"مادرم همیشه بهم میگه هیچ چیز اتفاقی نیست حتی سرنوشت مون!
من همیشه به چیزایی فکر میکنم که ممکنه چیز نگران کننده ایی نباشه ولی تموم شب ذهنم رو به خودش مشغول میکنه وکاری میکنه چشمام به خواب قهرکنن یا حتی اگه خواب رو ازم ندزده بصورت کابوس هایی ظاهر میشه که انقدر واقعی بنظر میرسن که میتونن واقعا منو شکنجه کنن!همه ی اینا بعد از اون اتفاق بود اتفاقی که ده سال پیش رخ داد!هنوزم اون اتفاق نمیزاره زندگیم رو بکنم!"
-پارک سویانگ
(ده سال پیش)
با کمک مادرش صورتش رو شست و لباسی که پدرش از سفرش به سرزمین فونیکس واسش هدیه آورد رو پوشید و با خوشحالی تموم پله هارو دوید تاهرچه زودتر خودش رو درآغوش گرم پدرش مخفی کنه ولی اواسط راه با خوردنش به کمر خواهرش سرش رو توی دستاش گرفت
-یونا اونی دردم گرفت
یونا خندید وموهای خواهرش روبا مهربونی نوازش کرد
-اینو من باید بگم تقریبا شکمم رو سوراخ کردی
سویانگ خجالت کشید ولبخند دندون نمایی به خواهرش زد،خواهرش خوشحال بنظر میرسید از وقتی که با یه غریبه تو قصر آشنا شده بود خوشحال تر شده بود
-سویانگ بابا امروز حالش چطوره؟
سویانگ با دیدن پدرش تو چارچوب درجیغ گوش کرکنی زد وبا باز شدن راهش توسط یونا از پله آخر به آغوش پدرش پرواز کرد
-بابا امروز خوشگل شدم؟
پدرش لپ هاش رو نوازش کرد
-معلومه که دخترمن خیلی خوشگل شده با این زیبایی که داره میتونه به خودش لقب طاووس سفید رو بده
و از جیبش گردنبندی که پرطاووس سفید بهش وصل بود رو درآورد،با دیدن چیزی که همیشه میخواست محکم پدرش رو بغل کرد
-بابا جون تو بهترینی
-حتی بهتر از مامانت؟
جوی لبخندی زد و صورت پدرش رو با دست های کوچولوش قاب گرفت
-معلومه که نه تو حتی نمیتونی به پای اون برسی
پدرش ادای ناراحت هارو درآورد و با ناراحتی خودش رو همراه سویانگ روی مبل پرت کرد با دیدن همسرش که از پله ها پایین میومد شروع به شعر خوندن کرد
-ای بانو پارک می هی بزرگ شما جادوگر هستید که همه رو شیفته خودتون کردید؟حتی دختر کوچیک تون شمارو به من ترجیح میده منی که واسش پر طاووس آوردم
بانو پارک چشماش رو تو آسمون چرخوند جلو رفت و سویانگ رو از بغل پدرش کنار کشید
-دخترم رو بده اون عزیز مامانشه نفس مامانشه گرمای وجود مامانشه
جوی رو بیشتر به خودش نزدیک کرد وموهاش رو آروم نوازش کرد،شوهرش از رومبل بلند شد و سریع جوی رو ازش قاپید وشروع به قلقلک دادن سویانگ کرد،همسرش خندید،یونا با دیدن صحنه ی روبروش لبخند بزرگی زد یکی از چیزهایی که میدونست همه بهش بخاطرش حسادت میکنن خونوادشه خونواده ایی که تموم روزهای زندگی شون رو با لبخند شروع میکنن و با لبخند هم به خواب میرن ولی هیچکدومشون از اتفاقی که قرار بود بیوفته بیخبر بودن!
-عزیزم امشب میخوایم بریم قصر پیش پادشاه همراه کاهن اعظم مطمئنم اگه شماخانوم ها ماروهمراهی کنید خیلی خوب میشه میدونی که همسر بانوکیم وزیراعظم تازه فوت شدن بانو کیم هم امشب برای مراسم یادبودهمسرش میاد
همسرش ظرف خوراک گوشت رو که تازه تکه تکه کرده بود رو با بشقاب سویانگ عوض کرد
-اوه باشه فقط بچه هارو چیکار کنیم؟
-اوه نگران نباش اونارو میبریم خونه کاهن اعظم خدمتکارهای اونجا مراقبشون هستن ماهم سریع میریم و برمیگردیم لازم نیست نگران باشی
نزدیک غروب بچه ها به خونه کاهن اعظم برده شدن و با استقبال خوب جین یونگ ورزی روبرو شدن طبق معمول جیسو ویونا مشغول صحبت شدن وبچه های کوچکتر روبه حال خودشون تنها گذاشتن تا بازی کنن
-من یه بازی جدید ساختم
جین یونگ با خوشحالی گفت،اون وو که کنجکاو شده بود با کنجکاویی پرسید چه بازی جدیدی هستش
-خب اول یه داوطلب میخوایم سویانگ نظرت چیه تو داوطلب بشی؟
سویانگ با غرور به پسر روبروش زل زد
-چرا از بین این همه من؟
-چون فقط قدرت تو ذهن خونی نیست
سویانگ با حرص نفسش رو بیرون داد همیشه اون وو وجین یونگ بخاطر اینکه هنوز قدرتش رو بدست نیاورده بود مسخره اش میکردن،جلو رفت و روی صندلی نشست،جین یونگ جلو رفت و دست سویانگ رو گرفت،خنجری از زیر لباسش بیرون آورد اون وو و رزی با دیدن خنجر صدای اعتراضشون بلند شد
-هی داداش این خطرناک بنظر میرسه
-نه رزی نگران نباش پدرهم اینکار رو کرده بعد از اینکه دستش رو بردیم سریع خوبش میکنم سویانگ بهم اعتماد داره نه؟
سویانگ سرش رو به معنای نه تکون داد
-بخاطر همین که میگم تو شجاع نیستی اگه اینطوری پیش بری خودت رو تو کمپ بی قدرت های بازنده میبینی پدرم با اینکارش قدرت دختر خونواده یو رو فعال کرد
سویانگ با شنیدن این حرفاش چشماش برق زد یعنی بالاخره میتونست قدرتش رو بدست بیاره
-باشه ولی آروم کف دستم رو ببر
جین یونگ خنجر رو جلو برد و آروم کف دست سویانگ رو شکافت،سویانگ با جاری شدن خون رو دستش چشماش رو بست حس حرکت خونش خوشایند بود معمولا بیرون اومدن خوب حس گرمی می داد ولی سویانگ همچین حسی نداشت،جین یونگ خنجر روجلو برد و داخل ظرف آتش مجمع سیمرغ های کاهن ریخت به محض ریخته شدن خون سویانگ به داخل ظرف اتیش،درون آتیش اژدهایی سفید یخی از درون آتیش متولد شد وسریع به درون وجود سویانگ حمله ور شد با خارج شدن اژدها و وارد شدنش به بدن سویانگ آتشی که تموم این سال هاروشن بود خاموش شد،باخاموش شدن آتیش کل اتاق به تاریکی فرو رفت،صندلی سویانگ روی هوا معلق شده بود،بچه ها با شک به صندلی معلق نگاه میکردن،رزی جیغ کشید وتک تک دیوارهای خونه ی کاهن اعظم رو لرزوند،صدای جیغ رزی جیسو ویونا رو به اون اتاق کشوند ولی سویانگ هنوزم معلق بود
-دارین چه غلطی میکنید؟
جیسو سر برادرش فریاد کشید،اون وو که با دیدن سویانگ و اون اژدها شوکه شده بود حتی نتونست دهنش رو باز کنه،یونا جلو رفت تا خواهرش رو بغل بکنه ولی همون موقع صندلی با شدت به زمین پرت شد وصندلی شکست و بدن خالی از روح سویانگ به زمین خورد،هیچکس جرئت نزدیک شدن به سویانگ رو نداشت با باز شدن در مخفی اتاق کاهن اعظم بزرگترهایی که پس از یخ زدن آتش سیمرغ ها احساس خطر کرده بودن و اون سرمای عجیب رو حس کرده بودن خودشون رو به خونه کاهن اعظم رسونده بودن،پدر جوی لرد پارک با دیدن بدن بی جون دخترش،همراه همسرش سریع به طرفش دویدن،سویانگ هنوز تکون نمیخورد و هرچقدر که تکونش می دادن بیدار نمیشد،پدرش سریع اون رو به آغوش کشید واون رو به طرف کاهن بزرگ برد
-قربان لطفا بهش نگاه بکنید
کاهن اعظم حتی به سویانگ نگاه سریعی نکرد به طرف پسرش که با خنجری تو دست هاش شوکه شده بود رفت وخنجر رو از اون گرفت
-تو طلسم گل زهر گرگ رو انجام دادی؟
جین یونگ با ترس به پدرش خیره شد با دادن هرجواب ممکن بود پدرش ازش ناامید بشه
-من همونطور که تو...یعنی شما انجامش میدید انجامش دادم...فقط...
