بعد چندساعت پیاده رویی پاهاش خسته شده بود،به درخت تکیه داد تا کمی استراحت کنه بقیه هم حال مساعدی نداشتن فقط اون وو بود که سریع حرکت میکرد وهمین سریع حرکت کردن اون وو بقیه رو خسته کرده بود،اون وو نقشه قدیمی پدرش روبا دقت چک میکرد و قدم برمی داشت تنها چیزی که بهش فک میکرد پیدا کردن سویانگ بود بخاطر همین متوجه لشکر خسته آدمای پشت سرش نمیشد تا اینکه غرغرهای تهیونگ بلند شد
-پسر،جونمون در اومد قبل اینکه به دروازه ورودی برسیم میمیریم
جین هم روی پاهاش خم شده بود و سعی میکرد هوا رو به داخل ریه هاش بفرسته تا کمی جون بگیره،جیسو کنار یونا وایساده بود و با نگرانی به برادرش نگاه میکرد،اون وو که حالا ایستاده بود وهمه اونارو نگاه میکرد از خجالت سرش رو خم کرد
-شاهزاده جین بنظرم باید اینجا کمی استراحت کنیم،فقط ما نیستیم سه نفر از کسایی که باهمون هستن زن هستن و...
با شونه ایی که بهش خورد نتونست حرفش رو کامل کنه و به فردی که از کنارش گذاشت با ابروهای گره خورده نگاه کرد،بنظر میرسید هارین دوست نداشت کم بیاره
-اوه سهون اگه خودت مثل دخترا خسته شدی لازم نیست گردن ما بندازی فقط بگو که میخوای کمی استراحت کنی
و هارین سریع خودش رو به اون وو رسوند و با دستش ضربه آرومی به پشت اون وو زد
-نمیتونیم بیشتر از این وقت از دست بدیم ممکن با هر لحظه ایی که طلف کنیم جون سویانگ بیشتر به خظر بیوفته
تهیونگ به سنگ روبروش لگدی زد
-چرا نمیتونیم از قدرت هامون استفاده کنیم؟
جین به تهیونگ نگاهی کرد،با نگاه تهیونگ کمی ساکت شد و سریع مسیر نگاهش رو عوض کرد،جین به طرف همسرش رفت و با نگرانی به صورتش نگاه کرد صورت همسرش از خستگی کمی قرمز شده بود
-عزیزم میخوای کمی استراحت کنیم؟
جیسو با لبخند دستای همسرش رو گرفت و سرش رو به معنای نه تکون داد
-پس به راه مون ادامه میدیم باید تا قبل شب به دوازه سرزمین سترن ها برسیم
تهیونگ خودش رو به سهون رسوند،ترجیح می داد این سفر خسته کننده رو کنار سهون ادامه بده
-بنظرت کار درستی کردی که به ایس اجازه دادی همراهمون نیاد؟
سهون به تهیونگ نگاه سریعی کرد،از این متنفر بود تصمیماتش زیر سوال بره و خوب میدونست که تهیونگ از این موضوع خبر داره،تهیونگ با دیدن صورت پراز خشم سهون ترجیح داد سکوت کنه
-باید یکی میموند و مراقب وضعیت پایتخت میموند
تهیونگ سرش رو به معنای درسته تکون داد
-من فقط نمیفهمم چرا خودمون رو وارد این بازی کردیم،ماکارهای مهم تری داریم
سهون وایستاد و به درخت ها نگاه کرد،باد اونارو تکون می داد ولی صدای درخت ها کمی متفاوت بود
-سهون چیزی شده؟
تهیونگ وقتی که فهمیده بود دیگه کنارش نیست ایستاده بود،سهون گیج بنظر میرسید پس تهیونگ به عقب رفت و بازوهای سهون رو تکون داد
-سهون یه چیزی بگو چیزی شده؟
ولی سهون هنوزم شوکه بود و فقط به درختا نگاه میکرد
-سهون
با مشتی که به صورتش برخورد کرد به زمین افتاد تازه به خودش اومده بود به تهیونگ نگاهی کرد،تهیونگ جلو رفت و دستش رو به طرف سهون گرفت
-معذرت میخوام مجبور شدم بزنمت
سهون دست تهیونگ رو گرفت از رو زمین بلند شد
-یه چیزی عجیبه
تهیونگ به درختا نگاه کرد منظور سهون رو نمیفهمید
-سهون چی عجیبه؟
سهون دوباره چشماش رو بست
-نمیتونی حسش کنی
تهیونگ ابرویی بالا انداخت اون هم چشماش رو بست و به صدای باد گوش داد ولی بعد دفعه دوم چشماش رو سریع باز کرد و به سهون با ترس و نگرانی نگاه کرد
-چرا برگ ها...
