6. Birth

80 11 10
                                    

هارین به بیرون خیره شده بود ،انبوهی از جمعیت کنارهم سریع حرکت میکردند باور نمیکرد اینجا سرزمین چان باشه تو ذهنش از سرزمین چان دیدگاه دیگه ایی داشت،سرزمینی آروم و خلوت که فقط بزرگ ها در اون حق زندگی دارند و ضعیف ها باید فقط وفقط کار کنن،پس با تعجب از جوی که کنارش نشسته بود پرسید"جوی شی سرزمین چان همیشه انقدر شلوغه؟"جوی هم خنده ایی کرد و آروم در گوش هارین جواب داد"آره همیشه انقدر شلوغه فعلا زیاد سوال نکن بانو کیم همش داره به ما نگاه میکنه"با این حرف جوی هارین سرش رو بلند کرد و یک لحظه باخانوم کیم چشم توچشم شد و سرجاش وا رفتجوی با چشماش ازش پرسید که چیشده و هارین جواب داد"با خانوم کیم چشم تو چشم شدم"
جیسو که کنار مادرش نشسته بود به هارین و جوی نگاه میکرد خوشحال بود از اینکه هارین سریع تونسته خودش رو با شرایط وفق بده و با جوی دوست بشه،جیسو به مادرش نگاه کرد مادرش به شدت رو هارین زوم کرده بود و جیسو فهمید که انگاری هارین هم متوجه این نگاه ها شده پس جیسو تصمیم گرفت با حرف زدن با مادرش کمی از زوم کردن مادرش رو هارین کم کنه تاهارین کمتر معذب بشه"مادر فکر میکنی توی مغازه لباس فروشی بتونیم لباس مناسبی پیدا کنیم؟"مادرش به جیسو نگاه کرد وبا ابروهایی گرهخورده جواب داد"جیسو تاحالا شده که من چیزی بخوام که نشه؟"جیسو که حالا متوجه شده بود که گویا مادرش از اینکه توجه اش رو از هارین گرفته هیچ خوشش نیومده سعی کرد با تصدیق حرف مادرش کمی اون رو از حالت تدافعی اش دربیاره ولی افسوس که نتونست کاری بکنه چون خانوم کیم سریعا هارین رو هدف گرفت"اولیویا عزیز بنظر میرسه به سرعت با بانو سویانگ جور شدی خیلی خوشحالم که انقدر دختر انعطاف پذیری هستی و میتونی به راحتی باهرشرایطی کنار بیای همونطور که مشخصه الان داریم وارد اجتماع میشیم بخاطر همین خودم رو ملزم میدونم که بهت توصیه هایی بکنم این توصیه های مادرانه رو از من قبول کن"
هارین لبخند زد و بامهربونی جواب داد"البته خانوم کیم و قول میدم که توصیه هاتون رو در رفتارم لحاظ کنم"
خانوم کیم که الان از اینکه هارین به حرفاش گوش خواهد داد خاطر جمع شده بود با مهربونی شروع کرد"اوه لیوی عزیزم لازم نیست من رو خانوم کیم صدا بزنی میتونی منو مادر صدا بزنی درسته؟"
وخندید و هارین هم با لبخند سرش رو بالا پایین کرد
"خب اول اینکه اگه کسی ازت پرسید که چه نسبتی داری باید چی بگی؟"
"من کیم اولیویا دختر کوچکتر و همینطور فرزند آخر خونواده نخست وزیر سابق هستم"
بانو کیم دست هاش رو بهم کوبید و ادامه داد"خب اولیویا عزیز این چندسال تو توی خونه درس خوندی واگه کسی ازت پرسید چرا باید بگی که خودت اینطوری خواستی لطفا اینو فراموش نکن همه فکر میکنن که کیم اولیویا دخترمغروریی هستش که از بالا به همه نگاه میکنه چون که اون از همه برتره لطفا یادت نره که باید مثل اولیویایی که من تو ذهن مردم نقش بستم بازی کنی سوما الان که وارد مغازه لباس فروشی میشیم ازت میخوام که بهترین لباس رو انتخاب کنی میتونی اینو به عنوان یه آزمون برای اثبات خودت به من ببینی باشه دخترم"
هارین که الان کمی استرس در صورتش نمایان بود با صدایی گرفته جواب داد"بله تموم تلاشم رو میکنم مادر"هارین از عمد کلمه ی مادر رو آخرش اضافه کرد تا با اینکارش تاکید کنه که تموم حرف های خانوم کیم رو انجام میده