با قرار گرفتن دست سنگین پدرش روی شونه اش از ترس به خودش لرزید
-میدونستم که تو قراره جانشین من بشی
پدرسویانگ بابهت به عموزاده اش نگاه میکرد چطور میتونست همچین فردی خودش رو ادم صدا بزنه
-الان این واقعا مهمه؟دخترمن بنظر میرسه داره بامرگ دست وپنجه نرم میکنه و اونوقت تو...
کاهن اعظم با سردی به چشمای دوست چندساله اش نگاه کرد
-اون همین حالا هم مرده
بانوپارک با شنیدن این حرف از ناراحتی به زمین افتاد و با صورتی گریون دخترش رو از بغل همسرش که باناراحتی سقوط کرده بود گرفت
-سویانگا چشمات رو باز کن مامان اینجاست...عزیزم سویانگ بدنش خیلی خیلی سرده مریض میشه...لطفا...
و لباس همسرش رو چنگ زد،همسرش با چشمایی از خشم قرمز شده به کاهن اعظم نگاه کرد
-تو میتونی نجاتش بدی میدونم میتونی
-معلومه که میتونم ولی کار سختیه بهای خیلی سنگینی باید بخاطرش پرداخته بشه
لرد پارک سریع خودش رو به کاهن اعظم رسوند وجلوش زانو زد
-هیونگ نیم من حاضرم برای نجات جون دخترم زندگیم رو بدم...
-لازم به اینا نیست بهای طلسم سنگین تر از جونت خواهد بود هنوزم میخوای نجاتش بدی؟به هرحال اون دختر واقعیت نیست
قسمت آخر رو باصدای آروم گفت جوری که فقط لرد پارک بشنوه
-اون دخترمه شاید ما هم خون نباشیم ولی من پدرشم مین هو فهمیدی؟بهتره دخترم رو نجات بدی وگرنه قول نمیدم ژوپیتر هم زنده بمونه
کاهن اعظم با شنیدن کلمه ژوپیتر بهت زده شد باورش نمیشد لرد پارک از ژوپیتر وراز تولدش خبرداشت
-باشه...نجاتش میدم
و جلو رفت وسویانگ رو از بغل مادرش جدا کرد و اون رو کنار ظرف آتیش گذاشت
-آروم آروم زهر گل میخندد،آروم وآروم راه میرود وآتش را روشن میکند
آتیش خاموش شده روشن شد،نزدیک سه دفعه ورد رو خوند،با خوندن آخرین دور بدن سویانگ تکون آرومی خورد،لرد پارک جلو رفت ودخترش چشماش رو با اشک بازکرده بود
-بابا...
با شنیدن این کلمه پدرش با اشک دخترش روتوبغلش فشرد،مادرش سریع پدرش روکنار زد ودخترش رو با حرص بغل کرد موهای دخترش رو سریع نوازش میکرد ترسیده بود خیلی خیلی خیلی ترسیده بود چشمای مادرانه اش دیگه نگاه ارومی نداشت بلکه تنها نگاهش شبیه ماده گرگی بود که میخواست از توله اش مقابل بقیه محافظت کنه یونا هم به مراتب کنار پدرومادرش رفت و بادیدن چشمای خواهرش خوشحالی به قلبش برگشت
-همش تقصیر تو بود بهت گفتم دوست ندارم اینجا بمونن بهت گفتم اینجا خطرناکه بخاطر اعتماد زیادت نزدیک بود دخترم رو از دست بدم
بانو پارک گفت درحالی که سویانگ رو محکمتر بغل میکرد!
به خونه برگشتن وکل خونه به خواب رفته بودن هنوز یکساعت از خواب اعضای خونه نگذشته بود که صدای جیغ عمیقی تموم دیوار هارو لرزوند،لردوبانو پارک سریع به اتاق سویانگ رفتن با باز شدن در با دیدن چیزی که می دیدن بانو پارک به زمین افتاد،سویانگ غرق درخون روی کف چوبی خوابیده بود ولی خونی که از بدنش به بیرون طراوش میکرد قرمز نبود رنگش نقره ایی بود
-اون مرده؟
بانو پارک با گریه ازشوهرش پرسید،شوهرش با قدم های آروم به دخترش نزدیک شد ولی با دیدن چیزی که دید روی زمین نشست خون های روی زمین شروع کردن به جمع شدن ودوباره داخل بدن دخترک برگشتن،سویانگ چشماش رو با ترس باز کرد با دیدن پدرش روی زمین خودش رو به پدرش رسوند وسریع تو بغل پدرش قایم شد
-بابا اون هیولا اون گوشه داره بهم نگاه میکنه
و به گوشه اتاقش به فضای خالی بین کمد ودیوار اشاره کرد،لرد پارک سویانگ رو به بغل مادرش داد وجلو رفت با دیدن تخم بزرگ و سفیدی که اونجا قرار داشت جلوتر رفت و اون تخم رو از روی زمین برداشت
-عزیزم اون چیه؟
-این یه تخم اژدهاست!
لرد پارک محکم روی میز کوبید
-فکر کردم گفتی طلسم رو باطل کردی
کاهن اعظم کمی روی صندلیش جابه جا شد وبا بی خیالی به مرد روبروش نیم نگاهی کرد و دوباره مشغول نوشتن کتاب جدیدش کرد
-داری گوش میدی؟بهم بگو چه بلایی سردخترم آوردی
-بهت گفتم هرچیزی یه بهایی داره اگه اون دختر از قبیله ما بود طلسم زهر گرگ روش اینطوری جواب نمی داد فقط نیروش رو فعال میکرد ولی چون از قیبله ما نیست مرد و من اون رو به زندگی طبق خواسته جنابعالی برگردونم
لرد پارک از میز فاصله گرفت،بهای این طلسم چقدر میتونست بزرگ باشه؟
-بهای این طلسم اینکه دخترم هرشب بمیره ودوباره زنده بشه؟
کاهن اعظم که از این همه سوال خسته شده بود ازجاش بلند شد وکتابی رو ازکتابخونه اش آورد عنوان کتاب طلسم نابخشودنی بود،صفحه ایی رو باز کرد و اون روجلوی لرد پارک قرار داد،لرد پارک با خوندن هرکلمه بیشتر قلبش تیر میکشید
-داری میگی که چون دخترم تبدیل به hourglass شده؟میگی تاوقت تولد اون هیولا زنده میمونه؟
کاهن اعظم با چشمایی مملو از بی خیالی به دوستش خیره شده بود،چشماش آدم بیرحمی رو نشون می دادن که تاحالا لردپارک ندیده بود بالاخره چهره دوستش رو می دید
-اینطور به نظر میرسه ولی اینا تقصر من نیست نه؟تقصیر تو که یه خارجی رو به اینجا آوردی واون روعضویی از خونواده کردی
-مین هو چطور جرئت میکنی؟دختر عزیزمن بین مرگ وزندگی معلق مونده وهمه اینا تقصیر پسرته ومیگی بهت ربطی نداره؟پس اگه اینطوره میخوام پسرت رو ازتموم نیروهاش خلع کنی میدونی که؟قانون ما چیه برای کسایی که بدون رضایت طلسمی رو اجرا میکنن
کاهن اعظم با عصبانیت ازجاش بلند شد
-ای عوضی به چه جرئتی منو تهدید میکنی؟پسرمن کاری نکرده اون دخترعجیبت خودش خواسته
لرد پارک مثل دیوونه ها گوی وینتر رو به طرف کاهن اعظم پرت کرد
-به چه جرعتی راجع به بچه ام اینطور حرف میزنی؟
-ثابتش میکنم
روز بعد هر سه خونواده اعم از خانواده کیم،خانواده پارک وکاهن اغظم وخونواده اش تو خونه بانوکیم جمع شده بودن
-بچه ها بهمون بگید چه اتفاقی افتاد
-سویانگ بهم گفت دوست داره قدرتش رو فعال کنم خیلی اصرار کرد من فقط...
