10. Blue rose

58 7 10
                                    

تهیونگ جام نوشیدنی اش رو روی میز گذاشت و با لبخند به طرف چانیول رفت
-ولیعهد
و دست چانیول رو با مهربونی فشرد،چانیول با اینکار تهیونگ لبخند زد واون رو به آغوش کشید
-مرد حالت چطوره؟توی جشن تولدم وقت نشد باهم یکم گپ بزنیم،خوشحالم که هنوز نرفتی
-اوه مرد هنوز از خونوادم سیر نشدم دلم خیلی واسشون تنگ شده بود
و به اولیویا نگاهی کرد پوزخند آرومی زد،شاید بیشتر منظورش این بود که به چیزی که میخوام هنوز نرسیدم!
جین به اولیویا نگاه کرد بعد از اینکه اسم شاه اتان رو شنیده بود اولیویا سیصدوشصد درجه فرق کرده بود،اولیویا به چهارچوب پذیرایی چنگ زده بود نمیدونست باید چیکار کنه رنگ صورتش به شدت سفید شده بود شاید بخاطر اتفاقی بود که یکم پیش افتاده بود
*دو ساعت قبل از اومدن ولیعهد*
هارین رو تختش نشسته بود و داشت فکر میکرد الان تونسته بود فرار کنه ولی قطعابالاخره تهیونگ یه نقشه دیگه ایی هم داره خدا میدونه تو این یک هفته هارین رو مجبور به چه کارهایی کرده یعنی اون هم عضو گروه هارکو؟نکنه اون رییسشون باشه؟ با خاموش شدن چراغ اتاقش محکم به تخت چنگ زد!لامپ اتاقش مشکلی پیدا کرده بود؟اتاق تو تاریکی فرو رفته بود،باد خنکی که از پنجره میومد پرده های اتاق رو تکون می داد هیچ چیز خوبی احساس نمیکرد جلورفت تا پنجره هارو ببنده ولی با سقوط چیزی از آسمون به زمین افتاد صدای هولناکی کل فضا رو پرد کرد و پس ازچند دقیقه تنها چیزی که شنیده میشد صدای خش خش برگ های درخت ها بود انگار که باهم میرقصیدن،قاب پنجره هارو گرفت و اونارو سریع بست،شاید همه اینادوباره توهم بود!حالا فضای اتاق واسش خفه کننده بود نمیتونست نفس بکشه با تقه ایی که به در اتاق زد سریع رفت و در رو باز کرد
-بانوی من حالتون خوبه؟
هارین که ترسیده بود اولین واکنشی که نشون داد این بود که سریع سهون رو بغل کنه
-سهون...من میترسم نمیخوام اینجا بمونم
سهون هارین رو سریع از خودش دور کرد
-چیکار میکنید بانوی من!ممکنه کسی ببینه...
هارین که حالا اشک هاش به روی صورتش اومده بودن
-نمیدونم همه چیز این خونه عجیبه...انگار یه اتفاق وحشتناک قراره واسم بیوفته...من نمیتونم از پسش بربیام
و تموم این مدت سهون به هارین زل زده بود،جلو رفت و دست های هارین رو گرفت
-بانوی من از چیزی نترسید من ازتون محافظت میکنم
هارین به چشم های سهون نگاه کرد،سهون سعی میکرد با چشماش به هارین قوت قلب بده ولی انگار نمیتونست
-بانوی من اتفاقی افتاده که شما رو نگران کرده؟
هارین سرش رو به معنای آره تکون داد
-دوباره از اون گروه عجیب چیزی بدستتون رسیده؟
-نه
سهون با شنیدن صدای قدم هایی که داشت به طبقه بالا میومد دست های هارین رو سریع ول کرد و خودش رو عقب کشید،تهیونگ لبخندی زد وجلو رفت
-دوباره شما دوتارو باهم دیدم
هردو با تعجب به تهیونگ خیره شدن،هارین که قدرت تکلم اش رو از دست داده بود نتونست چیزی بگه ولی سهون با زبون تند و تیزش سریع تهیونگ رو مورد هدف قرار داد
-یادم نمیاد
تهیونگ کتش رو مرتب کرد و دستی به درجه های کتش کشید شاید میخواست به سهون یادآوری کنه که طرف مقابلش کیه
-شب تولد ولیعهد دیدم که باهم میرقصیدید
-چشمت روشن که چی؟
هارین سریع جواب داد
سهون با شنیدن لحن هارین دستش رو محکم فشار داد و زیر لب آروم گفت
-هیی...بانوی من مقام ایشون باهاتون فرق میکنه ایشون...
