سویانگ به هارین کمک کرد تا آروم به طرف اتاقش بره هارین بخاطر زخم هاش کمی راه رفتن واسش سخت بود بخاطر همین آروم راه می رفت ولی سویانگ تنهایی نمیتونست به هارین کمک کنه و هارین هم بابت اینکه اینطوری کسی رو به زحمت میندازه ناراحت و عصبانی بود و زیر لبش به تهیونگ فحش می داد ولی یه لحظه هارین احساس کرد که از زمین جدا شده به بالا که نگاه کرد با همون محافظی که اون وو بهش معرفی کرده بود روبرو شد"میتونم خودم برم لازم نیست..."و سعی کرد خودش رو از آغوش اون خارج کنه ولی "بانوی من شما آسیب دیدید و سویانگ شی نمیتونه شمارو تنها حمل کنه وظیفه من محافظت از شماست پس ببخشید که اگه احساس معذبی میکنید"و در اتاق رو باز کرد و هارین رو آروم روی تختش گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت و از پله ها پایین رفت که جین آروم شونه سهون رو گرفت"ممنون سهون میشه بعدا با تو و اون وو حرف بزنم؟"سهون به آرومی سرش رو تکون داد"حتما شاهزاده جین به جناب اون وو هم میگم بیان"و جین راهی اتاقش شد تا کمی استراحت کنه.
سویانگ جلو رفت و کمی این پاواون پا کرد چون که نمیدونست باید چیکار کنه خانوم کیم اون رو به عنوان معلم دخترجدیدش انتخاب کرده بود ولی این دخترجدیدش خیلی عجیب بود چون که هارین فقط رو تخت نشسته بود و به زمین زل زده بود پس سویانگ جلو رفت و به آرومی دستش رو روی شونه هارین گذاشت و هارین رو از سرزمین رویاهاش بیرون آورد"سلام من معلم جدیدت پارک سویانگ هستم ولی میتونی من رو جوی صدا بزنی"هارین به بالا نگاه کرد جوی دختر خیلی قشنگی بود پس هارین با خودش فکر کرد بالاخره این هفت ماه نمیتونه که فقط تو اتاق خودش رو زندانی کنه و با کسی حرف نزنه پس به جوی لبخند زد"سلام منم کیم هارینم"
"میخوای لباس هات رو عوض کنی؟"جوی به لباس های هارین اشاره کرد،هارین سرش رو تکون داد"میخوام ولی لباسی ندارم"جوی سرش رو تکون داد"باشه مشکلی نیست میرم از سرخدمتکار یا خانوم کیم میپرسم اینجا منتظرم بمون"و از اتاق خارج شد.هارین نفسی از تنهایی کشید و دوباره به پنجره چشم دوخت یاد اتاق خودش افتاد که چقدر راحت بود مطمئنا الان داشتن با هیه ری حرف میزدن یا با نانی پای سیب میپختن با درد از روی تختش بلند شد و خودش رو به پنجره رسوند و به منظره روبروش خیره شد،منظره ی قشنگی بود واسه این زندان دلش واسه دویدن تو سرزمین گرین تنگ شده بود همراه ییشینگ باهم می رفتن کنار رودخونه و باهم دنبال سنگ های درخشان میگشتن باید چیکار میکرد.در زدن اتاق حواس هارین رو از پنجره دلتنگی هاش گرفت و به طرف در برگشت فکر میکرد جوی باشه ولی با دیدن خانوم کیم تو چارچوب در کمی جاخورد"خانوم پارک نمیدونستن لباس ها کجا هستن واسه همین شخصا اومدم لباس هات رو بهت بدم"و به طرف کمدی که گوشه ی اتاق بود رفت،هارین با خودش فکر کرد که اگه سکوت کنه بی ادبی میشه "ممنون و ازتون معذرت میخوام که اسباب زحمتتون شدم"خانوم کیم که داشت بین لباس ها میگشت ولباس هارو کنار میزد پرسید"دخترجون تو از کجا یاد گرفتی اینطوری حرف بزنی؟"