سویانگ با خشم به جین بونگ نگاه کرد میشد حدس زد که همچین چیز پستی بگه پس قبل از اینکه بتونه دروغش رو ادامه بده سویانگ وسط حرفش پرسید
-چطور میتونی دروغ بگی؟توبهم گفتی من شجاع نیستم بهم گفتی من هیچ قدرتی ندارم
جین یونگ ابرویی بالا انداخت
-درسته و وقتی بهت گفت پدرم با اینکار قدرت دخترخونواده یو رو فعال کرده تو هم گفتی میخوای انجامش بدی مگه نه رز؟
رز که سمت چپ برادرش نشسته بود سرش رو به معنای آره تکون داد
-کاهن اعظم واقعا چه انتظاری داری الان ؟داری از خواهر کسی که ممکنه متهم باشه میپرسی؟
کاهن اعظم با نفرت همیشگی به بانو کیم نگاه کرد
-شما همیشه انقدر زود قضاوت بانو کیم عزیز؟
و عمدا کلمه عزیز رو با لحن تاکیدی ابراز کرد تا تموم نفرتش رو نشون بده
-به هرحال همه مامی دونیم که حتی اگه پسرتون مقصر باشه اون تنبیه ایی نمیگیره میدونی که این اولین دفعه ایی نیست که پسرتون نفرینی رو انجام میده نه؟
و لبخند ملیحی زد،از قدیم این دونفر همیشه اختلاف داشتن شاید چون بانو کیم خیلی خوب از نیت های کاهن اعظم خبرداشت وکاهن اعظم هم از قدرت خواهی بانو کیم به خوبی خبر داشت
-پسر شماهم اونجا بوده پس حرف اون میتونه به عنوان شاهد درست قبول بشه درسته ؟
-معلومه
و بانو کیم شونه پسرش رو گرفت
-پسرعزیزم هرچی اتفاق افتاده رو کامل بگو بدون اینکه حرفی رو جا بذاری
اون وو چشماش رو چرخوند و تموم افراد اتاق رو از نظر گذروند سویانگ با چشمایی پر از اشک بهش خیره شده بود هنوزم میتونست صدای برخورد صندلی رو بشنوه صدایی که با شنیدنش کل عمارت فیشی هاوس لرزید،بدن بدون جون سویانگ وهمه چیز هنوزم واسش مثل خواب بود
-چیزی که جین یونگ گفت درسته ولی اینکه به سویانگ گفت که شجاع نیست وهمینطور هم راجع به دختر خونواده یو هم گفت درسته
با شنیدن این حرف از دهن اون وو سویانگ کمی آروم شد ولی میدونست هنوز تموم نشده،کاهن اعظم تکیه اش رو از صندلی گرفت و بلند شد روبروی اون وو قرار گرفت،با قرار گرفتنش جلو اون وو بیشتر از قبل میتونست ترس رو تو تک تک سلول هاش حس کنه
-خب پسرم بنظرت جین یونگ مقصره؟
اون وو سرش رو پایین انداخت
-نه قربان
با شنیدن جواب اون وو،بانو پارک به شوهرش نگاهی کرد قبل از اینکه به اینجا بیان به شوهرش گفته بود که با بانو کیم صحبت کرده واون هم گفته که اون وو جین یونگ رو مقصر میدونه ولی الان که ورق برگشته بود میشد آشفتگی رو تو صورت هردوشون دید
-پس فکر میکنی من مقصرم؟
سویانگ ازجاش بلند شد وبا خشم ونفرت به آدم هایی که الان طرف مقابلش بودن نگاه کرد
-نه من همچین چیزی نگفتم
اون وو سعی کرد شرمندگی توی نگاهش رو پنهون کنه
-فقط یه اتفاق بود
"از اونجا بود که تنفر سویانگ نسبت به اون دونفر شروع شد"
(پایان خاطره)
به آسمون نگاه کرد،هوا بشدت ابری بود شاید چون میدونست امشب تو دل سویانگ چی میگذره امشب 23 ام ماه بود و مثل ماه های دیگه اون محکوم به مرگ میشد
-لازم نیست انقدر بهش فکر کنی
مادرش لیوان شکلات داغ رو جلوش گذاشت
-اینو بخور بهت نیرو میده
