7. King Ethane

90 12 11
                                    

آروم به درخت شکوفه گیلاس تکیه داد،گلبرگ هاش تو این فصل میریختن،این درخت تنها یادگاری از گذشته ایی بود که تموم این سالها دنبالش بود به سوراخ کوچیکی که زیر درخت بود نگاه کرد و چشماش رو بست میتونست حسش کنه اهنگ گریه کودک یک ساله هنوزم به گوش میرسید عجیب بود ولی این درخت صدای درد و رنج هاش رو هنوزم نگه داشته بود،اسم درخت رو آروم زمزمه کرد،اسمی که هنوزم بوی مرگ می داد"هه جو"اسم مادری که ازدستش داده بود مادری که فقط یکسال شانس داشت تا از محبتش بهره مند بشه.
"هه جویا میدونی امروز چه روزیه؟"آروم دستش رو روی پوست درخت کشید و بوسه ایی آروم به روی تنه ی پیر درخت زد"امروز روزی هستش که تو منو نجات دادی یادته؟"لبخند تلخی مهمون صورتش شده بود،همیشه توی این روز اینطوری بود،شخصیت شکننده اش ناخوداگاه نمایان میشد.
"هنوزم به اون روز فکر میکنید شاهزاده کایدن؟"صدای پیرمردی که به عصاش تکیه داد بود،کایدن رو از دنیا مملو از غم و مرگ بیرون آورد با لبخند چند ثانیه به پیرمرد نگاه کرد و نگاهش رو از پیرمرد گرفت و دوباره به درخت خیره شد"میدونی لئو این درخت بوی مادرم رو میده،بوی مادری که الان کنارم نیست و تنها یادگاری که ازش دارم اسمشه"
پیرمرد میتونست غم قلب کایدن رو حس کنه میدونست چیزی که این بچه متحمل شده مثل ریشه این درخت کهنه ولی هنوز تازه اس"بنظر میرسه درختتون ضعیف شده امسال زودتر گلبرگ هاش شروع به ریختن کرده"
کایدن شروع به جمع کردن گلبرگ های زیر درخت کرد و اون هارو گوشه ایی جمع کرد بعدا میتونست رقص گلبرگ های رها شده رو با باد ببینه از درخت فاصله گرفت و با پیرمرد از تپه ایی که درخت روش قرار داشت پایین رفتن
"شاهزاده کمی ناراحت بنظرمیاید اتفاق عجیبی رخ داده؟"
"شاید"کایدن سعی کرد از جواب دادن طفره بره
"عالیجناب چیشده،از صورتتون و چین های عمیقی که روی صورتتون نقش بسته میشه فهمید که چیزی مهمی پیش اومده"
کایدن خندید،خنده ایی آروم و ملیح دقیقا مثل پدرش،پیرمرد با دیدن خنده کایدن میتونست شاه مرحوم رو به یاد بیاره"دقیقا مثل پدرتون میخندید "
با شنیدن این حرف کایدن لبخندی زد همیشه حرف زدن راجع به پدرومادر که نمیشناخت واسش خوشایند و درعین حال تلخ و جان گداز بود
"خب راستش نقشه هایی که کشیدم کم کم دارن به واقعیت نزدیک میشن تاحالا انقدر به واقعیتی که دنبالش بودم نزدیک نشدم "
پیرمرد آروم چند ضربه ای به منظور خسته نباشید به پشت کایدن زد"اعلی حضرت تا اینجا کلی زحمت کشیدید،متحمل سختی های زیادی شدید ولی فکر میکنم مادرتون خوشحالتر میشدن اگه خوشحالی شمارو می دیدن"
"من وقتی به اون هدف برسم خوشحال میشم"هردفعه این مکالمه به این جمله ختم میشد،پیرمرد کمی خودش رو سرزنش میکرد کاش هیچوقت حقیقت رو به کایدن نمیگفت ولی اون قسم خورده بود که تا آخرش کنار شاهزاده جوان باقی میمونه
"استاد،کایدن دوباره باهم خلوت کردید"
)خیلی خوب کایدن رو Aceنفرسومی به خلوت سه نفره شون وارد شد و آروم کنار کایدن نشست،اِیس(
رو میشناخت،میدونست این روز کایدن همیشه کجاست،پیرمرد با لبخند به پسری که کنار کایدن نشست خوشامد گفت،ولی بنا به دلایلی ازجمله راحتی شاهزاده ازجاش بلند شد تا اجازه بده این دوتا دوست باهم خلوت کنن که اینکارش با مخالفت دو دوست همراه شد
"استاد کجا میرید من تازه رسیدم"
"اشکال نداره من میرم"و بدون اینکه بهشون فرصت بده سریعا رفت،کایدن باجدیت به اِیس نگاه کرد"چیشد چیکار کردی همه چی ردیفه؟"
"شک داشتی؟مهمونی تولد ولیعهد فراموش نشدنی میشه فقط باید منتظر حرکت بانو کیم باشیم"و پوزخندی روانه لب هاش شد
کایدن دست هاش رو کمی بهم مالش داد وسرش رو کمی کج کرد و به گردنش کمی قوس داد،میتونست فانوس های به آسمان رفته که بخاطرتولد ولیعهد به آسمون میرفتن رو ببینه بعد از چندسال این فانوس ها دیگه امروز عصبانیش نمیکردن الان خوشحال بود میدونست که چیزی میخواد نزدیکه
"راستی اون دختره چیشد؟!نامه دوم رو دریافت کرد میتونم بگم بدجور ترسید مگه نه؟"و خندید حتی تصور ترس و لضطراب عروسک جدید خونواده کیم خوشحالش میکرد