هارین سرش رو انداخت پایین باید چه جوابی می داد به بانو جیسو گفته بود که از سرزمین ملوری اومده ولی درواقع طبق حرفای پدرش جدشون به سرزمین چان برمیگشت"راستش از خواهرم یاد گرفتم اون همیشه بهم میگفت باید ادب واحترام رو رعایت کنم و بزرگتراز خودم احترام بزارم"خانوم کیم ادامه داد"خواهرت خیلی خوب بهت یاد داده ولی چرا اینطوری زخمی شدی،میخواستم از جیسو بپرسم ولی دوست دارم دلیلش رو از خودت بشنوم"هارین کمی باخودش فکر کرد که بگه تو کمپ کتک خورده یا بهتره یه دروغ سرهم کنه ولی از نظر خودش این همه دروغ دیگه بس بود به اندازه کافی به این خانواده مهربون دروغ گفته بود در هر صورت جیسو حقیقت رو به مادرش میگفت و حقیقت چیزی نبود که هارین ازش خجالت بکشه"توی کمپ تنبیه شدم"خانوم کیم لباسی رو که انتخاب کرده بود دوباره لمس کرد و از کمد بیرون آورد و در کمد رو بست و به طرف هارین برگشت"حتما دوران خیلی سختی بوده اگه یادآوریش کردم ازت معذرت میخوام،امیدوارم با روزهای خوبی که در آینده داری بتونی تموم اون لحظات سخت رو فراموش کنی بیا میتونی این رو بپوشی شام ساعت شش سرو میشه لطفا دیرنکن به سرخدمتکار میگم الان بیاد وحموم رو واست آماده کنه مطمئنم خسته هستی"و لباس رو روی تخت گذاشت داشت میرفت که حرف هارین مانع باز کردن در شد"ازتون واقعا ممنون خانوم کیم لطف خیلی بزرگی به من کردید"خانوم کیم سرش رو تکون داد"لطفا با خوب بودنت لطفم رو جبران کن"و از اتاق خارج شد و پس از مدتی خانومی وارد اتاق شد همون سرخدمتکار خانوم پارک"خانوم من رو فرستادن تا حموم رو براتون آماده کنم لطفا چند لحظه صبرکنید.
بعد چند لحظه هارین رو به حموم داخل اتاقش راهنمایی کرد"کمک میخواید بانوی من؟"
"نه ممنون "هارین با مهربونی جواب داد و خانوم پارک فورا اتاق رو ترک کرد.
هارین آروم لباس رو پوشید کم کم زخم هاش کمی التیام پیدا کرده بودن و با این حموم حالش بهتر شده بود به خودش داخل آیینه نگاه کرد کمی لباس تو تن هارین بزرگ بود با خودش فکر کرد بخاطر اینه که این لباس ها برای هارین دوخته نشدن به ساعت نگاه کرد که تقریبا پنج و نیم رو نشون می داد،در اتاقش رو باز کرد و وارد راهرو اتاق ها شد رنگ دیوار ها به هارین حس خوبی می دادن یه حس جالب کسی که اینجا رو طراحی کرده حس خوبی به رنگ ها داشته آروم از پله ها پایین رفت داشت دنبال آدم هایی میگشت که میشناختشون ولی همه جا در سکوت فرو رفته بود نفس عمیقی کشید نمیدونست هیچ چیز یا هیچ کجا رو راجب این خونه نمی دونست پس به راهش ادامه داد از پذیرایی گذاشت و به راهرویی چوبی رسید که پله هایی به پایین دارند میتونست از پایین پله ها نوری رو ببینه پس از اون پله های چوبی پایین رفت و در اون اتاق رو باز کرد و با خدمتکارهایی که درحال جنب و جوش هستن و دارند غذا آماده میکنن روبرو شد همشون برای یک ثانیه از کار دست کشیدن و هارین با دیدن همون محافظی که جین باهاش آشناش کرده بود کمی احساس بهتری کرد خدمتکار خانومی که کنار در وایساده بود ازش پرسید"خانوم چیزی میخواستید؟"هارین که به خودش اومده بود"اوه فکر کنم گم شدم"خانوم پارک هم از در دیگه وارد آشپزخونه شد و با دیدن هارین جاخورد"اوه خانوم شما اینجا چیکار میکنید،چیزی لازم دارید؟"هارین کمی سرش رو مالش داد و دوباره گفت گم شده،خانوم پارک که متوجه شد از قضیه چیه به یکی از خدمتکارها اشاره کرد که راه سالن غذاخوری رو به هارین نشون بده ولی هارین هنوزم به اون محافظ زل زده بود که البته این نگاه های هارین از سهون دور نموند و سهون سرش رو بالا آورد و پوزخندی زد و دوباره مشغول غذاخوردن شد.