هارین لبخند محکمی زد
-میدونم کیه
تهیونگ دستاش رو بهم کوبید
-چطوری بانو کیم جوون اون روز خیلی بد ازحال رفتی تموم این مدت شب و روزم با نگرانی برای تو گذشت
هارین آروم خندید
-اوه جناب تهیونگ ازتون بابت تایمی که بابت نگرانی تون به من اختصاص دادید ممنونم
-اگه انقدر ممنونی چطوره باهم تو کتابخونه یه گپ کوچولو بزنیم؟
هارین تهیونگ رو به جلو راهنمایی کرد
-بانوی من نقشه ایی دارید؟
هارین سرش رو به معنای آره تکون داد و آروم زیر گوش سهون چیزی گفت،که باعث تعجب سهون شد
-بانوی من مطمئنید؟
-نه میخوام باهاش حرف بزنم تا مطمئن بشم
سهون با گیجی رفتن هارین رو نگاه کرد،دقیقا میخواد از چی مطمئن بشه؟
هارین در اتاق مطالعه رو باز کرد و روبرو ولیعهد چان نشست
-چی میخواستید بهم بگید؟
تهیونگ پوزخندی زد و رو صندلی کمی جابه جا شد
- چند روز پیش یکی یه همچین چیزی واست فرستاده بود و چون مریض بودی من به جای تو تحویلش گرفتم
و کاغذی رو روی میز جلوی هارین گذاشت
هارین با لبخند کاغذ رو از رو میز برداشت و بهش نگاه کرد با دیدن اسم سرزمین ملوری اون رو تو دستش فشرد یعنی سوهو ریسک کرده و این نامه رو فرستاده؟
-مودبانه نیست که نامه یکی دیگه رو بگیری
تهیونگ خندید
-میدونی چه چیزی مودبانه تر نیست؟اونم اینکه نامه رو بدون رضایت دریافت کننده بخونی
با گفتن این حرف ضربان قلبش بالا رفت
-به...چه...حقی این رو خوندید؟
عصبانیت به کلماتش چیره شده بود
-لرد تهیونگ و بانو وقت شامه
خدمتکاری که ناگهانی در رو باز کرد اینو گفت ولی با دیدن جو متشنج اتاق سریع در رو بست ولی به محض بسته شدن در خودش رو مقابل شاهزاده جین و همسرش دید،جیسو با دیدن قیافه ترسیده ماری خدمتکار جوون شون جلو رفت
-ماری چیزی شده؟
-بانوی من فکر کنم لرد تهیونگ و خواهرتون دارن باهم دعوا میکنن
با صدای شکستن و خرد شدن چیزی جین سریع بع طرف اتاق دوید و در رو باز کرد با ورودش با تکه های شکسته شده گلدون عطیقه اش روبرو شد
-دارین چه غلطی میکنید؟
تقریبا فریاد کشید
جیسوهم با دیدن گلدون شکسته شونه همسرش رو گرفت
-عزیزم...
ولی حتی جیسو نتونست حریف عصبانیت همسرش بشه
-چرا هیچکدوم حرف نمیزنید؟کار کدومتون بود؟
هارین به تهیونگ نگاه کرد،تهیونگ انتظار نداشت هارین گلدون رو به طرفش پرت کنه
-من بودم
هارین گفت و سرش رو از خجالت پایین انداخت
جیسو سریع به طرفش رفت و هارین رو تو آغوشش پنهون کرد
-عزیزم حتما اتفاقی شده...