"فقط باید کاری کنیم که دیگه شاهزاده جین و بانوکیم کمی توجه شون بهش کمتر شه فکر کنم کارمون راحتر شه"کایدن به حالت پیشنهادی بیان کرد و ایس سریع پرسید"چطور؟"
"هنوزم دارم روش فکر میکنم"
ایس از روی زمین بلند شد و خاک های رو لباسش تمییز کرد و دستش رو به طرف کایدن دراز کرد تا کمکش کنه از روی زمین بلند شه،کایدن با دیدن دست دراز شده به طرفش کمی بهش نگاه کرد و بعد چند ثانیه با کمک ایس از روی زمین بلند شد،باخوشحالی ضربه محکمی به بازوی ایس زد وموهاش رو بهم ریخت،ایس هم درجواب ضربه محکم تری به بازوی کایدن زد مشغول شوخی های دوستانه بودن که با شنیدن صدای قدم هایی که بهشون نزدیک میشدن دست از شوخی برداشتن،کایدن که پشتش به دشت بود با دیدن قیافه متعجب و خوشحال ایس سریع به عقب برگشت و بادیدن اون فرد پوزخندی زد و اون فرد با دیدن دوستش لبخندی زد
"گفتی بیا منم خودم رو رسوندم"اون فرد باحالت شوخی وکنایه گفت
وکایدن جلو رفت"به هاروکوخوش برگشتی"و مشتش رو به مشت دوست تازه از راه رسیده اش کوبید
"اون ووشی میشه لطفا اون ظرف مربا رو بدی؟"اولیویا آروم گفت و اون وو با لبخند گفت
جین به میز نگاه میکرد بالاخره بعد چند روز شبیه یه خونواده شده بودن،به همسرش جیسو که کنارش نشسته بود نگاه کرد و دست همسرش رو با مهربونی گرفت جیسو این چندروز خوشحالتر بود،به طور مداوم لبخند میزد و لبخند جیسو هم شاهزاده جین رو خوشحال میکرد
"امروز جو...سویانگ شی نمیاد؟"هارین با گیجی پرسید
"خونواده پارک هم مشغول آماده شدن برای مراسم تولد ولیعهد هستن"جیسو جواب داد
هارین باخودش فکر کرد یعنی تولد این ولیعهد چقدرمیتونه مهم باشه که چندروزه همه درگیر این تولد هستن نونی که مربا زده بود رو با حرص گاز گرفت جشن تولد خودش رو به یاد آورد کاش میشد از سوهو خبری به دستش میرسید یعنی الان حالش خوبه،خوب غذا میخوره؟این سوالاتی بود که هارین ازخودش میپرسید
بعد از صرف صبحونه هارین به اتاق اصلی خونه رفت و کنار گراموفن قدیمی که گوشه ی اتاق بود نشست روبروش کتابخونه شاهزاده جین قرار داشت،بعد چند روز بنظرش میرسید این خونه همه چیزش خسته کننده اس انگار که خیلی وقته شادی از دیوارهای این خونه پرکشیده و رفته،همه خونه به قانون ها احترام میزارن و همه چیز خیلی شیک و خسته کننده اس،تو این چندروز مجبور شده بود تموم تاریخ سرزمین چان رو بخونه البته روی اکثر صفحات خوابیده بود
با دیدن خدمتکاری که فهمیده بود اسمش سویون هستش صاف نشست همونطور که خانوم کیم بهش یاد داده بود
-خانوم اولیویا شاهزاده جین خواستن به اتاقشون برید
-باشه فهمیدم ممنون
و از جاش بلند شد و روانه اتاق جین شد،آروم به در ضربه زد وبا شنیدن اجازه ورود شاهزاده وارد اتاق شد،جین به هارین اشاره کرد که روی صندلی بشینه
-میدونم که ممکن کمی واست شوکه کننده باشه ولی میخواستم ازت یه چیزی بپرسم
هارین با تعجب و چشمای گرد شده جواب داد
-از من اعلی حضرت؟
جین با خجالت دست هاش رو به معنی نه در هوا تکون داد
-اوه نگران نباش سوال نیست راستش یه نظر خواهی هستش راجع به هدیه ایی که میخوام به برادرم بدم هستش از جیسو پرسیدم ولی اون به جای اینکه جوابم رو بده بیشتر منو سرگردون کرد میخواستم بدونم بنظرت پسری که همسن تو باشه ازچی خوشش میاد
-راستش نمیدونم شخصیت برادرتون یعنی منظورم ولیعهد چطوری هستش بیشتر به چی علاقه دارن
جین کمی فکر کرد و جواب داد
-بیش از اندازه به موسیقی علاقه داره و از تاریخ بیزار و همینطور من رو خیلی خیلی دوست داره و من هم اون رو خیلی دوست دارم و الان یادم اومد به اسب سواری هم علاقه خیلی زیادی داره
هارین ابروی بالا انداخت
-اسب سواری و موسیقی؟؟؟گفتید که هجده سالشون میشه درسته؟
جین به معنی آره سرش رو تکون داد،هارین سعی میکرد چیزی پیشنهاد بده ولی چیزی بنظرش نمیومد که یهو چیزی به ذهنش رسید
-نظرتون راجع به ساعت مچی که عقربه هاش نت های موسیقی باشند چطوره؟
جین سرش رو به معنای نه تکون داد
-فکر نمیکنم ازش خوشش بیاد زیاد وقت شناس نیست...آه خیلی سخته...
هارین با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و ازجاش بلند شد
-شاهزاده بنظر میرسه چیزی به ذهنم نمیرسه ولی فکر میکنم بهترین هدیه برای برادرتون این هستش که یه روز خاص رو با شما داشته باشن چون فکر میکنم بودن شما چیزی هست که اون بیشتر میخواد،برادری که همیشه کنارش باشه
و با ادای احترام از اتاق خارج شد،با رفتن هارین جین به فکرفرو رفت ،بودن اون کنار برادرش؟؟که یه دفعه فکری به ذهنش رسید و با خوشحالی لبخند و دستگیره ای پارچه ایی که برای کشیدن زنگ اعلان خدمتکارها بود رو کشید و کمتر از یک دقیقه دونگ بک مرد پیری که خدمتکار ارشد و همینطور خدمتکار جین بود وارد اتاق شد
-سرورم
به جین ادای احترام کرد
-دونگ بک ازت میخوام که به خدمه ی کلبه ی جنگلی خبر بدی که برای فردا آماده پذیرایی از من و ولیعهد باشن،قرار هستش فردا من و برادرم به شکار بریم
**************
سرش رو به کتاب قطور تاریخ سرزمین چان که انگار قرارنبود حالا حالا ها تموم بشه کوبید از صبح تا حالا مشغول خوندنش بود،به اطراف اتاق مطالعه نگاه کرد کسی نبود خانوم کیم پس از آوردن هارین به اینجا پس از گذشت نیم ساعت اتاق رو ترک کرده بود و تنها کسی که به اتاق گهگاهی سرمیزد خانوم پارک بود که از هارین میپرسید گرسنه هست یا نه و دوباره به کتاب خیره شد همینطور صفحه کتاب رو از نظر گذروند و ورق زد با دیدن سرتیتر فصل جدید کمی از بی حوصلگی اش کم شد
فصل نودوچهارم:ماه آبی
"ماه آبی،شبی بود که ماه آبی شد و بعد از گذشت ساعت از نصف شب به دلیل نفرین ماه آبی برروی سنگ یشم که در اختیار سیمرغ های درمانگر بود همه آنها بر اثر بیماری وحشتناکی در مدت دو ساعت جان باختند،به دلیل امکان واگیر دار بودن بیماری و شیوع آن دهکده قبیله درمانگر که درچند کیلومتری سرزمین چان واقع شده است به دستور شاه چان سوم متروکه اعلام شده و کسی حق ورود به منظقه گرفتار شده ماه آبی را ندارد،امیدوار هستیم که روح زجر کشیده درمانگر همیشه در آرامش باشد"
و فصل نود وپنجم شروع شد،هارین با تعجب به کتاب خیره شده بود مرگ اونها رو اینجا فقط گفته بود بیماری بوده پس جشن ماه آبی که در اونجا همه قبیله سیمرغ درمانگر حضور داشتن چی؟؟اونجا همه ی قبیله به قتل رسیده بودن،با حرص به کتابش نگاه کرد این کتاب چقدر خسته کننده بود حالا بخاطر این موضوع تبدیل شد به خسته ککنده ترین کتاب جهان ،دست هاش رو روی میز قرار داد و سرش روی دست هاش گذاشت توی هیچکدوم از خط های این کتاب به جز این فصل کوتاه اسمی از قبیله سیمرغ درمانگر برده نشده،کم کم چشماش خسته شدند و هارین هم بهشون اجازه داد که پیروز بشن
***************
با ضربه محکمی که به سرش برخورد کرد بیدار شد و به اطراف نگاه کرد،کسی داخل کتابخونه نبود به میز مطالعه نگاه کرد کتاب قطور و بزرگی قرار داشت که برعکس افتاده بود هارین اون رو از روی میز برداشت صفحه ایی از کتاب تا شده بود
"عجب طعم گسی دارد دروغ هایت
وقتی به خورد گوش هایم میرود
تمام ذهنم راجمع میکند"
و با قلم قرمز زیر این متن نوشته بود:"بانو کیم کوچیک تورو میگه نه؟؟؟دروغ هات خیلی مسخره هستن دختری که از آسمون افتاد"
از طرف هاروکو
هارین لبش رو با حرص گاز گرفت چند روزی میشد که از این گروه خبری نبود کتاب رو برداشت و از اتاق مطالعه خارج شد و به طرف اتاقش رفت میخواست کتاب رو پنهان کنه تا بعدا سرفرصت به سهون نشون بده ولی کجا باید پنهون میکرد به جلد کتاب نگاهی انداخت عنوان کتاب"عاشقانه های من و تو"بود،کتاب رو فعلا زیر بالشتش گذاشت تا در فرصت مناسب جای بهتری برای پنهان کردن کتاب پیدا بکنه و به ساعت نگاه کرد،ناهار رو از دست داده بود پس تصمیم گرفت تا به طبقه پایین بره ،وقتی که داشت از پله ها پایین میرفت میتونست همهمه هایی که از طبقه پایین میومد رو بشنوه،وارد اتاق اصلی شد ولی به محض ورودش به اتاق توسط بازوهای خانوم کیم اسیر شد
"اوه اولیویا عزیز میدونستم که بهترین رو انتخاب میکنی"و بازو هاش رو شل کرد و دوباره به طرف لباس رفت،هارین بادیدن جعبه های بزرگ فهمید که لباس هایی که سفارش دادن به دستشون رسیدن و با شنیدن تعریف و تمجید های بانو کیم فهمید که باید در امتحانی که بهش سپرده بود موفق و سربلند بیرون اومده جلو رفت وبه لباس ها نگاه کرد لباسی که انتخاب کرده بود بینشون نبود،جیسو جعبه ایی که لباس آبی در اون قرار داشت رو از رو میز برداشت و به طرف هارین گرفت و با لبخند گفت"اینم از لباس دوشیزه کیم اولیویا"