با کمک خدمتکار وارد اتاق غذاخوری شد و به محض ورودش خدمتکار اونجا رو ترک کرد.هارین شروع به راه رفتن تو اتاق کرد "پسره ی گستاخ به من پوزخند میزنه فکر میکنه کیه اگه الان تو شرایط قبلم بودم قشنگ حالیش میکردم با کی طرفه"و همینطور مثل مرغ سرکنده از این سر اتاق به اون سر اتاق میرفت و باخودش حرف میزد"نه زیاد جلو اینا خودم رو ضعیف نشون دادم و از هارین اصلی بدجور فاصله گرفتم این پسره نمیدونه همه پسرای گرین ازم میترسیدن از بس ابهت داشتم ولی ببین توروخدا کارم به جایی کشیده که یه آدم که نمیشناسم بهم پوزخند میزنه واو عالیه اصلا همه چیز تکمیله آفرین ،واقعا که همش تقصیر اون لرد تهیونگ مغرور خودسره مثلا فکر میکرد که کیه آخه فکر میکرد چون با اون قدرتش همه رو مطیع خودش میکنه خیلی شخص بزرگیه پسره احمق....."و همینطور داشت با خودش حرف میزد که نگاه های یه نفر رو خودش حس کرد برگشت و دید جناب محافظ یه گوشه ایی به دیوار تکیه داده و با پوزخند داره هارین رو نگاه میکنه.
هارین چشماش رو چرخوند و گفت"به چی زل زدی؟"،سهون بدون هیچ حرکتی هنوزم به دیوار تکیه داده بود"فکر کنم پوزخندم بدجور بهت برخورده"
"واو واقعا اعتماد به نفس خوبی داری چرا باید واسم مهم باشه؟"هارین پوزخند زد
"مشخصه که چقدر مهم نیست"سهون به هارین اشاره کرد
"میدونی حق نداری با من اینطوری حرف بزنی؟"هارین شونه هاش رو راست کرد و با غرور به سهون نگاه انداخت و بعد لبخند زد
سهون تکیه اش رو از دیوار گرفت و شروع کرد به دست زدن"نکنه واقعا باورت شده اینجا خانوم شدی؟حداقل میزاشتی یه روز بگذره،بعدش هم نکنه فکر کردی اینا همینطوری بهت لطف کردن نخیر هیچ چیز تو این دنیا مفتی نیست دختر کوچولو"
حرفای سهون که هارین رو عصبانی کرده بود،هارین دندون هاش رو روهم فشار داد جلو رفت تا سهون رو بزنه ولی دستاش تو هوا موند سهون دستاش رو گرفته بود"شاهزاده جین میگفت دختر خیلی تنها و معصومی هستی ولی میبینم خیلی خوب نقش بازی کردی"
"بهتره با من درست حرف بزنی من وتو الان توی یه سطح نیستیم"ودستش رو با شدت از دست سهون بیرون کشید.
با ورود جوی به اتاق سهون از ادامه دعوا بازموند،جوی به سهون و بعد به هارین نگاه کرد"اتفاقی افتاده؟"هارین سرش رو به معنای نه تکون داد"ولی خیلی عجیبه جو اینجا خیلی سنگینه"هارین جلو رفت و از کنار سهون گذشت و دست جوی رو تو دستاش گرفت"چیزی نشده نگران نباش"و به طرف سهون نگاه کرد"جناب محافظ میتونی بری ممنون که اینجا رو بهم نشون دادی"سهون رفت و به دیوار مرکزی تکیه داد
پس هارین دوباره حرفش رو تکرار کرد"محافظ گفتم میتونی بری"سهون به طرف هارین نگاه کوتاهی انداخت و ادامه داد:"بانوی اعتماد به نفس نیومدم که تو رو ببینم شاهزاده جین باهام کار داشت"
"مثلا داشتی شام میخوردی نمیخوای برگردی شامت رو بخوری ؟"هارین گفت
"بخاطر زل زدن های بعضیا تو گلوم گیر کرد"
هارین تو ذهنش گفت معلومه چقدر گیر کرده از بس خوردی داشتی میترکیدی کاش گیر میکرد خفه میشدی .
