P1.●He!●

445 91 10
                                    

او! ●

_سال 1857 میلادی_

با دیدن حومه روشن غار نفس عمیقی کشید، قدمی نزدیک تر شد و کلاه پارچه ای شنلش رو با آرامش پایین برد.

+پس وقتش فرا رسیده!

مرد به پشت برگشت، بدون اینکه تعجب کنه نیشخندی زد و تنها سری تکون داد.

+پیشگویی بزرگ! 

مرد به نیشخند زدن ادامه داد.

-درسته...و خودتم میدونی که باید جزوی ازش میبودی، این یک افتخار بود!

به کاهن اعظم توجه کرد که داخل عمق غار در حال خوندن دعای مخصوص بود.

(یعنی چه اتفاقی در انتظار همه ماست؟)

پلک عمیقی و دوباره به سمت مرد برگشت.

+هوجونگ...باید چیزی رو بهت بگم! خودت میدونی که من از اولشم به پیشگویی اهمیتی نمیدادم...همش کار مادر بود که الان....به هرحال...

مرد که هوجونگ نامیده شده بود سری تکون داد.

-درسته! تو همیشه نسبت به آیین اصیل بی احترام بودی!

نفس عمیقی کشید.

+الان وقت این حرفا نیست هوجونگ! فقط خواستم بهت بگم...که بچه داره بدنیا میاد و بعد از بدنیا اومدنش میبرمش جایی دور از اینجا!

نفس هوجونگ تنها برای لحظه ای قطع شد.
واقعا لازم بود در این مورد حرف بزنن؟
لازم بود دوباره چنین ننگی براش یاد آوری بشه؟!
ولی بازم...چرا...چرا برای لحظه ای گرمایی آرامش بخش تموم وجودش رو پر کرد؟

همچون شیر گرم و لذیذی که برای سرد ترین روز سال مینوشی و نهایت لذت رو ازش میبری!
و بازهم نتونست حرفی بزنه....اون  تنها ننگ بود.

(درسته....اون بچه تنها ننگی برای منه !!...ولی..)

با ندیدن هیچ عکس العمل عاطفانه ای از طرف هوجونگ سری تکون داد و کلاه شنلش رو دوباره بر روی سرش گذاشت تا از اون غار بیرون بره.
هیچ وقت در مورد آیین اصیل حس خوبی نداشت.
آیین اصیل باعث قربانی شدن هزاران نفر شده بود و مطمئن بود در آینده هم ادام پیدا میکنه! پس چرا اون باید خودشو در این گرداب خون فرو میکرد؟
همین که تا این موقعیت هم پیش رفته بود زیادی بود!
باید آخرین ماموریت رو به پایان می رسوند و در آرامش از این روش زندگی دور میشد.
اون وقت بود که میتونست نفس راحتی بکشه!
قدمی برداشت که با شنیده شدن اسمش ایستاد و کمی به عقب خیره شد.

-هه جین..مراقبش باش! خودت میدونی که هیچ وقت نباید در این سرزمین باشه...بخاطر جون خودش!

بعد از کمی خیره شدن در صورتش لبخندی زد؛ پس حداقل کمی احساس پدرانه در اون مردِ بی عاطفه وجود داشت! 
خوشحال بود که کمی عشق برای کودک بیچاره در دل سیاهش وجود داشت.

+نگرانش نباش...همیشه مواظبشم، برادر!

و در نهایت از دهانه بزرگ غار بیرون رفت و سعی کرد تموم خاطراتی که در اون اطراف داشت رو پاک کنه! 
هرچقدر دردناک یا لذت بخش باید پاک میشدند!

⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora