P3. Last witcher*

196 52 10
                                    

افکارش در حال جنگی بودن و این بین تنها بازنده اش هوسوکی بود که سردرگم و ترسیده بود، همش در فکر این بود که از کدام سمت باید فرار میکرد؟ اصلا راه فراری وجود داشت؟! تمام تنش سنگینی میکرد و حتی راه رفتن هم براش سخت شده بود؛ یعنی میشد برای مدت کوتاهی همه چیز را فراموش کرد و زندگی کرد؟ مثل یک آدم!

نه مسئولیتی، نه وابستگیی؛ فقط خودش و خودش.

آه کشداری کشید و خودش رو بیشتر به درخت تنومند فشار داد، دوست داشت روحش با درخت یکی و محو بشه؛ ثابت بمونه و درد دیگه ای رو تجربه نکنه.

"پدر"

چه کلمه ناآشنایی! چطور باید در مورد این موجود ناشناخته زندگیش فکر میکرد؟ اخم تلخش رو دوباره به صورتش برگردوند و پلک های متورمش رو باز کرد، باید میرفت و از اون پسرک همه چیز رو می پرسید؛ حالا که راهش رو شروع کرده بود باید تا آخر میرفت، باید می فهمید چه خبر شده و نقش هوسوک داخل این راه پر پیچ و خم چی بود؟

دستش رو، روی زمین خاکی گذاشت که با شنیده شدن همون صدای غریبه از بلند شدن منصرف شد.


-پس بالاخره راه تو شروع کردی!


با دیدن چهره پسرکی که عمه اش اون رو "جیمین " خطاب کرده بود اخمش غلیظ تر شد، اون چطوری همه چی رو می دونست؟ چرا باید همه چیز رو میدونست؟

اصلا چرا باید با دیدن چهره اش دل آشوب لعنتیش به یکباره آروم بشه و تموم اون حس های ناخوشایند ازش دور بشه؟!

دقیقا نقش اون داخل زندگی باتلاق مانند هوسوک چی بود؟ نجات دهنده اش یا فرو دهنده اش؟

به چشم های سیاهی که از شب های ترسناک تنها موندنش هم تاریک تر بود خیره شد.


-باید بپرسم یا مثل همیشه همه چیز رو میدونی؟! یا شایدم پرسشی نیاز نباشه.


جیمین تکخندی زد و کنار هوسوک نشست؛زانوهاش رو بغل گرفت و با چشم های براقش به هوسوک خیره شد.


+بپرس..هرچیزی که میخوای بدونی.


هوسوک کمی مکث کرد و در ادامه با کشیدن زبونش روی لب های خشک و ترک خورده اش سری تکون داد.


-باشه! پس اولین سوال تو کی هستی؟


+پارک جیمین، از خانواده جادوگران اصیلِ نسل سوم، آخرین..آخرین


بزاق خشک شده اش رو به سختی قورت داد و دستپاچه نگاهش رو از چشم های حریص هوسوک گرفت، چطور می تونست اون کلمه رو به زبان بیاره؟! جونی درش میموند؟ اصلا جونی داشت؟ نفسی گرفت و به خاک زیر پاش خیره شد.

⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]Where stories live. Discover now