سهون سرش رو به معنای آره تکون داد و دستش رو به معنای ساکت باش جلو دهنش آورد
-یا شما دوتا چرا...
با شنیدن صدای بلند هارین که به طرفشون میومد با ترس به همدیگه نگاه کردن
-هارین ساکت...
نتونست جمله اش رو تموم کنه،تیری که به طرف هارین فرستاده شد،باعث شد تا سهون پاهاش رو تکون بده و زودتر خودش رو بهش برسونه،هارین با برخورد چیزی به شکمش با ترس آروم پایین رو نگاه کرد،تیر بزرگی به شکمش خورده بود،برای یک لحظه احساس کرد زیرپاهاش خالی شده،پاهاش بی جون شده بودن و بیشتر از این نمیتونستن وزن بالا تنه دختر رو تحمل کنن،زانوهاش خم شدن و دخترک به زمین پرت شد،با برخوردش به زمین سرد،آروم لرزید میتونست ببینه که کسی داره با دو به سمتش می دوه لبخند کجی زد،پس قرار بود اینطوری بمیره بدون اینکه دوباره خونواده اش رو ببینه قراره تو سرزمین غریب بمیره
سهون به کنار بدن زخمی هارین رسید،سریع نگاهی به زخم هارین انداخت بد بنظر میرسید
-خدای من خیلی بد زخمی شده
تهیونگ هم حالا به کنار اون دو نفر رسیده،سعی کرد خیلی آروم این حرف رو بزنه
-تهیونگا باید بری و به اون جلویی ها خبر بدی
سهون گفت و هارین رو با دقت به آغوش کشید،هارین لبخند میزد و به آسمون نگاه میکرد،تهیونگ باشه ایی آرومی گفت و به طرف جلو دوید گروه جلویی خیلی جلوتر بودن
سهون هارین رو بیشتر تو آغوشش فشار داد و آروم با احتیاط جلو رفت میدونست که نباید صدایی ایجاد کنه
-سرده...
هارین با صدای ضعیفی گفتو دندون هاش رو از سرما روهم کوبید
-بانوی من نگران نباشید... زود خوب میشید...
با خوردن تیر به بازوش،آخ بلندی گفت،با ضعیف شدن بازوش هارین از آغوشش به پایین سقوط کرد و روی زمین افتاد
سهون تیر داخل بازوش را با درد درآورد،از نظرش داد نزدن الان دیگه کارساز نبود همین الان هم صاحب های این زمین فهمیده بودن که مهمون دارند،پس سریع از جاش بلند شد و به طرف هارین دوید و اون رو دوباره بغل کرد و این دفعه شروع به دویدن کرد،کم کم دید سهون تار شد حالا میتونست بفهمه که چرا هارین به اون شدت سردش شده بود تیرها،تیرهای عادی نبود،تیرها آغشته به زهر بودن،سعی میکرد به سم غلبه کنه ولی همین الانش هم سم داشت داخل بدنش پخش میشد با خوردن تیر جدیدی به پشت سهون،تعادلش رو از دست و هردو شون از قسمت شیب دار تپه به پایین پرت شدن،سهون کم کم دید تارش به تاریکی تبدیل شد و در عالم بی هوشی به پایین پرت شدن.
تهیونگ سریع به طرف جین دوید اونا بخاطر سریع بودن اون وو خیلی جلوتر بودن،جین با دیدن عجله تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد
-ما...وارد...