هارین جعبه لباس رو از جیسو گرفت ولی هنوزم تو شوک بود مطمئن بود لباسی که سفارش داده بود آبی نبود،یقه لباس باز و توری نبود لباس رو روی مبل قرار داد با عجله از خانوم پارک که مشغول کمک به بانو کیم برای باز کردن بقیه سفارش ها بود پرسید"این لباسارو کی آورد؟"
خانوم پارک جواب داد"پیک خیاطی آورد،الان تازه رفت"
و هارین سریع به طرف در دوید،با دیدن پیک که از پله ها پایین میرفت سریع به پایین پله ها رفت،پیک که بچه ایی هشت ساله بود با انعامی که از خانوم کیم گرفت بازی میکرد ولی با قرار گرفتن دست اولیویا روی شونه اش از دنیا بازی کودکانه اش به بیرون پرت شد و به طرف اولیویا برگشت و مودبانه کلاهش رو از رو سرش برداشت و سلام کرد،هارین بدون اتلاف وقت سریع از پسربچه پرسید
-میدونی کی سفارش هارو عوض کرده؟
پسربچه با دیدن هارین بنظر میرسید چیزی به ذهنش رسیده پس سریع دستش رو داخل کیف کرد و یاداشتی رو به دست هارین داد و با لهجه بچه گانه گفت"این رو کسی که سفارشتون رو عوض کرد داد"
اولیویا با دیدن یاداشت تنها چیزی که به ذهنش رسید گروه هاروکو بود پس سریع پرسید"میدونی کی این رو داده؟"
-یه آقا جوون با مو های سیاه
وپسربچه سریعا از اونجا دور شد،اولیویا به یاداشت تو دستش نگاه کرد و اون رو باز کرد"امم فکر میکنم این رنگ و مدل بیشتر بهت میاد"
اولیویا متعجب دوباره اون یه خط رو یه دور دیگه خوند،فقط همین؟کی میتونه همچین کاری کرده باشه،به طرف عمارت برگشت و با دیدن باز شدن در اصلی خونه به فرد روبروش خیره موند،پسری با مو های سیاه اوه سهون،سهون با دیدن اولیویا سرش رو کمی خم کرد ولی اولیویا نتونست طاقت بیاره پس سراسیمه پرسید"سهون شی وقت داری یکم باهم حرف بزنیم؟"
سهون که بنظر میومد عجله داشته باشه جواب داد"نه الان نمیتونم قراره با شاهزاده جین و جناب اون وو و مهمونشون بریم بیرون "
اولیویا که کمی ناامید شده بود با ناامید پیشنهاد داد"بعدا حرف بزنیم؟"
سهون لب هاش رو محکم روی هم فشار داد وسرش رو به معنای بله تکون داد،اولیویا که حالا حرف سهون رو تحلیل میکرد قبل از اینکه سهون بره با کنجکاویی پرسید"مهمون؟کی هست؟"
سهون گوشش رو خاروند و با بی تفاوتی جواب داد"خواهرزاده بانو کیم هستش جناب..."
و با باز شدن در هارین به طرف در برگشت و با دید اون فرد داخل چارچوب در خشکش زد
-کیم...کیم تهیونگ؟
جین با دیدن اولیویا که جلو در خشکش زده سریع جلو اومد"ها...اولیویا تهیونگ برای تولد ولیعهد دعوت شده و اومده اینجا"
تهیونگ لبخند ملیحی زد و جلو رفت"اوه دختر خاله عزیز خیلی وقته همدیگرو ندیدیم دلت واسم تنگ شده بود؟"با گفتن جمله آخر رو با طعنه گفت ،جین با شنیدن حرف تیهونگ دستش رو روی شونه اش قرار داد
-کیم تهیونگ یادت نره الان کجا هستش
شونه ی تهیونگ رو محکم فشار داد
-هیونگ مطمئن باش میدونم الان کجاهستم و چرا اینجام
و به هارین نگاه کرد و پوزخندی زد و آروم از کنارش گذشت،جین به هارین نگاه کرد و سریع پیشنهاد داد
-میخوای حرف بزنیم؟
هارین با چشمای ناراحت سرش رو به معنای نه تکون داد"شاهزاده لطفا مهمونتون رو بیشتر از این منتظر نزارید"
جین لبخندی زد و از پله ها پایین رفت،بعد اون هم اون وو موهای هارین رو بهم ریخت وبه دنبال شاهزاده و تهیونگ راه افتاد
ترجیح داد به جای اینکه به داخل برگرده کمی در باغ قدم بزنه،نمیتونست دلیل هم اینارو بفهمه جیسو و شاهزاده جین اون رو اینجا آوردند تا از تهیونگ در امان باشه بعد تهیونگ به اینجا میاد اصلا همچین چیزی با عقل جور میاد؟
ضربه محکمی به آب زد،به تصویر خودش داخل آب نگاه کرد،هنوزم همون صورت و چشم هارو داشت سوهو گفته بود،هارین خیلی خیلی به مادرشون شبیه هستش ،هارین دستش رو جلو برد وانعکاس صورتش رو لمس کرد
-مادر دلم خیلی واست تنگ شده
و قطره اشکی از صورتش سرخورد و به داخل آب افتاد،با برخورد قطره به آب،آب سریع قطره رو در آغوش کشید،هارین با وزدیدن باد سردی کمی احساس سرما کرد،انگار میخواست بارون بیاد،از جاش بلند شد و برای آخرین دفعه به تصویرش نگاه کرد و لبخندی زد
-میخوام که همیشه منو با یه صورت خندون بیاد بیاری
*********
با کمک خانوم پارک لباسش رو پوشید هنوزم از نظرش لباسی که خودش قبلا انتخاب کرده بود از این لباس زیباتر بود معلوم نیست آدمی که این رو عوض کرده دقیقا با خودش چه فکری کرده ولی همین که این لباس کاری کرده بود که از آزمون خانوم کیم سربلند بیرون بیاد جای شکرش باقی بود،خانوم پارک با دیدن قیافه ی ناراحت هارین داخل آیینه سریع پرسید
