نفسش رو آه مانند بیرون داد و با عصبانیت قدمی به جلو برداشت، شونه های لرزونش رو داخل دست هاش مشت کرد.
-به من گوش کن هیونگ!
هوسوک نفس بلندی کشید و به جونگ کوکی که سعی در متقاعد کردنش داشت خیره شد.
+گفتم...نه!
-تو واقعا فکرمیکنی الان بحث اینه که تو بخوای یانه؟! جیمین بهت نیاز داره!
نیشخند صدا داری زد.
+دقیقا بخاطر همین نیازه که باید اون پسر کشته بشه؛درکم نمیکنی جئون جونگ کوک تو من نیستی! تو کسی که تازه داخل زندگیت پیداش کردی رو در حال مرگ ندیدی؛ من باید براش تلاش کنم! نمیذارم این بار یکی دیگرم از دست بدم.
جونگ کوک به هزاران بهونه فکرکرد تا بتونه هوسوک رو از این مکان دور بکنه چه بخاطر حس ناخوش خودش چه حرف های نامفهوم و هشدار دهنده جیمین که حسش رو ده برابر میکرد. دوست نداشت هوسوک حتی یک دقیقه دیگه رو هم در این مکان مسموم بگذرونه!
هوسوک دوباره از کنار جونگ کوک گذشت که با جمله جونگ کوک احساس کرد نفس کشیدن و فراموش کرده.
-من انجامش میدم! من اون پسر رو به قتل میرسونم.
هوسوک اخمش غلیظ تر شد و کامل به سمت جونگ کوک برگشت.
+منظورت چیه؟
جونگ کوک دوباره کاملا روبه روی هوسوک ایستاد. اگر این آخرین راهش بود چاره ای نداشت،باید این کار رو میکرد تا هیونگش رو نجات بده.
-من انجامش میدم....تو فقط باید برگردی پیش جیمین! همین.
+مسخره بازی در نیار کوک؛ این ماموریت رو به من دادن.
جونگ کوک به افکار ساده اش نیشخندی زد، هوسوک واقعا فکر میکرد همه جادوگرها مثل جیمین بهش اهمیت میدادن؟ اصلا چیزی از احترام حالیشون میشد؟ نه! اونها مغرور و ظالم هستن و تا قبل از جیمین، جونگ کوک حتی فکر نمیکرد استثنائی بین اونها وجود داشته باشه.
-نه هیونگ! اونها فقط میخوان خواسته شون اجرا بشه همین و مهم نیست کی این کار رو انجام میده! فقط باید اون کار انجام بشه و توسط مـن انجام میشه!
هوسوک با کمی تامل سری به نشونه رد این مساله تکون داد، نمیتونست اجازه بده.
+بازم نمــ...
جونگ کوک که احساس میکرد آخرین قطره صبرش رو هم از دست داده با عصبانیت و خشم هواری کشید.
-جانگ هوسوک! اون جیمین لعنتیی که داری براش ابراز نگرانی میکنی داره از دوری تو زجر میکشه! نمیدونم این حس لعنتی چیه ولی میتونم ثانیه به ثانیه دردش رو حس بکنم و تموم بدنم از درد زیادی که اون میکشه میلرزه و میسوزه؛ حتی نمیتونی درک کنی که اون لعنتی از دوری تو این همه درد رو داره تحمل میکنه؟ میخوای دردش رو از بین ببری؟پس فقط برو پیشش و دستش رو بگیر اون الان به تنها چیزی که نیاز داره همینه!
ESTÁS LEYENDO
⚔ 𝙈𝙖𝙩𝙩𝙝𝙖𝙣 ⚔ •𝘏𝘰𝘱𝘦𝘮𝘪𝘯• [Completed]
Ficción histórica🌿 طبیعت تنها یک قانون داره. اگر چیزی بگیری در ازاش باید چیزی بدی! و چیزی رو هم از دست بدی باید چیزی در ازاش به دست بیاری. در هر حال باید تعادل برقرار باشه! گاهی اوقات تموم تلاشمون رو میکنیم تا چیزی رو بدست بیاریم یا از دست بدیم. ولی گاهی اوقات حریص...