دقیقا راس ساعت شش همه وارد اتاق غذا خوری شدن وهارین از این همه وقت شناس بودن حیرت زده شده بود همه رفتن و سرمیز نشستن به جز هارین منتظر بود تا کسی بهش بگه کجا بشینه،جین روی صندلی ارشد نشسته بود و جیسو هم کنارهمسرش و مادرش روبرو دخترش و اون وو هم در کنار مادرش نشسته بود جین با دیدن گیجی هارین فهمید که هارین نمیدونه کجا بشینه"هارین میتونی کنار بانو جیسو بشینی"و هارین کنار جیسو نشست و جیسو با خوشحالی دست های هارین رو گرفت و لبخند زد.خانوم کیم هم به جوی اشاره کرد که میتونه کنار هارین بشینه و به طرف شاهزاده جین برگشت تا بگه جوی چه کسی هستش.غذاها سرو شدو پس از اجازه شاهزاده جین همه شروع به خوردن کردن،هارین میدونست که به زودی قراره سیلی از سوالات از اطراف رو سرش خالی بشه وهمینطورم شدم برادر کنجکاو خانواده بیست سوالی رو شروع کرد"هارین شی تو رو از کدوم سرزمین برده بودن کمپ؟"
"اوه من خودم رفتم اونجا تا خواهرم رو پیدا کنم کسی منو اونجا نبرد"جیسو هم برای تکمیل حرف هارین اضافه کرد"هارین برای سرزمین ملوری هستش"خانوم کیم هم که حالا به لاین سوال کنندگان اضافه شده بود"اوه واقعا از کدوم قبیله ایی؟"هارین جواب داد "از قبیله لایت هستم"و تودلش خوشحال بود که سوهو داستان اصلی رو واسش گفته بود
دوباره اون وو سوال پرسید"اوه راستش هارین شی کی تورو اونقدر تو کمپ کتک زده بود که نای راه رفتن نداشتی؟"هارین خواست جواب بده ولی جیسو به جای اون جواب داد"اوه باورتون نمیشه که کی بود وقتی با چشمام اون صحنه رو دیدم باورم نشد تهیونگ بود"
"چی؟"اون وو تقریبا ار تعجب فریاد کشید و بعد ادامه داد"تهیونگ هیونگ؟نونا مطمئنی هیونگ بود؟"از جیسو پرسید
و جیسو برای تصدیق حرف برادرش سرش رو تکون داد
"واو حتما کلی درد داشته تهیونگ بدجور سنگین کتک میزنه"اون وو گفت
خانوم کیم آروم گوشتش رو برش زد و تکه ایی گذاشت توی دهنش "اون وو نباید تهیونگ رو بدون القاب صدا بزنی باید ایشون رو لرد تهیونگ صدا بزنی"
هارین میخواست بگه که فقط دوتا ضربه آخر رو تهیونگ زده ولی با دیدن طرفداری خانوم کیم از تهیونگ با خودش فکر کرد ادامه دادن این بحث بیهوده پس آروم به غذاخوردنش ادامه داد و به طرف چپش نگاه کرد سهون هنوزم اونجا وایساده بود ،سرش پایین بود هارین باخودش فکر کرد ببین تو روخدا جلو بقیه موش میشه بعد واسه من شیر میشه پس به طرف پرنس جین برگشت و با لبخند ازش پرسید"اون مرد که اونجاست کی بود سرورم،فراموش کردم"جین خوشحال شد که حداقل یکی سعی میکنه باهاش حرف بزنه پس به سهون اشاره کرد که جلو بیاد وکنارش وایسه"هارین این مرد،مورد اعتمادترین فرد منه ازش خواستم که ازت محافظت کنه میتونی بهش تکیه کنی اون هیچوقت پشتت رو خالی نمیکنه"هارین تو مغزش با خودش میگفت تکیه کردن به کنار من حتی نمیتونم بهش اعتماد کنم پسره ی*** همش میره رو اعصابم
"ولی فکر نکنم به محافظ احتیاج داشته باشم"هارین گفت
ولی با مخالفت خانوم کیم مواجه شد"معلومه که میخوای همه ی دوشیزه های سرزمین چان یه محافظ واسه خودشون دارن از اونجایی که قراره به عنوان دختر من زندگی کنی باید داشته باشی"
"مگه بقیه نمیدونن من دختر واقعیتون نیستم؟"هارین با کنجکاویی پرسید
"معلومه که نمیدونن فکر میکنن تو دختر واقعی من هستی"خانوم کیم گفت
هارین که حالا کمی گیج شده بود پرسید"ببخشید خانوم کیم ولی من الان گیج شدم نفمیدم منظورتون چیه؟"
خانوم کیم از جاش بلند شد و اومد پشت صندلی هارین وایساد و دستش رو دو طرف شونه های هارین قرار داد "دختر عزیزم دیگه اسمت هارین نیست از این به بعد تو کیم اولیویا هستی دختر بانو کیم ولرد کیم بزرگ و خواهرزن شاهزاده جین"
هارین به طرف جیسو برگشت و با تعجب بهش خیره شده بود،جیسو دست های هارین رو تو دست هاش گرفت و با چشماش بهش فهموند که بهش اعتماد کنه خانوم کیم ادامه داد
"هارین عزیز این تنها راهی هستش که میتونم ازت محافظت کنم اگه به این اسم اکتفا نکنیم متاسفانه نمیتونم کاری بکنم"
"ببخشید دقیقا میخواید من رو از چی محافظت کنید؟"هارین پرسید
خانوم کیم آروم ضربه ایی به شونه هارین زد"معلومه از بقیه اگه بقیه بدونن که تو دختر واقعی من نیستی باهات بد رفتاری میکنن میدونی که سرزمین چان از تبادل طبقاتی رنج میبره واقعا میخوای که مثل یه چیز پست بهت نگاه کنن؟"
هارین به میز زل زد و یاد حرفای سهون افتاد اونم هارین رو درحد خودش نمیدونست یعنی بقیه هم اینطوری فکر میکنن یا شاید هم بدتر "ولی خدمتکارها و بقیه خبر دارن"هارین به سهون وجوی اشاره کرد.
