جیمین وارد اتاق جونگ کوک شد و جونگ کوک به دنبالش بعد از داخل شدن درِ چوبی رو بست؛ جیمین برگشت و روبه روی جونگ کوک ایستاد.
+میخوام یه کاری رو برام انجام بدی..امکانش هست؟!
جونگ کوک تای ابروش رو بالا انداخت و سری تکون داد؛ به لبه میز چوبیی که گوشه اتاق بود تکیه داد.
-حتما چه کاری ؟!
جیمین نقشه کوچیکی رو از داخل آستین لباس طوسی رنگش بیرون آورد و رو به روی چشم های جونگ کوک نگهش داشت .
+میخوام که به بخش شمالی جنگل سان (sun) بری. یه گروهی از بچه های ولگرد این وقت سال از اون جنگل مهاجرت میکنن و اسم گروه شون فرزندان الفِ! (Elf)
جونگ کوک اخم ظریفی کرد و با گرفتن کاغذی که با ظرافت کامل نقش هایی درش کشیده بود تکیه اش رو از میز گرفت و نگاه دقیقی بهش انداخت.
-منظورت اینه که انسان نیستن؟!
جیمین سرش رو به نشونه مخالفت تکون داد و خودش رو به پنجره اتاق نزدیک کرد.
+ مسئله این نیست، دورگه هایی مثل کاهن و انسان، کاهن و جادوگر و حتی دو خانواده ای که کاهن هستند و باهم دشمنن اگر فرزندی به دنیا بیاد اون رو نماد شوم میدونن؛ تمامی اون بچه ها از روز تولدشون در حال فرار کردنن و سرگردونن و همیشه این موقع سال از این جنگل شبانه میگذرن تا به مناطق گرم برسن اما هر بار یا از سرما یا توسط حیوان های وحشی جونشون گرفته میشه.
جونگ کوک سرش رو به نشونه تفهیمش تکون داد و کاغذ باز شده رو دوباره تا زد. به جیمین لبخندی زد.
-باید به قصر بیارمشون؟!
جیمین کمی فکرکرد و بعد از گذشت دقیقه ای سرش رو به چپ و راست تکونی داد، بهترین کار نبودن اون ها در چنین جای خطرناکی بود.
+نه....فعلا به شهر بیارشون، جایی برای موندنشون درست میکنم!
جونگ کوک سرش رو به نشونه تایید تکون داد، مدتی بین شون سکوت بود که کوک صبرش تموم شد و در آخر سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید.
-با اون بچه ها....میخوای چیکارکنی؟!
جیمین نگاهی به نگاه تغییر کرده جونگ کوک انداخت و خنده ریزی کرد .سرش رو به چپ و راست تکون داد و قدمی به جونگ کوک نزدیک شد؛ باورش نمیشد برادر کوچیک ترش همچین افکار ترسناکی در موردش داره.
+میخوام بهشون یاد داده بشه چطور زندگی بکنن! چطور از قدرت هاشون درست استفاده بکنن و چطور لبخند بزنن.
***
| 2 روز بعد|
بعد از خاموش کردن آتیشی که از شب قبل روشن کرده بود کاغذ کوچیک در هم رفته رو در جای مخصوصش قرار داد و بنا بر عادت با انگشت اشاره اش گردن شاهینش رو نوازش کرد تا بهش بگه که وقت رفتنشه.
![](https://img.wattpad.com/cover/243737372-288-k514554.jpg)
BINABASA MO ANG
⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]
Historical Fiction🌿 طبیعت تنها یک قانون داره. اگر چیزی بگیری در ازاش باید چیزی بدی! و چیزی رو هم از دست بدی باید چیزی در ازاش به دست بیاری. در هر حال باید تعادل برقرار باشه! گاهی اوقات تموم تلاشمون رو میکنیم تا چیزی رو بدست بیاریم یا از دست بدیم. ولی گاهی اوقات حریص...