با وارد شدن به اون مغازه انگاری وارد دنیایی از رنگ شده بود به مدل های لباس ها نگاه میکرد تاحالا لباس هایی به این زیبایی ندیده بود توی سرزمین گرین معمولا وظیفه خیاطی برعهده یکی از خاندان بود که نسل در نسلشون در سرزمین گرین خیاط بودن
لباس هایی با مدل های مختلف همه جا بود،جوی خودش رو سریع به کنار هارین رسوند و سراسیمه ازش پرسید"میخوای چیکار کنی؟میدونی که بانو کیم ازت انتظار داره مثل اینکه داره ازت آزمون میگیره"
"جوی شی انقدر بدبین نباش مطمئنم خانوم کیم داره سعی میکنه بیشتر منو بشناسه واقعا از طرز فکرش خوشم اومد میخواد از روی انتخاب من شخصیتم رو بفهمه خانوم کیم زن باهوشیه"هارین با این حرفش سعی کرد ذهن آشفته جوی رو کمی آروم کنه ولی جوی سریعا با این حرف هارین مخالفت کرد"در اینکه خانوم کیم زن باهوشی شکی نیست ولی این حرفش یهویی یجوری نبود؟"
هارین درحالی که داشت لباس هارو کنار میزد تا لباس مناسبی پیدا کنه چشماش چرخوند و جواب داد"چجوری بود دقیقا؟نمیدونم چرا از صبح به همه چیز بدبین شدی ولی بنظر من بانوم کیم این حرف رو بدون هیچ غرض بدی زد و درضمن اون حتی برای اینکه بهم کنه بهم چندتا توصیه هم کرد واقعا که تو که باید حداقل اونو بهتر بشناسی"
جوی زیر لب گفت"بیشتر شبیه تهدید بود"هارین باخشم به طرف جوی برگشت با چشماش از جوی خواست که تمومش کنه جوی هم با ناچاری دستش رو به مقایل تلسم بلند کرد و گفت "باشه من تسلیمم الان چیزی تو ذهنت هست؟"
"اگه بزاری یه چیزی انتخاب میکنم"
"بانو پارک چه سعادتی که شمارو اینجا میبینم"هارین و جوی هردو به طرف منبع صدا برگشتن و با دختری خوش چهره مواجه شدن،جوی با دیدن اون دختر سریع به طرفش رفت و اون رو در آغوش کشید هارین که الان کمی گیج میزد به اون دو خیره شده بود بنظر میرسید بهم نزدیک باشند پس سعی کرد مثل شخصیت اولیویا رفتار کنه و کنجکاویی های هارین رو کنار بزاره پس سعی کرد بدون اینکه به اونا توجه کنه مدل های لباس رو نگاه کنه تا شاید بتون مدل لباسی رو لباسی که میخوان براش بدوزن پیدا کنه.
جوی با دلتنگی به دختر روبروش خیره شده بود و دوباره لبخندی از روی خوشحالی زد و دست های دختر رو بامهربونی گرفت"اوه نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود کی برگشتی؟سفرت به سرزمین ققنوس رضایت بخش بود؟"
"اوه سویانگا سفرم به اونجا خوب بود البته اگه از دوری راه بگذریم میدونی که مجبور شدم تموم اونجارو با کالسکه برم واقعا سفر خسته کننده ایی بود"بنظر میرسید این بانو هم راجع به هارین هم کنجکاو شده باشه پس سعی کرد با لحنی که کنجکاویی در اون معلوم نباشه از جوی پرسید"سویانگا این دختری که باهاته کیه؟تاحالا ندیدمش"
جوی که حالا متوجه شده بود هارین رو فراموش کرده سریع برای اینکه اشتباهش رو جبران کنه همراه دوستش به طرف هارین رفت و دستش رو روی شونه هارین گذاشت"معذرت میخوام وقتی رزی رو دیدم تورو فراموش کردم بیا میخوام باهم آشناتون کنم"هارین با چشمانی مملو از غرور به طرف اون بانو برگشت و با لبخندی پر ازحس محبت به طرف اون بانو زد
جوی ادامه داد"ایشون بانو پارک رزی دختر جناب کاهن اعظم هستش و ایشون هم دختر کوچک مرحوم نخست وزیر سابق بانو کیم اولیویا هستن"
هارین دستش رو جلو برد وبا ادب تموم گفت"از آشناییتون خوشبختم"
رزی هم دست هارین رو گرفت و با ادب و احترام جواب داد"اوه منم از آشناییتون خوشبختم بالاخره افتخار پیدا کردیم که بانو کیم اولیویایی که سال هاست که کسی اونو ندیده آشنا بشم"