-بانوی من دلیل خاصی داره انقدر ناراحت هستید؟
هارین از داخل آیینه به خانوم پارک نگاه کرد و لبخندی زد
-نه خانوم پارک ناراحت نیستم فقط کمی مضطربم
دروغ نگفت فقط بخشی از حقیقت رو پنهون کرد یکی از دلایل ناراحتیش اضطراب بود ولی دلیل بعدی رو نمیتونست بفهمه قلبش،احساساتش اون رو درک میکرد ولی مغزش نمیتونست بفهمه قضیه چیه،لبخند ملیحی زد از نظر خودش زشت شده بود ولی مهم نیست کی اهمیت میده که اون چطور به نظر میرسه،با صدای در نگاهش رو از آیینه گرفت تا ببینه کی اومده ،سهون داخل چهارچوب اتاق وایساده بود،هارین باخودش فکر کرد که شاید الان بهترین فرصت باشه تا با سهون راجع به یاداشت جدید حرف بزنه ولی خانوم پارک هنوزم اونجا بودن
-خانوم پارک،بانوم کیم گفته بودن قراره بهم یه گردنبد بدن میشه برید و ازشون بگیرید؟
خانوم پارک سرش رو تکون داد و به طرف ئر رفت،بعد از خروج خانوم پارک سهون در اتاق رو قفل کرد،هارین با عصبانیت به طرف در رفت و با صدای آروم گفت
-احمق میدونی داری چیکار میکنی؟چرا در رو قفل میکنی؟
سهون ابرویی بالا انداخت
-مگه خودت خانوم پارک رو بیرون نفرستادی تا راحت حرف بزنیم؟
و روی تخت هارین نشست،هارین با قیافه ایی حق به جانب به سهون نگاه کرد و با دستاش بهش اشاره کرد از روی تختش بلند بشه
-نترس مرض واگیر داری ندارم...زودتر بگو چی میخوای
هارین به طرف بالشتش رفت و کتاب رو بیرون آورد و صحفه ایی که اون یاداشت اونجا بود رو به سهون نشون داد،سهون به صفحه نگاه کرد و چند دفعه خط هارو خوند نمیتونست بفهمه قضیه از چه قراره پس کتاب رو از هارین گرفت و صفحه ایی که اون یاداشت اونجا بود رو پاره کرد
-داری چیکار میکنی؟
هارین تقریبا داد کشید و سریع کتاب رو از دست سهون قاپید
سهون صفحه ی کنده شده رو برد و داخل آتیش انداخت،هارین با دیدن اینکار سهون سریع به طرف شومینه دوید تا کاغذ رو از سوختن نجات بده ولی با گرفتار شدن دستش توسط سهون نتونست کاری بکنه کاغذ آروم آروم داخل شومینه شروع به سوختن کرد
-اوه سهون دیوونه شدی؟چطور میتونی همچین کاری کنی؟میتونستیم ازش به عنوان مدرک استفاده کنیم
با چشمایی پر از حرص به سهون زل زد
-واقعا انقدر احمقی؟
هارین با چشمایی گرد شده به سهون خیره شد
-چی گفتی؟من احمقم؟
-نمیتونی بفهمی دارن اینکار هارو میکنن تا تو بری به بانو کیم یا شاهزاده جین بگی؟من فکر میکنم هرکسی که اینارو مینویسه قطعا تو هدف اصلیشون نیستی اونا هدف بزرگتری دارن،باید مراقب باشی همین که واست اون یاداشت هارو میفرستن اونارو بسوزون فهمیدی؟
و دست هارین رو با شدت پرت کرد،هارین با تعجب به شومینه زل زده بود شاید حق با اون بود،چطور ممکنه حتی یه ماه هم نشده وارد سرزمین چان شده و سریعا دشمن پیدا کرده؟
-حدس میزنی کار کی باشه؟
هارین نگاهش رو از شومینه گرفت و به سهونی که جلو پنجره وایستاده بود نگاه کرد
-نمیدونم ولی بزودی میفهمم...ولی قبل اون بانوی من فکر نمیکنید باید یه چیزی به من بگید؟
و به ماه نگاه کرد
-چی؟
هارین با دستپاچگی جواب داد شاید میتونست حدس بزنه منظور سهون چی هستش
-چیزی نیست؟اگه دروغی این بین باشه نمیتونم کمکی بهتون کنم چون دروغتون مثل طناب پوسیده است و چنگ زدن به اون طناب پوسیده بیشتر شمارو داخل این باتلاق فرو میبره و من نمیتونم با تکیه به یه طناب پوسیده وارد این باتلاق بشم تاشمارو نجات بدم
سهون از گوشه چشمش به هارین نگاه کرد تا واکنشش رو ببینه ،هارین کمی بالباسش بازی کرد نمیتونست چی بگه،با کوبیده شدن در هردوشون به طرف در برگشتن،با شنیدن صدای بانوکیم هارین با ترس به سهون نگاه کرد،سهون آروم دستش رو به معنای ساکت بالا آورد با صدای خیلی آرومی گفت
-بانوی من برید در رو باز کنید ولی قبل باز کردنش تا سه بشمرید
هارین خواست اعتراضی کنه ولی سهون دستش رو بالا آورد
-بهم اعتماد کنید
به طرف در رفت و همونطور که گفت در رو بعد از سه ثانیه باز کرد بانو کیم همراه بانو پارک سریع وارد اتاق شدن،بانو کیم به اطراف نگاه کرد و پس از اینکه مطمئن شد کسی داخل اتاق نیست
-چرا در اتاق رو قفل کرده بودی؟
با ابروهایی بالا رفته به هارین نگاه کرد
-اوه...بانو کیم...یعنی مادر نمیدونستم که نمیتونم در اتاقم رو قفل کنم!