جوی که کنار هارین نشسته بود به طرفش برگشت"نگران نباش من قراره به عنوان دوستی که همیشه کنارت هست و بوده باشم من قبلا با خانوم کیم راجبش حرف زدم"
شاهزاده جین هم برای کامل کردن حرف جوی گفت"کمی قبل هم گفتم سهون آدم مورد اعتماد منه از جانب اون هیچ نگرانی نداشته باش"
هارین باحالت زشتی به سهون نگاهی انداخت و تو ذهنش به این فکر میکرد که این جناب پوزخند الان یه نقطه ضعف ازش داره نکنه بخواد باهاش تهدیدش کنه
"پس از این به بعد اولیویا صدات میزنیم"اون وو با هیجان گفت و ادامه داد"کیم اولیویا خواهر کوچکتر من"
و بعد سرو شام همه به پذیرایی رفتن و هارین متوجه شد که سهونم به دنبالشون وارد سالن اصلی یا همون سالن پذیرایی شد پس به کنار جیسو رفت و دستش رو گرفت،جیسو هم بامحبت دست هارین رو گرفت پرسید که چیزی شده
"بانوی من این محافظ قراره همیشه اینطوری کنارم بمونه؟"هارین پرسید
"هارین چیزی شده از سهون خوشت نمیاد؟"جیسو با تعجب پرسید
"نه بانوی من فقط از دیدن آدم های خیلی جدید کمی معذب شدم فقط همین"هارین جواب داد
"اوه یعنی من آدم جدیدی نیستم یا بقیه؟"جیسو با شیطنت گفت
"شما انقدر آدم های خوبی هستید که حس میکنم چند ساله شما رو میشناسم"هارین با چشمانی پر از تشکر جواب داد
"اولیویا میتونم لیوی صدات بزنم؟"جیسو پرسید
هارین اول کمی گیج شد ولی سریعا فهمید و جواب داد"البته که میتونید بانوی من"
"پس میخوای اولین کارت به عنوان خواهرم رو بهت بگم؟"جیسو چشمک زد و پرسید
هارین سرش رو به معنای بله تکون داد"پس چطوره به جای اینا منو جیسو یا اونی صدا بزنی؟"
"نه...نمیشه...درست نیست"هارین گفت
"من میگم میشه خواهر ها از کی باهم با القاب حرف میزنن حتی اون وو هم منو نونا صدا میزنه مطمئنم تو هم میتونی زود باش"
"پس فکر کنم با اونی بیشتر کنار بیام"هارین از روی خجالت لبخندی زد
"جیسوی عزیزم نظرت چیه کمی پیانو بزنی؟"جین به همسرش گفت
"اوه البته"و جیسو هم با کمال میل قبول کرد و پشت پیانو نشست ،هارین با دیدن اون صحنه یاد چند شب پیش افتاد،شب تولدش سوهو هم پیانو زده بود ولی مهارت پیانو جیسو با سوهو قابل مقیاسه نبود مشخصا جیسو از یه معلم یاد گرفته بود ولی نواختن پیانو واسه خونواده ما از نسلی به نسل بعد منتقل میشد سوهو نواختن رو از پدربزرگشون یاد گرفته بود آهنگی که جیسو میزد مضمون شادی داشت ولی واسه دل تنگی هارین مضمون غم و اندوه داشت یعنی الان هیه ری بدون هارین چیکار میکردحال همه خوبه؟و هارین چشماش رو بست تا اشکی که تو چشماش کم کم جمع میشد راهی به بیرون پیدا نکنه.