به مادرش لبخندی زد میتونست حدس بزنه تو لیوان به جز شکلات داغ چیز دیگه ایی هست
-لازم نیست مامان من دیگه بزرگ شدم میتونم تحملش کنم
مادرش با نگرانی به لیوان نگاه کرد،هنوزم سویانگ رو بچه ی ده ساله می دید که ازشون میخواست اون رو بکشن ولی نزارن هرماه این درد رو بکشه
-نه باید بخوری نه بخاطر خودت بلکه باید بخاطر من بخوری من نمیتونم درد کشیدنت رو تحمل کنم
سویانگ لیوان رو بلند کرد وآروم آروم شروع کرد به نوشیدنش بعد از اینکه کامل اون رو تموم کرد اون رو آروم روی میز گذاشت میخواست قبل از اینکه بخواب بره از مادرش سوالی بپرسه که همیشه واسه جوابش کنجکاو بود
-مامان چرا منو انقدر دوست داری من که به هرحال دختر واقعیت نیستم
بانو پارک میله بافتنی از دستش افتاد با تعجب به دخترش نگاه کرد
-چی داری میگی سویانگا معلومه که دختر منی
سویانگ باناراحتی چشماش رو بست تا به اشک های مزاحمش که دیدش رو تار میکردن اجازه بده روی صورتش بریزه
-میدونم دختر واقعی تون نیستم سعی نکن مخفیش کنی ولی واسم سواله پدرم باید برای از بین بردن طلسم کسی که هم خونش نیست همه راه رو بره به سرزمینی که وجودش یه افسانه اس وپشت اون سرزمین افسانه ایی سرزمین های افسانه ایی دیگه ایی هست شمایی که هم خون من نیستید انقدر دوستم دارید چرا خونواده واقعیم دوستم نداشتن؟
وآروم چشماش بسته شدن و اتاق نشیمن در سکوت وگریه بانو پارک فرو رفت
ساعت سه شب بود وپرده های اتاق سویانگ تکون میخورد،بانو پارک جلو اومد و پنجره رو بست سویانگ رو روی تختش گذاشت،طبق افسانه ها ساعت شب زمانی که دروازه بین سرزمین ارواح و آدمها باز میشه وتموم شیاطین وارد دنیا انسانها میشن امکان داشت چند دقیقه دیگه طلسم شروع بشه پس بانو پارک برای اینکه مردن دوباره دخترش رو نبینه سریع از اتاق بیرون رفت،دوباره صدای جیغ قدرتمندی دیوارهای خونه رو لرزوند اوایل خانواده پارک فکرمیکردن این صدای سویانگه ولی بعد از گذشت دوسال لردپارک شبی رو موقع طلسم کناردخترش مونده بود ومتوجه شده بود صدا از تخمی که گوشه اتاق قرار داره یونا سرش رو به در اتاقش چسبونده بود با چشمایی پراز اشک به صدای خونه گوش می داد
ولی با کوبیدن به در از درش فاصله گرفت معمولا هیچکس تو این ساعت حق خروج از اتاق نداشت حتی دوخدمتکاری که پیششون بودهم حق نداشت بیان بیرون پس یونا با ترس پرسید کیه؟
-اونی منم
با شنیدن صدای سویانگ سریع در روباز کرد امکان نداشت طلسم انقدر زود تموم بشه سویانگ روجلوی اتاقش پیدا کرد که با بهت به خواهر نگاه میکرد
-اونی من چیزیم نشد و به طرز عجیبی از خواب پریدم معمولا تا صبح بیدار نمیشدم
یونا خواهرش رو بغل کرد این اتفاق رو بارها تو خوابش دیده بود
-بیا بریم اتاق مامان
بانو پارک با دیدن سویانگ از شک نتونست ازجاش بلند شد ولی همین که خون به مغزش رسید از جاش بلند شد ولی دوتا دخترهاش رو بغل نگرفت سریع به طرف اتاق سویانگ رفت و به گوشه اتاق نگاهی کرد درست حدس زده بود،تخم اونجا نبود
-خدای من مامان...
