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]
Fiction Historique🌿 طبیعت تنها یک قانون داره. اگر چیزی بگیری در ازاش باید چیزی بدی! و چیزی رو هم از دست بدی باید چیزی در ازاش به دست بیاری. در هر حال باید تعادل برقرار باشه! گاهی اوقات تموم تلاشمون رو میکنیم تا چیزی رو بدست بیاریم یا از دست بدیم. ولی گاهی اوقات حریص...