تهیونگ سعی میکرد چیزی بگه ولی بخاطر اینکه سریع دویده بود نمیتونست حرفش رو بزنه
-بیا یکم آب بخور
جیسو آروم آب رو بدست تهیونگ داد کمی ازش بنوشه،تهیونگ سریع آب رو قورت داد تا سریعتر بتونه خبر بد رو بهشون بده
-فکر میکنم وارد منظقه سترن های ملخی شدیم
جین و اون وو با تعجب به نقشه نگاه کردن،همچین چیزی روی نقشه نبود
-ممکن نیست ما هنوز به دروازه نرسیدیم
اون وو سریع گفت،قطعا نقشه اشتباه نمیکرد
-حق با اون وو امکان نداره وارد منطقه ملخی ها شده باشیم چون ما داریم به سمت سرزمین سترن های ستاره ایی میریم،اگه تو راست بگی این یعنی ما الان باید وارد مسیر فرعی هاریکن شده باشیم که این منطقه ممنوعه سرزمین ملوری هست که بارها گفتن بخاطر سترن های ملخی واردش نباید شد
جین گفت و سریع جلو رفت تا اطراف رو ببینه
-سهون و اولیویا کجان؟
جیسو سریع با نگرانی دست های تهیونگ رو گرفت،با اشاره جیسو تهیونگ تازه یادش اومد،چشماش رو با حرص بست
-اولیویا زخمی شد
تهیونگ گفت و ضربه آرومی به سنگ جلوپاش زد،با حرف تهیونگ جیسو دستش رو جلو دهنش گذاشت
-اون کجاست؟ولش کردی و جون خودت رو نجات دادی عوضی؟
اون وو یقه تهیونگ رو گرفت و اون رو به درخت کنارش کوبوند،تهیونگ با خشم به چشمای اون وو نگاه کرد،از وقتی اومده بود حس میکرد که همه مقابلش هستن ولی نه تا این حد،پس دستای اون وو رو محکم گرفت و اون رو از یقه اش جدا کرد
-مواظب حرکاتت باش یادت نره داری با لرد تهیونگ حرف میزنی
اون وو پوزخندی زد وهمیشه غرور مسخره پسرخاله اش آزارش می داد
-همیشه همینجوری بودی نه؟
تهیونگ با گنگی به اون وو نگاه کرد
-چی میگی؟اگه الان تو این جهنم لعنتی هستیم تصیر تو هستش که نتونستی یه نقشه مسخره رو بخونی
اون وو با شنیدن این حرف دستاش رو مشت کرد،خواست به طرف تهیونگ حمله کنه که شونه هاش رو جین سریع عقب کشید
-بهتره هردوتون خفه بشید،با این صدای بلندی که شما دارید همه میفهمن...
با تیری که از کنار گوش جین عبور کرد جیسو جیغ بلندی کشید،جین دستش رو بالا آورد و گوشش رو گرفت،میتونست خون گرمی که از خراش کوچیک لاله گوشش میومد رو حس کنه
-همگی پناه بگیرید
و سریع با داد به همه هشدار دادو به طرف جیسو و یونا دوید،دست هردو رو گرفت و اونا رو با خودش کشید،اون وو جلو رفت و شونه های تهیونگ رو کشید وباهم پشت درخت قایم شدن
-یا میخوای بمیری؟چرا همونجور خشکت زده بود؟
تهیونگ هنوزم با شک جلوش رو نگاه میکرد،اون وو شونه های تهیونگ رو تکون داد تا به خودشون بیاد ولی تهیونگ چیزی نمی شنید چون اون وارد دنیای دیگه ایی شده بود،دنیایی که خاطرات دردناک تهیونگ رو داخل خودش مخفی کرده بود
-هیونگ
با شنیدن کلمه هیونگ اون وو بهش نگاه کرد،دستش رو جلو برد و گردن اون وو رو گرفت
-خودت رو جمع کن من خوبم باید بریم کمک شاهزاده فهمیدی؟