هارین پوزخندی زد "پس براتون خوشحالم که همچین افتخار بزرگی نسیبتون شده ولی حقیقتش بیشتر از نمیتونید از حضورم فیض ببرید شمارو با بانو پارک تنها میزارم "و سرش رو به معنای روز بخیر کمی پایین برد وازجوی و رزی دور شد
"اوه خدای من دقیقا همونطور هستش که مردم میگن مغروز مثل مادرش و میشه گفت زبون تند و تیزش رو هم از اون به ارث برده سویانگ اصلا به حرفم گوش میدی؟"
جوی که محو بازیگری خوب هارین شده بود با قیافه ایی مملو از گیجی بطرف رزی برگشت و با گیجی پرسید"چیزی گفتی؟"
"سویانگا"رزی جیغ کشید
هارین که همینطور داخل مغازه برای خودش گشت میزد و به طرح لباس ها نگاه میکرد ولی طرح خاصی نظرش رو جلب نمیکرد"اوه حالا باید چیکار کنم چیزی به دلم نمیشینه"به اطرافش با بی میلی نگاه میکرد که یهو هارین به پشت یکی از اتاق های پرو لباس کشیده شد ولی دستی که روی دهنش قرار گرفت مانع این شد که بتونه چیزی بگه به پسر روبروش نگاه کرد،اون پسر دستش رو روی دهنش گذاشت و به هارین گفت صدایی از خودش درنیاره و با کوبیدن در اتاق پرو و صدای بلندی که داد میزد"لطفا هرکی داخل این اتاقه بیاد بیرون"هارین رو ازجا پروند پسر نزدیک هارین شد و درگوش هارین گفت لطفا کاری کن اینا ازاینجا برن قول میدم جبران کنم"هارین هم آروم سرش رو به معنای فهمیدم بالا وپایین کرد و پسرهم آروم دستش رو برداشت با کویبده شدن در برای دومین دفعه هارین با صدای بلند جواب داد"چخبره نمیبیند که کسی این تو هستش" و اون صدا با لحن دستوری جواب داد"لطفا همین الان از اتاق پرو بیاید بیرون"
"آقای محترم واقعا براتون مشکلی پیش نمیاد اگه الان من با این وضعیتم بیام بیرون؟"
صدایی که بنظر میرسید یکی از خدمه فروشگاه باشه سعی میکرد از اون فرد بیرون بخواد که از اونجا بره "کسی اون بیرون هستش؟"هارین پرسید
"اوه بله خانوم چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟"
هارین سعی کرد استرس صداش رو کنترل کنه "میشه بهم بگید این چه نوع سرویس دهی ضعیف به مشتریه یه آقا توی مغازه لباس چرا باید صداش رو تا این حد بالا ببره؟به ایشون گفتم که الان برای من مقدور نیست بیام بیرون ولی هنوزم به داد زدن ادامه میدن من نمیتونم همچین چیزی رو تحمل کنم و شما آقای محترم میشه بگید دقیقا دنبال چی هستید؟"
صدا جواب داد"داریم دنبال یه نفر میگردیم"
هارین با لحن محکمی جواب داد"به جز من کسی داخل این اتاق نیست البته اگه بخواید میتونم همین الان بیام بیرون ولی مسئولیت رسوایی که براتون پیش میاد رو باید خودتون به گردن بگیرید حضرت اقا"
صدای دومی به جمع اضافه شد که هارین خوب اون صدارو میشناخت"قربان فکر نمیکنم کسی که دنبالش باشید توی این اتاق باشه لطفا مزاحمت ایجاد نکنید شما که نمیخواید باخونواده کیم دربیوفتید البته همین دوکلمه حرف زدن با بانو کیم کوچک باعث میشه یکی از چشات رو از دست بدی من که جای تو بودم حداقل میزاشتم سرم باقی بمونه مگه نه؟"
وکم کم صدای پاهایی که از اونجا دور میشدن رو میشد شنید هارین نفسی از سرآسودگی کشید و خواست که در اتاق رو باز کنه ولی اون پسره با دستش مانع شد و هارین با قیافه ایی حق به جانب به طرفش برگشت و پرسید"دیگه چیه؟"
پسرخندید وجواب داد"میشه یه لطف دیگه ایی بهم بکنی؟"
هارین ابرویی بالا انداخت و لبخند ملیحی زد گفت"نچ نمیشه"و خواست در رو باز کنه که در دوباره سریعا بسته شد هارین با کلافگی به پسرروبروش نگاه کرد "تا سه میشمارم اگه در رو باز نکنی جیغ میزنم دیگه خودت میدونی"
"یک...دو..س..."
