[ این پارت رو حتما با آهنگ پیشنهادی که ویدئوش بالاست بخونید! اگر فایلش رو هم خواستید میتونید از چنل @HopeMinLand با هشتگ متهان دانلودش کنید 🖤 ]
به ماه بزرگ و زیبایی که بالای سرش خودنمایی میکرد خیره شده بود و تلاش در جمع کردن افکاری داشت که مثل مهمون های بی خبر هر بار به یک جا سری میزدن و واقعا اعصاب جونگ کوک رو خورد کرده بود!
اما لعنت بهش چرا نمیتونست؟!
شاید الان حداقل مسئولیت زنده بردن بیست عدد بچه به شهر رو داشت؟
یا شاید هم قولی که به جیمین داده بود؟
یا شاید هم تنها دلیل تموم این آشفتگی دو روزه جونگ کوک تنها دختری بود که خودش رو مثل یک پر سبک و بی هدف پرت کرده بود تو زندگیش؟
و جونگ کوک دقیقا از دلیل آخر فرار میکرد. نمیدونست چرا یا چطور!؟ ولی نخ هشدار ذهنش شروع به کشیدن کرده بود!
نفس کلافه ای کشید و به پهلو دراز کشید.تصمیم گرفته بود چشم هاش رو ببنده و به خواب حداقل دو ساعته اش سلام بکنه اما نفهمید چیشد که با دیدن یک جفت مژه های بلندی که پشت چشم های بسته خودنمایی میکردن خیره نگاه میکرد؟
چرا به جای ستاره ها و آسمون محو اون چشم های بسته شده بود و هرکاری میکرد نمیتونست نگاهش رو پس بگیره؟ جونگ کوک بیشتر از همه تو زندگی بی هدفش به ستاره های پراکنده داخل آسمون علاقه داشت.
نمیتونست اسمش رو بزاره "عشق"چرا؟!
چون بهش اعتقادی نداشت!
ساده بود عشق وجود نداره.عشق تنها ساده شده کلماتی مثل عادت و وابستگی و امثال اون ها بود.اگر عشقی وجود داشت نه خودش نه هوسوک تمام بچگیشون رو سختی نمی کشیدن.
به راحتی کنار خانواده شون می نشستن و شب های سال نو کنار شومینه متوسطی که رنگ نارنجی و قرمز گرمش ازش ساطع میشد منتظر داستان های زیبای شبونه میشدن.
و تموم زندگی جونگ کوک تو یه جمله ساده و تاریک خلاصه شده بود!
'عشقی وجود نداره!'
اما نمیدونست این حسی که الان مجبورش میکنه بعد از هر بار خیره شدن به کیم یون سویی که اصلا ازش شناختی نداشت بیشتر بخواد خیره نگاهش بکنه و تموم جزئیات صورتش رو حفظ بکنه چیه؟
خستگی و عادتی نبود. آه خستگیی وجود نداشت و جونگ کوک تا زمانی که متوجه پرتوهای خورشید شد آهی از سردرگمیش کشید و چشم هاش رو با بیچارگی بست.
-آجوشی؟
جونگ کوک لحظه ای فکر کرد که اشتباه شنیده اما وقتی دوباره اون زمزمه آروم رو شنید پلک های خسته اش رو باز کرد و این بار به پسری که از همگی بچه های پیدا شده بزرگ تر بود خیره شد، خوشحال بود که تونستن زودتر از اون چیزی که فکر میکرد بچه ها رو پیدا کنه.
STAI LEGGENDO
⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]
Narrativa Storica🌿 طبیعت تنها یک قانون داره. اگر چیزی بگیری در ازاش باید چیزی بدی! و چیزی رو هم از دست بدی باید چیزی در ازاش به دست بیاری. در هر حال باید تعادل برقرار باشه! گاهی اوقات تموم تلاشمون رو میکنیم تا چیزی رو بدست بیاریم یا از دست بدیم. ولی گاهی اوقات حریص...