تهیونگ به اون وو گفت و خنجرش رو از جیب اش خارج کرد،اون وو با دیدن تهیونگ که بالاخره به خودش اومده بود از کوله پشتیش تیر و کمانش رو در آورد
-نقشه اینه من میرم جلو و توهم منو ساپورت میکنی باشه؟میدونی که سترن های ملخی پشت بوته های زردن فقط به اونجا تیراندازی کن باشه؟
تهیونگ ایستاد ونفس عمیقی کشید،میتونست بخاطر این تصمیمش بمیره ولی میدونست اون وو تیرانداز ماهریه پس سریع به طرف جایی که جین و جیسو ویونا اونجا پنهون شده بودن دوید و با رفتن تهیونگ اون وو تیراندازی رو شروع کرد،تهیونگ خودش رو سریع به جین رسوند
-شاهزاده خوبید؟
جین سرش رو به معنای آره تکون داد،تهیونگ چشماش رو با راحتی کمی بست خوشحال بود که کسی زخمی نشده،ولی فعلا برای خوشحالی زود بود باید سریع از اونجا میرفتن
-باید سریعا بریم
جین هم که با تهیونگ هم عقیده بود شمشیرش رو از غلاف بیرون آورد،و از جاش بلند شد
-من جیسو رو میارم توهم میتونی یونا رو بیاری؟
تهیونگ به معنای آره سرش رو تکون داد،دست یونا که حالا از ترس یخ کرده بود رو گرفت
-یونا نونا منو ببین
یونا با ترس به تهیونگ نگاه کرد،سعی میکرد احساساتش رو کنترل کنه ولی چون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود،قدرت درکش غیرفعال شده بود
-نونا ببین جین هیونگ و جیسو نونا رفتن،بین اونا الان پیش اون وو هستن
تهیونگ به جایی که اون وو بود اشاره کرد،یونا مسیر انگشت تهیونگ رو دنبال کرد،با دیدن اونها کنارهم لبخند زدوآروم از جاش بلند شد و دستای تهیونگ رو فشار داد
-بیا سریع بدوییم تهیونگا
و هردو شروع کردن به دویدن،ولی با گیر کردن پای یونا باهم سریع به زمین افتاد و نتونستن مسیر زیادی رو پیش برن،تهیونگ که حالا دستش از دست یونا جدا شده بود با ترس به بوته های زرد روبروش نگاه کرد،میتونست بوی مرگ رو حس کنه
-تهیونگ فرار کن
یونا با جیغ به تهیونگ هشدار داد
صدای تیری که به طرف یونا میومد رو میتونست حس کنه ولی با یادآوری اون خاطره نمیتونست از جاش حرکت کنه،یونا از ترس چشماش رو بست و دستاش رو جلو صورتش گرفت هرلحظه ممکن بود تیر به قلبش اصابت کنه
-به چه جرئتی شما موجود های موذی به خونواده سلطنتی حمله میکنید؟
با شنیدن صدای دورگه و قدرتمند مردی که جلو یونا قرار گرفت بود، تهیونگ از دنیا آزار دهنده اش بیرون اومد،سترن ها با دیدن مرد روبروشون از بوته ها بیرون اومدن،همه از شاهزاده نفرین شده میترسیدن ولی سترن ها بیشتر،مردمک های سفید کریس الان با جادوی سیاه مشکی شده بودن،تیر جلو صورتش وایستاده بود،تیر رو گرفت و اون رو به زمین انداخت
-سترن های ملخی کور،میخواید همین الان نابودتون کنم؟
سترن ها با شنیدن حرف کریس خودشون رو به زمین انداختن،فرمانده سترن ها به عصاش تکیه داده بود و از بالای درخت به کریس نگاه میکرد،همونطوری بود که شنیده بود با اینکه نمیتونست ببینه ولی بوی نفرین رو میتونست حس کنه