جین به گلدون و بعد به تهیونگ نگاه کرد،جلو رفت و گردن تهیونگ رو به طرف خودش کشید
-بهت نگفتم تا وقتی تو خونه من هستی باید مثل آدم رفتار کنی؟
تهیونگ دست جین رو گرفت و اون رو به عقب پرت کرد،جین با بهت به تهیونگ نگاه کرد
-ازتون خسته شدم...اینکه همش فکر میکنید اونی که همیشه گناهکاره منم هرچیزی بشه حتی اگه فرد مقابل من رو نشناسید بازم فکر میکنید مقصر منم...خسته شدم
-کیم تهیونگ
جین داد زد
-داد نزن،سر من داد نزن
و میز مطالعه جین رو برعکس کرد
-تو از کنترل خارج شدی
تهیونگ پاش رو محکم روی کاغذها کوبید
-ناراحتید؟از اینکه اونی نشدم که پدرم ازت خواسته بود؟از این ناراحتی که یه سگ وفادار نشدم؟
جین جلو رفت و یقه تهیونگ رو با تو دست گرفت به طرف جیسو نگاه کرد
-برید بیرون
سعی کرد با تن صدای آروم با همسرش حرف بزنه
-ولی...
-میخوام باهاش تنها حرف بزنم
جیسو و هارین از اتاق بیرون رفتن
یقه تهیونگ رو گرفت و اون رو روی مبل نشوند،اروم دست هاش رو از یقه هاش باز کرد
-میشه بگی چت شده دوباره؟
تهیونگ پوزخندی زد>
-الان میپرسید که من چم شده؟زیادی دیر نیست؟
جین موهاش رو بهم ریخت
-پدرت معلم و استاد من بود...آخرین خواسته اش تو نفس های آخرش این بود که من مطمئن بشم تو حتما آدمی میشی که اون میخواست
-اون میخواست من فقط یه سگ وفا...
نتونست حرفش رو تموم کنه چون جین مشت محکمی رو راهی صورتش کرده بود
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟سگ وفادار...؟میدونی پدرت چی میخواست؟میخواست آشغالی که الان هستی نشی...میخواست آدم خوبی بشی...
تهیونگ از جاش بلند شد و روبرو شاهزاده جین وایساد و با شست اش خون گوشه لبش رو پاک کرد
-پس متاسفم که این رو میگم،شما تو عملی کردن این قول شکست خوردید
*موقع شام همراه با ولیعهد*
تهیونگ گوشت دیگه ایی رو وارد دهنش کرد
-تهیونگ تا کی اینجا میمونی؟
ولیعهد با کنجکاوی پرسید
تهیونگ کمی دیگه از نوشیدنی اش خورد تا راحتر بتونه تکه گوشت قورت بده
-امم...نمیدونم تا هروقت که کارهام تموم بشه میمونم
و به هارین لبخندی زد
-پس زود زود بهم سر بزن میدونی که چقدر حس تنهایی میکنم
-حتما
چانیول تکه ایی از گوشت خودش رو توی ظرف هارین گذاشت،با این کارش هارین با تعجب بهش نگاه کرد
-بیا باید زودتر حالت خوب بشه
بانو کیم با دیدن صمیمت اون دوتا لبخندی از سر رضایت زد
-اوه ولیعهد عزیز بابت توجه تون بی نهایت سپاسگذارم اولیویا از بچگی بدن ضعیفی داشت بخاطر همین بهش اجازه نمی دادیم بیرون از خونه درس بخونه واقعا بزرگ کردنش سخت بود مخصوصا بعد از فوت همسرم
و با دستمالش اشک های دروغین اش رو پاک کرد چانیول لبخندی زد،دروغ های بانو کیم برای کسی که حقیقت رو میدونست خیلی چندش آور بنظر میرسید
-امم راستش شنیدم که اولیویا بخاطر درساش تحت فشار بوده امیدوارم که بتونه راحت استراحت کنه
هارین تکه گوشت چانیول رو سریع خورد و با حرص بهش نگاه کرد
"اینکه میدونه من واقعا دخترشون نیستم این بازی ها چیه انجام میده"
-اوه راستی بانو اولیویا وقت نشد ازتون بپرسم
هارین با کنجکاویی بهش نگاه کرد
-چی ولیعهد؟
بانو کیم با چشمایی مملو از کنجکاویی به ولیعهد چشم دوخت
-حقیقتش موقع شکار همراه برادرم ازش شنیدم که تو پیانو زدن مهارت خاصی دارید من روزهای شنبه کلاس پیانو دارم نظرتون چیه من رو تو کلاس هام همراهی کنید؟
بانو کیم باخوشحالی دستاش رو بهم کوبید که باعث شد اون وو که کنارش نشسته بود بترسه
-واییی ولیعهد چه خبرخوبی!خیلی وقته بود دنبال مربی پیانو بودیم!