ولی حرف پسرنزاشت هارین بتونه حرفش رو کامل کنه"من که جای تو بودم جیغ نمیکشیدم فکر نکنم بانو کیم از همچین چیزی خوشش بیاد مگه نه؟"
"زودتر بگو چی میخوای"
پسر بشکنی زد و باخوشحالی گفت"الان شد ،خب کاری کن بدون دردسر از اینجا برم بیرون"
هارین با چشمای از حدقه زده بیرون جواب داد"چی؟داری شوخی میکنی خودت برو بیرون مگه نشنیدی اونا رفتن دیگه"
"دختر گل نمیتونم با این فیس برم بیرون"به قیافه اش اشاره کرد
"بخدا من که تو قیافه مبارکت چیز خاصی نمیبینم"
پسر پوزخندی زد
"چشم بصیرت میخواد که مشخصه تو نداری"
هارین آه عمیقی کشید و سرش رو به در نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت"اوه سهون هنوز اونجایی؟"
"بله بانوی من چیزی شده؟"
"میتونی برام یه شنل پیدا کنی بهش احتیاج دادم"
سهون جواب داد"سعی خودم رو میکنم"و از اونجا دور شد
پسر با کنجکاوی پرسید "کی بود این؟"
هارین سریع جواب داد"فضولیش به تو نیومده!"
"اوههههه همیشه عادت داری انقدر بد حرف بزنی البته اگه بدونی من کیم اینطوری باهام حرف نمیزدی"
هارین به چشمای اون پسرنگاه کرد و لبخندی زد و دستش رو بالا آورد و آروم با انگشتش پسر رو به عقب هل داد"واسم مهم نیست کی هستی الان از نظر من چیزی به جز یه آدم بی سروپا خیابونی که داره از بانو محترم باج میگره نیستی فهمیدی دیگه هم باهم حرف نزن"
و روی زمین یه خط فرضی کشید و گفت"اگه از این خط بگذری میکشمت فهمیدی؟"
و سرش رو به در بسته اتاق تکیه داد
پسره با صورتش ادا هارین رو در آورد و دستش رو گذاشت رو قلبش که مثلا ترسیده"خیلی ترسیدم واییی"
با کوبیده شدن به در اتاق مکالمه شون قطع شد هارین آروم جلو رفت و گفت"کیه؟"
"بانوی من منم سهون براتون یه شنل آوردم"
هارین نفسی از سرآسودگی کشید چون بزودی از دست این موجود راحت میشد"در رو آروم بازمیکنم لطفا آروم بده دستم"
و در رو کمی بازکرد و شنل رو از سهون گرفت
"امر دیگه ایی باهام دارید؟"
"میشه یه لحظه منتظر باشی میخوام که یه نفر روتا بیرون همراهی کنی مثلا تو محافظ این بانو هستی؟"
سهون با تعجب پرسید"بانوی من همه چیز مرتبه؟!"
هارین شنل پرت کرد تو صورت اون پسرو بالحن آرومی گفت"یه بانو اینجاس که داره از دست شوهرش فرار میکنه شوهرش تو فروشگاه لطفا تا بیرون همراهیش کن سهون شی"
پسر با تعجب به خودش اشاره کرد
"به من میگی بانو؟"
هارین با قیافه ایی عصبانی بهش نگاه کرد
"زودتر بپوشش خوب صورتت رو بپوشون یه وقت این سهون نفهمه تو زن نیستیا"
"اگه گیربیوفتم چی؟"
هارین شونه ایی بالا انداخت و گفت"به من ربطی نداره به خودت بستگی داره که چقدر خوب نقش بازی کنی پسرجون"
پسر پوزخندی زد و گفت"اگه گیرم انداختن میگم اومدم دختری که باهاش قرار میزارم رو مخفیانه ببینم دخترکوچکتر خونواده کیم،کیم اولیویا"
هارین با تعجب و ترس سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد"تو...منو...ازکجا میشناسی؟"
پسر شنل رو پوشید و در اتاق رو باز کرد ولی قبل اینکه بره بیرون
"همه از آوازه دختر کوچیک خونواده کیم خبر دارن این تو هستی که منو نمیشناسی حالا بهتره دعا دعا کنی که من گیر نیوفتم بانو کیم"و بیرون رفت
هارین توی دلش خداخدا میکرد که گیرنیوفته بعد از گذشت چند دقیقه در اتاق که الان دیگه قفل نبود باز شد و هارینی که به درتکیه داد بود افتاد ولی زمین نخورد بلکه کسی مانع از افتادن هارین شد هارین به بالا نگاه کرد و اوه سهون رو جلوش دید
اوه سهون ابرویی بالا انداخت"بانوی من تازگیا خیلی سربه هوا شدید همش نزدیکه بیوفتید"
هارین از عصبانیت لبش رو محکم گاز گرفت و از سهون فاصله گرفت ولی با یادآوری اون پسرسریع از سهون پرسید"اون بانو رو تا بیرون همراهی کردی؟بدون هیچ مشکلی تونست بره بیرون؟"
سهون سرش رو به معنی آره تکون داد
هارین نفس راحتی کشید ولی با یادآوری خرید لباس سریع سهون رو کنار زد و دوباره مشغول انتخاب شد

polaris:chan Empire Donde viven las historias. Descúbrelo ahora