-اعلی حضرت معذرت میخوام اطلاع نداشتیم که قراره شما از اینجا عبور کنید حتما پسرام فک کردن که چندتا دزد بی قدرت به من منطقه مون اهانت کردن
حالا دیگه فرمانده جلو اومده بود تا بتونه کریس رو آروم کنه،کریس هم نمیتونست چیزی ببینه ولی حس بویایی و شنواییش قوی بودن پس سریع محل نگاهش رو عوض کرد و به طرف جایی که فرمانده ایستاده بود نگاه کرد هنوزم چشماش سیاه بودن،فرمانده"دیفن"میتونست که همین الان اون مرد جلوش میتونه تموم روستاشون رو خراب کنه پس سعی داشت آرومش کنه،با گرفته شدن بازو کریس توسط دختر پشت سرش،چشماش دوباره سفید شدن و با نگرانی به طرفش برگشت
-حالت خوبه؟
کریس با نگرانی دستای یونا رو گرفت،دستای یونا از ترس یخ کرده بودن با خودش فک میکرد اگه این مرد جوون نبود ممکن بود دیگه زنده نباشه ووقتی کریس ازش پرسیده بود که حالش خوبه اشک هاش کم کم جاری شدن چون خودش هم میدونست حالش خوب نیست،با برخورد اولین اشک یونا به دستای کریس،کریس دستش رو روی صورت یونا گذاشت و اشک هاش رو پاک کرد،نمیدونست الان میتونه اون رو بغل کنه یانه ولی یونا پیش دستی کرد و اون زودتر کریس رو بغل کرد،کریس میتونست حسش کنه،قلب یونا سریع میتپید
-کریس
با شنیدن اسمش از یونا برای یک لحظه تموم دنیا واسش ایستاد،بارها خواب این لحظه رو دیده بود و هردفعه تو خواب اندازه ی دریا گریه کرده بود،آروم یونا رو از بغلش بیرون آورد و به چشماش نگاه کرد
-یونا تو منو یادت میاد؟
یونا با چشمای پر از اشک لبخند زد و سرش رو به معنای آره تکون داد و دوباره خودش رو به بغل کریس نزدیک کرد،دلش برای عطر سرد کریس تنگ شده بود،کریس هم از خوشحالی یونا رو بیشتر به خودش نزدیک کرد
******
-اوه سهون بیدار شو...
صداهای محویی به گوشش میرسید،میتونست واضح بشنوه که کسی داره اون رو صدا میزنه پس آروم چشماش رو باز کرد،تصویر محو اون زن رو میتونست ببینه پس سعی کرد بغضش رو کنترل کنه،گفتن اسمی که همیشه آرزوش بود
-هه جو...
هارین سرش رو جلو برد که ببینه سهون چی میگه ولی با شنیدن اسم یه زن سرش رو عقب برد
-کی رو داره صدا میزنه؟
پس جلوتر رفت و سرش رو به صورت سهون نزدیکتر کرد،ولی با کشیده شدن دستش توسط سهون محکم تو آغوشش فرود اومد،سهون هارین رو محکم بغل کرده بود،هارین کمی خودش رو تکون داد ولی ممکن نبود که بتونه
-یا اوه سهون زود باش بیدار شو
با وول خوردن هارین،سهون چشماش رو بالاخره باز کرد با دیدن هارین تو بغلش،چشماش گرد شد ولی با دیدن چشمای عصبانی هارین لبخند زد
-بسلامتی بیدار شدی!بین تو روخدا منو چیکار کردی؟
سهون با شنیدن این حرف هارین لبخند موزیانه ایی زد
-چیکارت کردم؟
و صورتش رو کمی جلوتر بود،هارین با نزدیکتر شدن صورت سهون نفسش رو حبس کرد و ناخوداگاه چشماش رو بست،سهون با دیدن چشمای بسته هارین خندید این دختر زیادی بامزه بود داشت به چی فکر میکرد دقیقا؟پس با دستش ضربه آرومی به سر هارین زد،هارین با خوردن ضربه به سرش چشماش رو باز کرد و با خجالت به چشمای سهون خیره شد،دوست داشت الان زمین دهن باز کنه و اون رو ببلعه پس سعی کرد سریع خودش رو از آغوش سهون جدا کنه