بعد از نواختن جیسو و تشویق وتمجید همه از نواختنش دوباره توجه ها به هارین معطوف شد از نظر هارین قرار بود حالا حالا ها بحث جذاب خونواده کیم باشه
"اولیویا تو بلدی پیانو بزنی؟"اون وو با خنده پرسید
خانوم کیم هم با خنده جواب داد"اوه اون وو این سوال های معذب کننده چیه میپرسی مطمئنن یاد ..."و هارین اجازه کامل شدن نداد و پشت میز پیانو نشست و آهنگی رو به یادآورد که سوهو خودش برای دلتگی مادرشون نوشته بود اون آهنگ کامل بوی دلتگی می داد ولی احساسات هارین نسبت به این قطعه با سوهو فرق میکرد حالا هارین داشت آهنگ سوهو رو برای خود سوهو میزد برای دلتگیش که قلبش رو سنگین کرده بود معمولا این قطعه رو از روی دفتر سوهو میزد ولی الان به دلیل اینکه اهنگ رو تا نصف بلد بود به اون قسمت کوچیک اکتفا کرد و پس از تموم شدن نواختنش به سرجاش برگشت ولی وقتی سرش رو بالا آورد با چشم های متعجب همه مواجه شد و بعد از چند ثانیه جین ایستاده هارین رو تشویق میکرد"واو هارین کارت عالی بود "جین هارین رو تحسین کرد و جیسو هم همسرش رو همراهی کرد
"اوه اولیویا از کجا یاد گرفتی؟"خانوم کیم با کنجکاویی پرسید
هارین با شنیدن این سوال دوباره توی افکارش غرق شد"اوه توی نوان خانه ی سرزمین ملوری خانوم مهربونی که اونجا برای ثواب آشپزی میکرد،خانوم با کمالاتی بود من اون موقعده سالم بود و اون خانوم پسری داشتن که پونزده سالش بود و به مدرسه موسیقی میرفت و گاهی اوقات که بامادرش میومد از پیانو کلیسا استفاده میکرد پس وقتی شوق و اشتیاق من رو دید کمی بهم یاد داد ولی بعد از مدتی دیگه نیومد ودرس من هم ناتموم موند"چشماش رو بست از خودش متنفر بود انقدر مجبوره که باید دروغ بگه
"حتما خیلی مهارت بالایی داشته کارت عالی بود ولی من تاحالا این آهنگ رو نشنیده بودم؟"جیسو پرسید
"اوه اون پسر خودش این رو نوشته بود"هارین جواب داد و به مهارت برادرش افتخار کرد
"اوه خداروشکر اولیویا عزیز خیلی نگران بودم که علاقه ایی نداشته باشی و اینطوری کار دوست عزیزت دوشیزه پارک رو سخت کنی ولی به نظر میرسه شوق و اشتیاق زیادی داری،میتونی بگی دیگه چی یاد گرفتی؟"خانوم کیم پرسید
در واقع خانوم کیم فقط داشت هارین بیچاره رو ندونسته عذاب می داد چون اینطوری هارین باید داستان های بیشتر میساخت اگه قلم و کاغذ داشت کاش میتونست اونارو بنویسه یه وقت یادش نره دروغ هاش پس جواب داد"اوه من اونجا نوشتن و خوندن رو یاد گرفتم همون خانوم مهربون یادم داد اونم مثل شما خانوم مهربونی بود بعد از اینکه از خواهر جدا شدم ضربه سختی بهم وارد شد پس اون سعی میکرد من رو سرگرم کنه تا غم نبود اون خواهر رو فراموش کنم"
"اوه پس فکر میکنم توی تربیتت نصف راه رو رفتیم بخاطر همین که باتموم بچه های نوان خانه های دیگه فرق میکنی"خانوم کیم تقریبا از هیجان بلند شده بود
"ولی اون نمیتونه خواهر واقعیت بوده باشه مگه نه؟"جوی با قیافه ایی متعجب پرسید
و پس از وقفه ایی مکث جیسو هم حرف جوی رو تایید کرد
"اوه خب معلومه خواهر خونیم نبود ما چندسال اختلاف سنی داشتیم ولی از وقتی که خودم رو تو این دنیا پیدا کردم اون تنها خونواده من میشد "هارین سرش رو پایین انداخت
"اوه معذرت میخوام اگه ناراحتت کردم حتما کلی دلت واسش تنگ شده"جوی دست هارین روگرفت و سعی کرد دلداریش بده