اون وو با گیجی پرسید"بودیم؟"
مادرش با گوشه چشمی به اون وو نگاه کرد،اون وو لبخندی زد و مشغول خوردن بقیه غذاش شد
-اوه حتما خیلی هم خوشحال میشیم اولیویا عاشق پیانو زدنه
و به اولیویا اشاره کرد یه چیزی بگه
-درسته...
-شاه اتان هم خیلی به پیانو زدن علاقه داره
تهیونگ پرید وسط حرف هارین
هارین با چشمایی پر از حرص به تهیونگ نگاه کرد،دوباره تونسته بود قضیه شاه اتان رو پیش بکشه
-اوه راستی بهمون نگفتی که با شاه اتان آشنا شدی؟
تهیونگ با لبخند ملیحی پرسید
هارین لباسش رو مشتش فشار داد چی باید میگفت!
-من به شاه اتان معرفیش کرد
همه سرها به طرف ورودی سالن غذاخوری برگشت،جوی با کیکی که تو دستش بود وارد اتاق شده بود،بانو کیم ازجاش بلند شد و به طرف جوی رفت و کیک رو ازش گرفت و داد به بانو پارک
-سویانگ عزیزم کاش زودتر میومدی غذای اصلی رو از دست داد
سویانگ لبخندی زد
-شام رو با مادرم میل کردم ولی ایشون برای کار مهمی به خونه ی کاهن اعظم رفتن من برای صرف دسر به اینجا اومدم
-کار خیلی خوبی کردی امشب ولیعهد هم برای صرف شام به خونه ما اومدن
جوی اومد وکنار هارین نشست تهیونگ لبخندی زد
-بانو پارک تو چطور شاه اتان رو میشناسی؟
-هرچند به تو ربطی نداره ولی از طریق رزی باهاش آشنا شدم
تهیونگ صندلی اش رو به عقب کشید
-اگه اجازه بدید من باید برم با یه نفر قرار دارم متاسفم که بیش از این نمیتونم همراهی تون کنم جناب ولیعهد
-مشکلی نیست بهم حتما سربزن
-حتما
و اتاق رو ترک کرد

ولیعهد با لبخند جلو کالسکه اش وایستاد
-بابت امشب خیلی ازتون ممنونم شب خیلی خوبی بود
بانو کیم با لبخند ظرفی پر از شیرینی رو بدست چانیول داد
-لطفا بیشتر بیاید اینجا باعث خوشحالی ما خواهد بود
چانیول به هارین نگاه کرد
-بله الان یه دلیل خیلی بهتر از برادرم برای اومدن به اینجا دارم
و کالسکه ولیعهد کم کم از دید ناپدید شد
تموم خونواده کیم به خواب رفتن به جز کسی که در سالن اصلی قرار داشت،بانو کیم داشت به آلبوم عکس های خونوادگی اش نگاه میکرد،عکس سه دختر خونواده کیم،دختری که وسط قرار داشت بانو کیم بود و دختر اول خونواده کیم،دختری که بنظر میرسید دوسال از بانو کیم کوچکتر باشه روی صندلی نشسته بود و خواهر کوچیکترشون رو درآغوش گرفته بود،با صدای جیر جیر اصلی بانو کیم رو مبل کمی جابه جا شد با دیدن تهیونگ تو چارچوب در لبخندی زد
-الان برمیگردی؟
تهیونگ که کمی حال خوشی نداشت لبخندی زد و به طرف خاله اش رفت
-داری چیکار میکنی؟
و سرش رو با بیحالی روی پاهای بانو کیم گذاشت
بانو کیم آلبوم رو جلو برد و به تهیونگ نشون داد
-این مامان تو هستش
و به دخترکوچیک توی عکس اشاره کرد
تهیونگ لبخندی زد مادرش خیلی شیرین بنظر میرسید ولی سوالی پرسید که قلب بانو کیم رو مچاله کرد
-اونی که بغلش کرده تویی؟
-نه اونی که کنارشون وایستاده منم،اون خواهر دومم هستش...مین جی
تهیونگ با تعجب به خاله اش نگاه کرد
-نمیدونستم که یه خاله ی دیگه هم دارم
بانو کیم شروع به نوازش موهای تهیونگ کرد
-داشتی اگه زنده بود ولی...