-ولم کن
ولی سهون آغوشش رو تنگ تر کرد،به هارین نگاه کرد دستش رو جلو برد و تکه موی جلو صورت هارین رو پشت گوشش گذاشت اینکار ضربان هارین رو به صدرسوند ولی چیزی که سهون گفت نزدیک بود که دختر رو به کشتن بده
-کاش میشد زمان همینجا واسه همیشه وایسه
به چشمای سهون نگاه کرد،چشمای سهون پر بود،هارین برای یک لحظه ترسید،و از خودش سوال پرسید که چشمای سهون از عشق پرشده؟؟
-اوه سهون چت شده؟
سهون پیشونی اش رو به پیشونی هارین نزدیک کرد و آروم پیشونی رو روی پیشونی هارین که چشماش از تعجب گرد شده بود گذاشت
-نمیبینی یا خودت رو زدی به کوری؟
هارین از تعجب بی حرکت مونده بود دیگه تکون نمیخورد،برای یک لحظه حس کرد که شاید قراره یه چیزی اتفاق بیوفته ولی با بسته شدن چشمای سهون تو و افتاد سهون تو بغلش فهمید که تموم چیزی که فکر میکرده غلطه پس با خودش گفت
-اون فقط داشت هذیون میگفت
پس سهون رو پرت کرد اونطرف،دستش رو روی قلبش گذاشت
-من چه مرگم شده؟چرا باید با حرفای اون اینطوری نفسم بگیره؟
با شنیدن صدای آروم سهون از تصوراتش بیرون اومد،سهون خودش رو مثل بچه تو خودش جمع کرده بود
-سرده....
هارین دستش رو روی پیشونی سهون گذاشت،تبش بالا بود حتما بخاطر این بود که بعد از پرت شدن شون داخل آب افتاده بودن،از جاش بلند شد و کمی چوب از اطرافشون برداشت تا شاید کمی آتیش درست کنه،دو تکه سنگ رو بهم کوبید آتیش نه چندان بزرگی رو به راه انداخت،به سرتاپاش نگاه کرد کاملا خیس شده بود
-ولی من مطمئنم زخمی شده بودم
و دستش رو جای زخم گذاشت ولی اثری از خون ریزی نبود
-عجیبه
با ناله سهون دوباره به کنارش برگشت،کمی آب رو داخل قممه اش ریخته بود تا زخم های سهون رو شستشو بده
-باید لباسش رو در بیارم؟
با تعجب از خودش پرسید ولی فکر دیگه ایی به ذهنش رسید
با شنیدن صدای پرنده ها چشماش رو باز کرد،با به یاد آوردن لحظات قبل بی هوشیش مثل باروت از جاش بلند شد به اطرافش نگاه کرد ولی نمیتونست هارین رو پیدا کنه اون کجا بود
-هی بیدار شدی؟
با شنیدن صدای اون دختر پشت سرش سریع چرخید،هارین کاملا سالم بود و با دیدن چوب های تو دستش متعجب تر شد
-تو...یعنی شما زخمی شده بودید
هارین با شنیدن قضیه زخمی شدنش لبخند بی جونی زد و بدون توجه به سهون چوب هارو داخل آتیش انداخت،سهون با دیدن بی توجهی هارین بیشتر گر گرفت،حالا که یادش میومد اون هم زخمی شده بود،به بازوش دست زد ولی خبری از زخمش نبود،انگاری اتفاقی نیوفتاده بود
-جواب بده میگم چه اتفاقی افتاده؟
سهون با پرخاشگری بیشتری از هارین بی خیال سوال پرسید ولی هارین هنوزم خودش رو مشغول آتیش کرده بود،با جواب ندادن هارین سهون عصبانی شد و با عصبانیت بازو هارین رو گرفت و او رو بلند کرد
