1. Introduction

668 29 15
                                    

چشمای خسته اش رو مالش داد و رو تختش نشست وپتوش رو کنار زد به گوشه ی دیگه اتاق نگاه کرد خواهرش با بی قراری کنار پنجره نشسته بود،میتونست حدس بزنه دلیل بی قراری خواهرش چی میتونه باشه،آروم به کنارش رفت و موهای خواهرش رو نوازش کرد

-یرین دیروقته دیگه ،گفتن که دیر برمیگردن

یرین به طرف خواهرش برگشت وابروش رو باال داد

-هارین اصال کنجکاو نیستی بدونی چیشده؟

-معلومه دارم از فضولی میمیرم ولی قرار نیست تا اونها برگردن پنجره رو قورت بدم

و هارین از کنارخواهرش بلندشد و روی تخت خواهرش نشست و به خواهرش اشاره کرد که بیاد وکنارش بشینه،یرین چشماش رو چرخوند و با بغض به پنجره
نگاه کرد ، از پنجره فاصله گرفت و کنار خواهرش نشست

"چیه؟"یرین با کالفگی پرسید،هارین با شونه اش ضربه آرومی به یرین زد

"میخوای تا اونها برگردن همونطوری به بیرون زل بزنی؟حداقل یه کاری کنیم"

-مثال چیکار کنیم؟

"نظرت چیه مثل قدیما واست قصه بگم"هارین با لبخند پیشنهاد داد،ولی تنها

جوابی که گرفت لبخند ملیحی بود که یرین زد پس سریع پرسید"چیه نمیخوای واست قصه بگم؟"

-خواهر من فکر میکنی من بچه ام؟قصه به چه دردم میخوره،البته مثلا داستان عاشقانه یا یه همچین چیزی باشه بدم نمیاد ولی داستان های تو بیشتر شبیه درس
تلفیقی جغرافیا و تاریخ هستش

هارین که ازدست یرین دلخور شده بود،یرین رو کنار زد و پشت تنها میز مطالعه اتاق نشست و کتابی که روی میز بود رو برداشت و شروع به خوندنش کرد،خودش هم نمیدونست این چندمین دفعه هستش که این کتاب رو میخونه،ولی همیشه از خوندن این کتاب لذت میبرد درست مثل کتابی که تابحال نخونده باشه
"ما پریدیم که رها باشیم،همه ما از توی قفس بودن خسته شده بودیم پس بال های نداشته مون رو باز کردیم و با آب یکی شدیم"این جمله تنها چیزی بود که از این کتاب متوجه نمیشد،چند دفعه کتاب رو زیرورو کرده بود ولی انگاری این جمله متعلق به این کتاب نبود با تک تک جمالت تناقض داشت،شاید همین یه جمله مصوب عالقه ی هارین به این کتاب بود،با کشیده شدن صندلی کنارش کتاب رو روی میز گذاشت و با قیافه طلبکارانه به یرین خیره شد،یرین با دیدن قیافه
خواهرش لبخند دندون نمایی داد و آروم موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد ولب هاش رو جلو داد"خواهر عزیزم االن انقدر حوصلم داره سرمیره که حاضرم داستان های خسته کننده ات رو بشنوم"هارین با دیدن قیافه یرین در اون حالت خندید وبا خنده هارین یرین هم لبخند زد و دست خواهر بزرگترش رو گرفت

"آشتی کردیم نه؟"

هارین دست دیگه اش رو دراز کرد و موهای خواهرش رو با آرومی نوازش کرد،به کتاب دستش نگاه کرد شاید وقت این بود که یرین چیزهای بیشتری یاد بگیره پس سریع به یرین پیشنهاد داد"یرین یادته که همیشه دوست داشتی داستانی که سوهو واسم گفته بود رو بشنویی"یرین با چشمای گرد شده به خواهرش نگاه
کرد همیشه سوهو و هارین میگفتن که شنیدن این داستان هنوز وقتش نشده پس با چشمای پرازامید به خواهرش نگاه کرد،هارین از پشت میز بلند شد وروی
زمین،زیر پنجره نشست و یرین به کنار خواهرش رفت وسرش رو رو پاهای خواهرش گذاشت و دراز کشید

polaris:chan Empire Where stories live. Discover now