سعی کرد که ذهن بانو کیم رو از دلیل قفل شدن در پرت کنه به پنجره نگاه کرد سهون اونجا نبود و پنجره ایی که باز نبود حالا باز بود،خانوم پارک با دیدن پنجره باز سریع رفت و اون رو بست
-بانوی من چرا پنجره رو باز کردید؟گرمتون بود؟
-اوه بانو پارک گفتم که فقط کمی استرس دارم
و بعد دور خودش چرخید و با لبخند ساختگی به بانو کیم نگاه کرد
-نظرتون چیه؟
بانو کیم عینکش رو به چشماش نزدیکتر کرد
-خوب بنظر میرسی
و دست هارین رو گرفت و اون رو دوباره جلوی آیینه نشوند وجعبه ایی که با خودش آورده بود رو باز کرد و گردنبد یاقوت رو به گردن هارین بست و شونه های هارین رو گرفت
-دختر من باید از هرلحاظ کامل باشه
هارین لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت
-چه هدیه ی قشنگی برای ولیعهد درست کردی نمیدونستم از این دکه سردست های دست ساز بلدی
هارین با تعجب به طرف بانو کیم برگشت،نمیدونست داره راجع به چی حرف میزنه پس سریع ازجاش بلند شد و به جعبه ی دست بانو کیم چشم دوخت دکمه سردست های قشنگی که با الماس یاقوت و دورچین الماس تزیین شده بودن خیلی قشنگ بودن
-میدونستم تو باهمه فرق داری...بیا باهم بریم دیگه وقتشه ...اوه و بهتره خودت این رو به ولیعد بدی مطمئنم عاشقش میشه
و جعبه هدیه رو به دست هارین داد
********
هارین به لوستربزرگی که از سقف آویزوون بود نگاه کرد تموم سالن پربود از دخترایی با نقاب های رنگارنگ،هارین با تعجب خودش رو به جیسو نزدیک کرد
-ام...خواهر...چرا همه نقاب زدن؟
جیسو آروم خندید و با صدای عادی جواب داد
-توهم اگه نقاب میخوای برو از اونجا بگیر
و به گوشه ی اتاق اشاره کرد که شلوغ بود
-خیلی شلوغه و حقیقتش فکر نکنم علاقه ایی بهش داشته باشم
و آروم کنار جیسو ایستاد،میتونست تموم اون نگاه های پر از سوال رو روی خودش احساس کنه و بیشتر از این قصد نداشت اون نگاه های سنگین رو بیشتر از این باخودش جابه جا کنه
-اولیویا به چی فکر میکنی؟
با دیدن جوی در لباس قرمزی که خیلی خوب دوخت شده بود لبخندی زد چقدر دلش برای دوستش تنگ شده بود،جوی هم که از دیدن دوست نه چندان قدیمی و جدیدش خوشحال بود ظاهرش رو از نظر گذروند خیلی خوب مطمئن بود این لباسی نبود که همراه هارین انتخاب کرده بودن
-هارین این اون لباسی نیست که انتخاب کرده بودیم
هارین سرش رو بالا آورد و به جوی نگاه کرد آروم سرش رو به گوش جوی نزدیک کرد و دستش رو جلوی دهنش قرار داد
-نمیدونم یکی لباسم رو عوض کرده بود ولی با این لباس تونستم از پس امتحان بانوکیم بربیام
جوی سرش رو آروم از هارین فاصله داد ولی با یادآوری چیز این دفعه اون بود که درگوش هارین صحبت میکرد
-اوه سهون هدیه ولیعهد رو بهت داد؟
هارین با تعجب به جوی نگاه کرد و خندید
-پس کار تو بود؟
جوی ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو تکون داد
-حدس میزدم بانو کیم برای اینکه بخواد امتحانت کنه چیزی بهت راجع به این موضوع نمیگه واسه همین از یه هنرمند ناشناس خواستم یه همچین چیزی رو واسمون درست کنه و بهش پول دادم تا حق کارش رو بهمون بده به همین سادگی
و هردوشون خندیدن ولی با نزدیک شدن پسری که هردوی اونها خوب میدونستن چرا اونجاست لبخندهاشون رو صورتشون ماسید
-بانو پارک سویانگ با ورودتون کل سالن رو روشن کردید اینطوری فهمیدم که اومدید
و بوسه ی آروم به روی دست جوی زد
-اوه جین یونگ باورم نمیشه تا این حد منتظر این رقص بوده باشی
جوی سعی کرد سریعا دستش رو آزاد کنه
-خواستم بهت یادآوری کنم که قول اولین رقص رو به من دادی
چشمکی زد و از اونجا دور شد
-واقعا پسر سمجی هستش معذرت میخوام بخاطر من تو دردسر افتادی
هارین با دستمالش دست جوی رو پاک کرد
-نه اصلا این قول رو قبل تو داده بودم پس خودت رو مقضر ندون باشه؟میخوای ماهم بریم نقاب بگیریم؟
هارین شونه ایی بالا انداخت و ریز به قسمت شلوغ سالن اشاره کرد