-جواب بده بهم
هارین با آرامش کامل به چشمای سهون زل زده بود
-پس اول تو بگو چقدر از دیشب رو یادت میاد؟
سهون با شنیدن دیشب،ابرویی بالا انداخت،پس کمی فکر کرد با به یاد آوردن لحظات محو به هارین نگاه کرد
-پس دیشب منو بازی دادی نه؟
سهون صورتش رو جلوتر برد و فاصله کمی رو بین خودش و هارین گذاشت
-منظورت از دیشب اینه؟
آروم صورتش رو جلو برد ولی با برخورد سیلی به قسمت راست صورتش وایستاد،هارین سهون رو به عقب هل داد
-تو یه عوضی بزرگی
سهون دستش رو روی صورتش گذاشت خیلی میسوخت به هارین نگاه کرد میتونست حدس بزنه قلب هارین از درون داره میسوزه
-من معذرت میخوام
جلو رفت ولی با هر قدمی که جلوتر میرفت هارین هم به عقب میرفت
-جلوتر نیا
هارین سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره،ولی اون اشک های لعنتی همین الانش هم چشماش رو ترک کرده بودن
سهون با دیدن اشک های هارین روی صورتش،وایستاد اون هارین رو به گریه انداخته بود؟
جلو رفت و هارین رو بغل کرد،هارین تقلا میکرد تا اون آغوش مثل زندان رو هرچه زودتر ترک کنه ولی سهون حلقه آغوشش رو تنگ تر کرد تا هارین تو بغلش آروم بشه
-معذرت میخوام دیشب هرچی بهت گفتم راست بود ولی واقعا اگه هوشیار بودم هیچوقت جرئت نمیکردم به زبون بیارم
هارین با شنیدن این حرف از سهون کمی فاصله گرفت
-دروغ نگو تا صبح داشتی اسم یه زن دیگه رو صدا میزی
و مشت های متعددی رو راهی سینه سهون کرد،سهون سریع مچ های هارین رو مهار کرد
-اسمی کی رو میگفتم؟
-هه جو
سهون با شنیدن اون اسم لبخند تلخی زد،پس آروم دستای هارین رو پایین آورد و با یکی از دستاش مچ های هارین رو مهار کرد و با دست دیگه اش اشک های هارین رو از صورتش پاک کرد
-نمیدونم چرا ازم عصبانی هستی وقتی که مثل بقیه پسربچه ها اسم مادرم رو صدا زدم
هه جو با شنیدن کلمه مادر سریع سرش رو بالا آورد و به سهون نگاه کرد
-مادرت؟
سهون سرش رو به معنای آره تکون داد و رفت کنار آتیش نشست،هارین لب پایینش رو آروم گاز گرفت،دستاش هاش رو پشتش قرار داد و آروم کنار سهون نشست
-معذرت میخوام نمی دونستم
هارین سعی کرد تا با معذرت خواهی کمی از عذاب وجدانش کم کنه،سهون آروم دستش روی دست هارین گذاشت
-مشکلی نیست فک کنم دیشب بیشتر از همیشه دلم واسش تنگ شده
هارین لب هاش رو روی هم فشار داد نمیدونست میتونه سوالی که میخواد بپرسه یا نه،سهون با دیدن هارین که سخت مشغول فکر کردنه خندید و دست هارین رو فشار داد تا هارین از فکر دربیاد
-مادرم وقتی دوسالم بود از دنیا رفت
-متاسفم
با شنیدن این حرف سهون با شونه اش ضربه ی آرومی به شونه هارین زد
-منم مادرم وقتی خواهر کوچولوم رو به دنیا آورد مرد منم یه سالم بود
سهون با شنیدن این جمله به طرف هارین برگشت،خواهر،مادر؟همچین چیزی اصلا درست نبود
-چی داری میگی؟....تو...