با صدای جیغ یونا سریع به طرف اتاقش برگشت با دیدن جسم بچه اژدهایی که جلوی درش قرار داشت به پاهاش سرعت بیشتری داد،نمیتونست جلوتر بره اون اژدها کوچولو جلو در ایستاده بود ولی میتونست صدای دیگه ایی رو بشنوه صدایی که صدا ذهن آشنایی نبود و به زبون اونها حرف نمیزد
-این دیگه چه زبونیه؟
-داره میگه که اون بیدار شده ومنتظرمنه که پیشش برم
یونا با ترس بازوی سویانگ رو بیشتر فشار داد
-کی منتظرته؟
-ارباب تاریک ترین ستاره یکی به اسم اریدانوس
واژدها به طرف سویانگ حمله ور شد،تنها کاری که سویانگ تونست درون لحظه انجام بده یونا رو به سمت چپ هل داد تا هیچ آسیبی بهش نرسه چشماش رو از ترس بست حتما این همون لحظه ایی که ازش میترسید زمانی که میمیره ولی نه چیزی بهش برخورد کرد ونه احساس عجیبی بهش دست داد چشماش رو آروم باز کرد،مادرش با ترس به طرفش می دوید
-سویانگا
وقبل از اینکه بتونه جواب بده بغل مادرش فرود اومد و بیهوش شد و صدای زجه و گریه بانو پارک و یونا کل دره سیمرغ رو در آه و غم فرو برد
صدای قدم های سریعی گه به اتاقش نزدیک میشد رو واضح میشنید خادم وفادارش با عجله به سمت اتاقش میومد میتونست از دورهم صدای پاهای کوچیکش رو بشنوه
-سرورم
وبالاخره در باز شد
-چیشده سَترن؟این همه عجله قطعا خبرهای مهمی رو با خودش داره
وکمی روی تختش جابه جا شد با جا به جا شدنش صدای زنجیرهایی که به پاهاش وصل بودن صدا داد
-سرورم فکرمیکنم پیشکش تون بدست ونوس رسیده
چشماش رو بست بالاخره بعد از صدسال قرار بود از این زنجیرها خلاص بشه خنده ایی بلند سرداد همیشه این خنده های بلندش سَترن رو میترسوند
-سرورم الان چه اتفاقی میوفته؟
-نگران نباش سَترن بزودی قراره از زنجیرهایی که پلاریس منو اسیرشون کرده خلاص بشم و اون موقع کار ناتمومی که صدسال پیش نتونستم تموم کنم رو به اتمام میرسونم
.
.
.
خب بالاخره تونستم اپ کنم بعد از کلی امتحان ولی خب خواننده های محترم فیک لطفا نظر بدید اصلا واسم مهم نیست ویو ها پایینه یا حتی ووت هم داده نمیشه ولی اینکه نظر بدید باعث میشه واقعا خوشحال باشم میدونم این چندپارت کمی گیج شدید ولی خب این زمینه داستان هستند بزودی احتمالا از قسمت بعد داستان کاملا پیشرفت میکنه و میره جلو نمیخوام خیلی سریع جلو بریم که یهو دلتون رو بزنه آروم جلو میرم که راحت بتونید بخونیدش.ممنونم💕
![](https://img.wattpad.com/cover/220183718-288-k862528.jpg)
VOUS LISEZ
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...