جین به طرف کتابخونه اش رفت و کتابی رو بیرون آورد و صفحاتش روکمی ورق زد و بعد اون رو به دست هارین داد و ازش تقاضا کرد که قسمتی از اون شعر رو بخونه انگار که جین قصد امتحان هارین رو داشت،هارین اول جلد کتاب رو نگاه کرد کتاب کلیات شعر فونیکس اثر استفان فونیکس،کتاب محبوب سوهو،توی سرزمین گرین گاهی اوقات مرکز کتاب هایی خارج از دنیای گرین رو در یک کتابخونه جامع گردآورده بودن تا مردم سرزمین گرین بتونن ازش استفاده کنن و سوهو برای خوندن این کتاب زمان زیادی رو در کتابخونه مرکز سپری میکرد هرچند لوهان گاهی اوقات میگفت سوهو برای دیدن مسئول کتابخونه میره
پس هارین شعر مورد علاقه سوهو به اسم بیا عشق بورزیم رو پیدا کرد وخوند و پس از تموم کردن شعر کتاب رو بست و به شاهزاده جین پس داد
"وایی مامان خیلی خوش شانسی دختری گیرت اومده که همه چیز رو بلده و لازم نیس ماه ها و حتی سال ها صرف تربیتش کنی"اون وو با خنده به مادرش گفت
"بله کاملا باهات مواقم مثل اینکه سکه های شانس باما همگام شدن واقعا خوشحالم که اولیویا دخترم شده"خانوم کیم در تصدیق حرف پسرش و گفت و ادامه داد"اولیویا دوست دارم درس پیانوت رو ادامه بدی پس دوباره از مربی جیسو میخوام که بیاد و بهت آموزش بده"
"اوه نه اصلا نمیخوام به شما زحمت بدم"هارین سعی کرد رد کنه
"معلومه که باید یاد بگیری کلی چیز دیگه هست که باید یاد بگیری دوس دارم توی مدرسه اشراف تعلیم ببینی البته که برای اینکار کمی زوده باید دانشت رو راجب به سرزمین چان کمی افزایش بدیم اینکار رو میزارم به عهده دوشیزه پارک"خانوم کیم گفت و بعد به طرف شاهزاده جین برگشت"شاهزاده نظرتون چیه که اولیویا ماه های آخر تحصیلیش رو بره مدرسه سلطنتی؟مطمئنا میتونه همراه خوبی برای برادرتون ولیعهد باشه"
جین کمی سرش رو خاروند و پس کمی فکر کردن گفت:"فکر کنم فکر خوبی باشه ولیعهد حتما خوشحال میشه دوست خوبی مثل هارین منظورم اولیویا داشته باشه با معلم سلطنتی حرف میزنم که ببینم میتونه وارد مدرسه سلطنتی بشه یا نه !ولی مادر همونطور که میدونی باید قبل ورود یه آزمون بدن بخاطر همین مدرسه سلطنتی تعداد کمی دانش آموز داره برای ها...اولیویا سخت نیست؟"
"اوه معلومه که سخت هستش توی این خونواده فقط جیسو تونست وارد اونجا بشه ولی اون وو نتونست البته که میتونست اگه کمی دست از شیطونی هاش بر میداشت ولی من مطمئنم دختر دومم من رو نا امید نمیکنه و البته که دوشیزه پارک و جیسو هم میتونن تو این امر بهش کمک کنن"خانوم کیم با لبخند به جین جواب داد
"باشه پس ازشون میخوام یه تاریخ نه چندان نزدیک انتخاب کنن و تاریخش رو بهتون خبر میدم"جین گفت
"خب من باید محفل شما جوون هارو ترک کنم امیدوارم که منو ببخشید و خوش بگذرونید و تو جوی عزیز لطفا سلام من رو به مادرت بانو پارک برسون و ازشون بابت همه چیز تشکرکن"خانوم کیم و گفت سالن اصلی رو ترک کرد
هارین به انتهای سالن نگاه کرد هنوزم اون محافظ اونجا ایستاده بود هارین با خودش فکر کرد یعنی پاهاش خسته نمیشن تقریبا واسه چهار ساعته وایساده اونجا ولی یه چیزی رو نمی فهمید بقیه از کجا میدونن که خونواده کیم یه دختر دیگه دارن،پس سریعا این سوال رو با جیسو درمیون گذاشت و جیسو جواب داد"اوه خب راستش وقتی بچه بودم یه خواهر داشتم که واقعا اسمش اولیویا بود ولی اون به دلیل اینکه نارس بود تنها چند روز پس از تولدش از دنیا رفت و متاسفانه توی مرگش مادرم کم و بیش مقصر بود اون سال ها واقعا دوران سختی بود مادرم مرگم خواهرم رو باور نمیکرد پس پدرم تصمیم گرفت که مرگ خواهرم رو رسمی نکنه تا مادرم بیشتر از این ضربه نخوره اگه اون الان زنده بود تقریبا باید همسن تو می بود یه دختر شونزده ساله زیبا"و جیسو سرش رو از ناراحتی زمین انداخت