هارین سرش رو پایین انداخت،با جنگ قلب و مغزش درگیر بود میتونست به سهون اعتماد کنه قلبش بهش میگفت میتونه ولی مغزش میگفت باید هرجور شده از سرزمینش محافظت کنه
-من از سرزمین لایت نیومد
با گفتن این حرف به سهون حس کرد بار رو شونه اش تا حدودی از بین رفته،سهون سرش رو کج کرد حرف های این دختر رو نمیفهمید
-میدونم تعجب کردی ولی بزار ازت یه چیزی بپرسم چیزی تاحالا راجع به سرزمین گرین دریمز شنیدی؟
چشمای سهون با شنیدن اسم سرزمین افسانه ایی بیشتر گرد شد،ممکن بود واقعا هارین از اون سرزمین افسانه ایی اومده باشه؟
-داری باهام شوخی میکنی؟
هارین سرش رو به معنای نه تکون داد،حالا سهون کم کم همه چیز واسش روشن شد،هارین و کارهاش،آداب و معاشرتی که داشت همه اینا اتفاقی نبود
-پس بخاطر همین چه اون روز که پات آسیب دید وچه دیروز که زخمی شدیم زنده موندیم؟
این دفعه نوبت هارین بود که تعجب کنه
-نمیفهمم چی میگی سهون!
سهون به رودخونه کنارشون اشاره کرد
-چون تو جز آخرین سیمرغ های درمانگری تونستی هردومون رو نجات بدی
هارین از جاش بلند شد و دستاش رو تو آسمون تکون داد
-این امکان نداره همه اون قبیله مردن
-نه نمردن طبق یه اطلاعتی محرمانه ایی میگه که سه نفر زنده موندن و فرار کردن
هارین با ناباوری دستاش رو جلو دهنش گذاشت ولی هنوزم یه تکه از پازل با تئوری سهون نمیخوند
-اگه من یه سیمرغ درمانگر،برای درمان تو باید جادویی انجام می دادم ولی من کاری نکردم
سهون جلو رفت وشونه های هارین رو گرفت
-چرا استفاده کردی،تو از آب استفاده کردی،یکی از ویژگی های مخفی سیمرغ های هیلر که هیچوقت به کسی نگفتن کنترل آب بود
با این حرف سهون هارین به رودخانه جاری پشت سرشون نگاه کرد،بخاطر همین دفعه پیش هم صدای آب رو شنیده بود
-هی شما دوتا چیکار دارید میکنید؟
با شنیدن صدای تهیونگ،سهون از هارین فاصله گرفت،جیسو و اون وو با دیدن هارین که سالم سرپا وایستاده بود بطرفش دویدن،جیسو هارین رو محکم در آغوش گرفت
-اوه خدای من اولیویا تو حالت خوبه؟
هارین سرش رو به معنای آره تکون داد
اون وو موهای هارین رو نوازش کرد و از اینکه اتفاق بدی واسش نیوفتاده بود لبخندی زد،تهیونگ با دهن باز به هارین که کاملا سالم بود ومورد لطف خونواده کیم قرار گرفته بود خیره شده بود،پس آروم خودش رو به سهون رسوند
-هی مرد این مگه تیر نخورده بود؟از منم سالم تر هست که
سهون به طرف تهیونگ برگشت
-آه...من با کمی گیاه دارویی این اطراف کمکش کردم
تهیونگ باشنیدن حرف سهون سرش رو به معنای درسته تکون داد،نگفتن حقیقت به تهیونگ سوال بزرگی رو در ذهن سهون بوجود آورد،چرا میخواست از هارین محافظت کنه؟
"چون من عاشقش شدم"
جوابی بود که قلب سهون به مغزش داد!
"اگه عاشق اون دختر بشی شکست میخوری"
مغزش به سهون هشدار داد
"ولی اون تنها کسی که بعد از مادرم با وجود اینکه فقط چند قدم ازم دوره دلم واسش تنگ میشه"
قلبش جلو مغزش قد با این حرف قد علم کرد
"ازش دوری کن اوه سهون،چون اگه بهش نزدیک بشی زحماتت رو تو اون عشق میسوزونی"
سهون آروم دستش رو روی قلبش گذاشت،میتونست از اون دختر دور بمونه؟میتونست از احساساتش فرار کنه؟میتونست قلبش رو شکست بده ؟سلام سلام بالاخره قسمت جدید اپ شد🥳🥳به احتمال ۹۰ درصد پس فردا هم ایم یور جینی اپ میشه ممنون که فیک رو میخونید❤😭💕💕
YOU ARE READING
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...