-پس مرده؟ناراحت شدم
خانوم کیم آلبوم رو بست و اون رو تو کتابخونه گذاشت
-تهیونگ دیروقته بهتر بری بخوابی
تهیونگ از روی زمین بلند شد
-شبت خوش تنها ترین خاله کیم تهیونگ
خانوم کیم لبخندی زد و رفتن تهیونگ رو نگاه کرد،تهیونگ از وقتی که مادرش فوت کرده بود به خاله اش نزدیکتر شده بود و همیشه اون رو جای مادرش میدونست
-بانو کیم نتونستید بخوابید؟
بانو پارک گفت
-رویاهام بیدار نگهم داشته بودن
-بانو اولیویا به ولیعهد نزدیک بنظر میرسیدن رویاهاتون نزدیک ان؟
بانو کیم لبخندی زد و به اتاقش رفت
*ساعت سه شب آلبوم عکس و خاطرات بانو کیم باز شد*
و نامه ایی که به خوبی جاسازی شده بود رو بیرون آورد و بهش نگاه کرد
"پدر خواهرم اون فرشته ایی که فکر میکنی نیست،اون شیطانی بیش نیست.قبل از اینکه زندگیم رو به عنوان دخترتون به پایان برسونم میخوام بهتون بگم که مین جی اون فرشته ایی نیست که فکر میکنید اون قطعا خود شیطانه لطفا از مین جو مراقبت کنید نزارید قربانی بازی های سرزمین مون بشه متاسفم که به عنوان دخترتون ناامیدتون کردم ولی عشق چیزی نیست که کسی بتونه اون رو عوض کنه میدونم وظیفه ام به عنوان دختراولتون رو کامل به پایان نرسوندم بی نهایت ازتون عذرمیخوام ولی میخوام که برای آخرین دفعه شانسم رو کنار فردی که دوست دارم امتحان کنم---براتون آرزو سلامتی دارم دختر عزیزتون مین هه"
-بانو کیم چی رو داری مخفی میکنی؟
سهون به انعکاسش داخل آیینه نگاه کرد و تهیونگ رو کنارش دید،تهیونگ لبخندی زد و دستش رو روی شونه اش قرار داد
-امروز یکم جسورانه باهام حرف زدی نه؟
سهون لبخندی زد
-چیه خوشتون نیومده؟
تهیونگ نامه رو از دست سهون گرفت
آستین لباسش زو بالا داد و گل رزی که روی ساعدش تتو کرده بود رو نشون داد
-میدونی این نماد چیه؟
سهون لبخند زد و آستین خودش رو بالا زد تتو رزی که روی بازو سهون بود دیده می‌شد
-این نماد گروه هاروکو هستش

قبل از اینکه زندگیم رو به عنوان دخترتون به پایان برسونم میخوام بهتون بگم که مین جی اون فرشته ایی نیست که فکر میکنید اون قطعا خود شیطانه لطفا از مین جو مراقبت کنید نزارید قربانی بازی های سرزمین مون بشه متاسفم که به عنوان دخترتون ناامیدتون کردم ولی ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تهیونگ لبخند زد
-لازم نیست گذشته خونواده من رو بگردی شاهزاده کایدن
سهون لبخندی زد و به جای نگاه کرد تهیونگ تو آیینه برگشت و مستقیم بهش نگاه کرد
-بازیم چجوری بود؟
-هی بدک نبود
-این که چیزی نیست بازی تازه شروع شده!!
**************************************
بالاخره مشخص شد رییس گروه هارو شاهزاده کایدن کیه🙈تازه بازی شروع شده

polaris:chan Empire Where stories live. Discover now