-اینکه بخوام خوبه شبیه بقیه میشیم ولی اونجا رو ببین،میترسم اونجا له بشیم
جوی به طرفی نگاه کرد و سریع سرش رو به طرف هارین برگردوند و لبخند شیطانی رو لب هاش نقش بست
-میتونیم کمی از خوشتیپی برادرت استفاده کنیم
و به اون وو اشاره کرد
چند دقیقه بعد دودختر جوان اطراف اون وو رو گرفته بودن و به سمت شلوغ سالن میرفتن،با رسیدن اون وو تقریبا همه دخترها کنار رفتن تا بتونن خوب به تنها پسر وزیر اعظم سابق نگاه کنن،در این بین هارین و جوی هم مشغول انتخاب ماسک بودن هارین با دیدن ماسکی که توجه اش رو جلب کرده بود دستش رو دراز کرد تا ماسک رو برداره ولی قبل اون کسی ماسک رو برداشته بود،هارین به اون شخص نگاه کرد
-اوه تو میخواستیش؟حیف شد من قبل تو برش داشتم
رزی دختری که باهاشون توی مغازه خیاطی آشنا شده بود گفت،هارین پوزخندی زد و چشماش رو از روی ماسک برداشت
-اشکال نداره شما میتونید برش دارید
رزی لبخندی زد ولی با ادامه حرف هارین لبخند رو صورتش ماسید
-چیزهای بی ارزش بیشتر بهتون میاد
ماسک ساده ایی برداشت و از اونجا دور شد ولی با صدای پاره شدن پارچه به طرف عقب برگشت اون وو هم که حالا متوجه شده بود سریع به کنار هارین رفت
-لیویی چی شده؟
به پست لباس هارین نگاه کرد و با دیدن شکاف بزرگ روی لباسش با عصبانیت به عقب برگشت وبا عصبانیت فریاد زد
-کی همچین کاری کرده؟
هارین سریع دست اون وو رو فشار داد تا کمی از عصبانیتش کم بشه
-اوه معذرت میخوام اشتباهی پام رو لباست گذاشتم
رزی موهاش رو پشت گوشش زد و لبخندی به نشانه تاسفش زد
-مهم نیست فقط یه تیکه لباسه
هارین گفت و دست اون وو رو کشید و به طرف جایی که بانو کیم همراه جیسو و شاهزاده جین بودن برگشتن،بانوکیم با دیدن ناراحتی هارین و اون وو سریع پرسید که اتفاقی افتاده یا نه
-لباس اولیویا پاره شده
اون وو گفت درحالی که سعی میکرد پارگی لباس خواهرش رو پنهون کنه
بانو کیم سریع رفت تا ببینه پارگی لباس تا چه حد بزرگه با دیدن پارگی بزرگ لباس جلو اومد
-چطور همچین چیزی اتفاق افتاده؟اولیویا چرا مراقب نبودی؟
با لحن عصبانی گفت
-مادر لیویی کاری نکرد،پارک رزی دختر کاهن اعظم باعثش شده
جیسو نفسش رو از عصبانیت بیرون داد
-دختره ی حسود همیشه همینطوریه طاقت نداره ببینه یه نفر از اون زیباتره
هارین که تاحالا سکوت کرده بود دست بانو کیم رو گرفت
-با...مادر من نمیتونم با همچین وضعیتی اینجا وایسم
و اشکی از صورتش چکید،بانو کیم سریع دستش رو دراز کرد و اشک هارین رو پاک کرد
-دختر من واسه همچین چیز بی ارزشی گریه نمیکنه نگران نباش الان میرم ببینم دورشکه چی رفته یا نه اینطوری میتونی برگردی خونه
جوی هم که حالا به کنار خونواده کیم برگشته بود با دیدن وضع آشفته سریع برای حل کردن این وضع پیشنهاد داد
-نظرتون چیه هارین بره بالکن سالن و از اونجا به مراسم نگاه کنه حیفه که مراسم رو از دست بده
شاهزاده جین هم که حالا به ماجرا وارد شده بود پیشنهاد جوی رو سنجید و اون رو بهترین راه حل دید
-مادر حق با بانو پارک هستش حیفه که ها...اولیویا تا اینجا اومده و شاهد تولد برادرم نباشه الان به نگهبان ها میگم بالکن رو خلوت کنن
******
هارین از بالکن به سالن رقص نگاه میکرد،از نظر خودش این پارگی لباس به جوری به نفعش شده بود از بالا به سالن نگاه کرد تموم سالن رو از نظر گذروند ولی با دیدن سهون که گوشه ایی واسه خودش وایستاده و مشغول خوردن نوشیدنی چشماش وایسادن،سهون هم به بالا نگاه کرد هارین نگاهش رو سریع ازش دزدید و به گوشه ی دیگه ایی از سالن نگاه کرد
پارک جین یونگ،خواهرپارک رزی هردشون کنار کیم تهیونگ وایساده بودن و داشتن باهم حرف میزدن
-بنظر میرسه از اینکه اینجایید ناراحت هستید؟
هارین به عقب برگشت و با دیدن مرد نقاب پوشی که پشت پرده بالکن ایستاده بود جاخورد
-فکر نمیکنم باید اینجا باشید
هارین سریع گفت و روش رو مرد نقاب پوش برگردوند
-درواقع من باید اینجا باشم نه شما!