خانوما که حالا خسته شده بودن پس ازاینکه عذرخواهی کردن از سالن خارج شدن و جین گفت پس از حرف زدن با روون وسهون اون هم میره میخوابه جیسو هم به هارین و جوی گفت که باید قبل خواب بره پیش مادرش پس از خداحافظی از جوی اونجا رو ترک کرد هارین متوجه شد که جوی داره خودش رو آماده میکنه که بره خونه"جوی شی تو مشکلی با دروغ من به عنوان اولیویا نداری؟"هارین از جوی پرسید و جوی کلاهش رو روی سرش گذاشت و دستگیره در رو کشید و قبل اینکه بره بیرون به طرف هارین برگشت "چرا باید مشکلی داشته باشم وقتی داستان هامون شبیه همه،فردا باهم حرف میزنیم میبینمت"و هارین رو باتموم سوالاتش تنها گذاشت و هارین به در خیره شده بود منظورش چی بود؟؟
و دقایقی بعد هارین وقتی داشت از پله ها بالا میرفت فهمید که جین و اون وو و اون محافظ از اتاق اصلی بیرون اومد اون وو با دیدن هارین رو پله ها براش دست تکون داد و پرسید"اوه مای لیتل دونسنگ چرا تنهایی نونا و پارک سویانگ کجا رفتن؟"
و هارین جواب داد"اونی رفته پیش بانو کیم و جوی شی هم الان رفت"
جین با نگرانی پرسید"تنهایی رفت؟کاش قبلش به یکی از ما میگفتید که حداقل تنها خونه نره"
اون وو با بی خیالی جواب داد"مثلا چی میخواد بشه گرگ نمیخورتش"و خندید
"اون وو"جین با صدایی جدی اون وو رو خطاب کرد و ادامه داد"نظرت چیه بری دنبالش و تاخونه برسونیش؟"
"ببخشید من برم؟"اون وو به خودش اشاره کرد و ادامه داد"به سلامتی به چه مناسب باید من برم؟" تقریبا غر زد
جین خواست چیزی بگه که حرف سهون مانعش شد"قربان من میرم و مطمئن میشم که دوشیزه پارک در سلامت کامل به خونه برسن"
و پس از اجازه جین رفت و هارین هم منتظر نشد تا غر غر های اون وو رو گوش بدم و به اتاقش رفت و روی تختش نشست اول بلند شد و داخل اون کمد رو نگاه کرد و لباس خوابی رو بیرون آورد و اون رو پوشید براش کمی بزرگ بود ولی از هیچی بهتر بود روی تختش نشست و زانو هاش رو بغل کرد .
پس از اینکه ساعت نشون می داد نیمه شب فرا رسیده هارین هنوزم بیدار بود ولی خونه غرق در سکوت و خواب .
هارین که حالا داشت از این سکوت لذت میبرد فهمید که بیش از اندازه چشماش خسته است و اوایل سعی کرد اونارو باز بزاره ولی پس از چند ثانیه اجازه داد اونا ببرن خواست که چشماش رو ببنده ولی با وارد شدن چیزی از زیر در اتاقش سریعا خواب از صورت و چشماش پرید از جاش بلند شد و جلوی در رفت بدون اینکه کاغذ رو بلند کنه رفت و در اتاقش رو باز کرد و به بیرون سرک کشید کسی نبود خونه غرق در سکوت ولی این کاغذ از کجا اومده بود پس اون تکه کاغذ رو از رو زمین برداشت و خوندش ولی بعد چند ثانیه کاغذ از دستش رها شد
"اسمت رو هرگز فراموش نکن اونطوری اونی میشی که اونا میخوان،طلسم فرمان فقط زمانی روی تو جواب میده که اونا بتونن اسمت رو کنترل کنن اینو فراموش نکن اسمت مثل کلید تو هستش"
"از طرف گروه هارکو"
YOU ARE READING
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...