مرد از پشت پرده بیرون اومد و روی مبل کنار هارین نشست،آروم گیلاس نوشیدنی اش رو تکون داد
-دیدن بانو کیم کوچیک اونم اینجا تعجب برانگیزه نه؟
هارین خودش رو گوشه ی مبل جمع کرد تا کمی از اون مرد فاصله بگیره
-بانو کیم از من میترسی؟
هارین سرش رو به طرف مرد برگردوند
-دلیلی داره که ازتون نترسم؟
مرد پوزخندی زد و آروم دستش رو بلند کرد،با این حرکتش هارین درحالت تدافعی قرار گرفت ولی دست مرد به سمت پشت سرش رفت و گره نقابش رو باز کرد ،نقابش آروم روی زمین افتاد و چشماش رو بلند کرد لبخند لایتی زد
-مشتاق دیدار بانو کیم
هارین که جا خورده بود سریع از جاش بلند شد
-ماهمدیگرو میشناسیم؟
پسر سریع دستش رو جلو برد و لبخند زد
-ولیعهد سرزمین چان،شاهزاده چانیول
هارین به پسر بعد به دستش نگاه کرد با گیجی دستش رو جلو برد
-کیم هارین دختر وزیراعظم سابق
ولی بانواخته شدن آهنگ مکالمه دونفر قطع شد،چون که اون آهنگ،آهنگی بود که هارین اون رو برای چندمین بار می شنید
-اون قطعه....
و نتونست حرفش رو کامل کنه از شوکی که بهش وارد شده بود روی مبل نشست،پسر کنار هارین نشست
-هی تو خوبی؟
هارین سرش رو به معنای نه تکون داد
-کی داره اون آهنگ رو میزنه؟
پسربه قطعه گوش داد و با گیجی جواب داد
-این قطعه رو میگی؟
و به پایین نگاه کرد،لبخند محویی زد
-این رو هیونگ داره میزنه
هارین سرش رو بالا آورد
-هیونگ؟
-اه...پادشاه سرزمین ملور،شاه اِتان!
هارین به پایین نگاه کرد اون قطعه رو خوب میشناخت سریع از جاش بلند شد،چانیول که از این بلند شدن ناگهانی هارین شکه شده بود اونم سریع از جاش بلند شد
-باید برم...باید برم
و هارین به طرف طبقه پایین دوید،چانیول با دیدن حال بد هارین سریع به دنبالش رفت،هارین سراسیمه از راهرو ها عبور میکرد تا هرچه زودتر به سالن رقص برسه ولی وقتی که روی پله ی آخر بود صدای پیانو قطع شد،هارین همونجا وایستاد چانیول با عجله به کنارش اومد
-هی تو چی شدی یهویی؟قلبم اومد تو دهنم
هارین همونجا روی پله نشست و سرش رو توی دستاش گرفت باورش نمیشد اون قطعه انقدر اون رو بهم بریزه،چانیول کنارش نشست
-هی تو خوبی؟
هارین به منظور نه سرش رو تکون داد
-چرا قطع شد؟اون کیه؟
با چشمایی پر از اشک از چانیول پرسید
-ام.......
قدم هایی به اون دونفر نزدیک میشد،روی شونه ی اون مرد نماد سرزمینش به چشم میخورد،چانیول با شنیدن قدم ها سرش رو بالا آورد و با دیدن اون فرد لبخند زد
-هیونگ
تقریبا داد زد و به طرف اون پسر رفت
هارین سرش رو بالا گرفت و با دیدن اون پسر با تعجب از جاش بلند شد اون فرد که بنظر نمیرسید شوکه شده باشه لبخندی زد
-مشتاق دیدار بانو کیم کوچیک
هارین چشماش چرخوند الان وقت درگیری با پسری که تو خیاطی دیده بود رو نداشت از جاش بلند شد و به عقب برگشت تا دوباره به بالکن بره ولی حرف چانیول مانع برگشت هارین شد
-یا...اون همه دویدی که نوازنده رو ببینی بیا دیگه...ایشون شاه سرزمین ملوری هستن دیگه
هارین با تعجب به اون فرد نگاه کرد
-اون؟
پسر با شنیدن اسمش از زبون چانیول لبخندی زد و مشتش رو بلند کرد و ضربه آرومی به شونه چان زد
-مرد چرا منو با لقبم صدا میزنی؟چند دفعه بهت گفتم منو با اسمم صدا بزن...بیون بکهیون

polaris:chan Empire Donde viven las historias. Descúbrelo ahora