گل های پژمرده داخل گلدون رو برداشت و بجای اونها گل های جدید باغ شون رو داخل گلدون گذاشت،پرده اتاق رو کشید تا کمی نور به داخل اتاق بتابه،پنجره رو کمی باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه به کتابخونه نگاهی کرد،کتابی که سویانگ دوست داشت رو برداشت ومثل روزهای قبل صندلیش رو کنار تختش تنظیم کرد و شروع به خوندن کتاب کرد،تقریبا از روزی که سویانگ به خواب رفته بود اینجا میومد دکتر میگفت نفس میکشه ولی روحش بدنش رو ترک کرده،موهای قهوه ایی سویانگ مثل همیشه مرتب بود مثل همیشه بانوپارک هرصبح موهای دخترش رو شونه میزنه به امیدی اینکه سویانگ بیدار بشه وغر بزنه که چرا داره اون موهاش رو شونه میکنه و باصدای بلند بگه که اون دیگه بچه نیست
-اون وو اینجایی؟
با صدای هارین به طرف در برگشت،لبخند کمرنگی زد،سرش رو به معنای آره تکون داد
-حالت خوبه؟
هارین روی تخت کنار جسم بدون روح سویانگ نشست و آروم به پیشونی سویانگ دست زد
-هنوزم سرده
اون وو سری تکون داد کتاب رو بست و اون رو روی میز کنار تخت گذاشت
-اون وو بهتر نیست با یکی حرف بزنی؟
اون وو لبخندی زد
-اولیویا نگران نباش من خوبم
با شنیدن اسم اولیویا چشماش رو با حرص فشار داد حتی با گذشت دوماه هنوزم به این اسم مسخره عادت نکرده بود
-من نمیدونم الان این ناراحتی هات واسه چیه!وقتی بیدار بود همیشه بهش بی توجهی میکردی واون رو همیشه می رنجوندی کارهات با رفتارت تناقض داره
اون وو به صورت معصوم سویانگ غرق درخواب زل زده بود،مشخص بود هیچ رغبتی نداشت که جواب موجود کنجکاو وعصبانی روبروش رو بده
-خدایی مثلا اومدید پیش مریض چرا دارید داد میزنید!
تهیونگ گفت درحالی که سیبی که از یونا گرفته بود رو بالا پایین میکرد
-گوشای تو همه چیز رو بلند میشنوه ما داشتیم آروم حرف میزدیم مگه نه اون وو؟
هارین گفت و به برادرش که هنوزم غرق در رویاهاش بود زل زد به امید اینکه اون حرفش رو تایید کنه ولی اون وو برای کمک کردن به هارین خیلی وقت بود که غرق شده بود
-نگفتم چون می ترسیدم ،باهاش خوب نبودم چون می ترسیدم دوباره بهش نزدیک بشم میترسیدم قبولم نکنه می ترسیدم که هنوزم ازم متنفر باشه
اشک هاش آروم از چشماش می ریختن،هارین با تعجب بهش زل زده بود،تهبونگ جلو اومد وشونه های اون وو رو گرفت
-مرد خودت روجمع وجور کن اون بیدار میشه هیونگ بهت قول میده
ضربه آرومی به سر اون وو زد،هارین به تهیونگ زل زده بود که این نگاه خیره از رادار های مغز تهیونگ دور نموند
آروم در اتاق اون وو رو بستن،به زور اون رو راضی کرده بودن که دیگه دیروقته و باید برن خونه،بدون اینکه حرفی بزنن به در اتاق اون وو زل زده بودن
-اون موقع که اون وو رو آروم کردی خیلی متعجبم کردی
تهیونگ سرش رو بالاآورد و به هارین نیم نگاهی کرد
-چرا؟
-چون همیشه فکر میکردم یه هیولایی
و به طرف اتاقش رفت
صبح روز بعد هارین با صدای برخورد چیزی به پنجره اتاقش بیدار شد،کبوتر چیزی به پاش بسته شده بود پس با فکر اینکه شاید پیامی از طرف برادرش باشه پنجره رو سریع باز کرد و کبوتر رو بادستای مهربونش به داخل دعوت کرد آروم بسته ی کوچیکی که به پاش بسته شده بود رو باز کرد وکمی بیسکویتی که دیشب با خودش بالا آورده بود رو ریز ریز خرد کرد وهمراه با کمی آب جلوش گذاشت
-نازی حتما کلی راه اومدی
و کبوتر رو ناز کرد،به جعبه نگاهی انداخت خیلی کوچیک بود،جعبه رو باز کرد
-رز نارنجی ؟
رز نارنجی که از ساقه جدا شده بود هارین رو به فکر برد شاید سوهو میخواست رمزی بهش چیزی بگه
-یعنی منظورش چیه؟
روی جعبه نقش ونگارهای عجیبی قرار داشت که اکثرشون شبیه نماد سرزمین اورانوس بود
-اینو سوهو نفرستاده مطمئنم
باخودش گفت وبه جعبه دوباره نگاه کرد
-پس تو رو کی فرستاده؟
از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن سهون که به سختی داشت چوب هارو میشکوند لبخندی زد،به پرنده و بعد سهون نگاه کرد،یاداشتی نوشت و اون رو به پای کبوتر بست
-برو پیش اون پسر پایینی
و پرنده رو پرواز داد ولی پرنده با کمال ناباوری به طرف شرق پرواز کرد
-پرنده احمق
آروم زیر لب گفت و سریع لباس هاش رو عوض کرد و به طرف باغ رفت
-سهون
سهون تبر رو روی زمین گذاشت
-بانوی من اتفاقی افتاده؟
هارین دستش رو پشتش گذاشت نمیتونست میتونه ازش بپرسه یا نه!
-میدونی رز نارنجی نماد چیه؟
سهون لبخندی زد
-بانوی من واسه چی میخواید بدونید؟
-یا اوه سهون جواب بده
سهون ابرویی بالا انداخت و سعی کرد چشماش نگران بنظر برسه
-بازم واستون نامه ایی چیزی اومده؟
هارین دستاش رو تو آسمون سریع تکون داد
-معلومه که نه اگه نمیدونی عیب نداره از شاهزاده جین میپرسم
سهون سرش رو آروم تکون داد و رفتن هارین به داخل خونه رو نگاه کرد،رز نارنجی چه معنایی میتونست بده!واسش خیلی آشنا بود
هارین با دیدن شاهزاده جین وجیسو که تو باغ کنارهم نشسته بودن لبخندی زد،این دوتا بدجور عاشق هم بود پس با لبخند به طرفشون دوید
-صبح تون بخیر کبوترهای عاشق
هردوشون با دیدن هارین لبخند زدن
-صبح شماهم بخیر باشه بانو اولیویا،چی شمارو اینجا کشونده؟
جین پرسید و سعی کرد مثل همیشه هارین رو کمی دست بندازه
-سوال داشتم
جیسو خندید
-بله قطعا شما تا کنجکاو نشی خبر ازما نمیپرسی نه؟
هارین با خجالت سرش رو پایین انداخت بعد از اتفاقی که برای سویانگ افتاد بیشتر وقتش رو با اون وو میگذروند
-معذرت میخوام
جیسو و جین با دیدن خجالت هارین لبخند زدن چون نقشه شون گرفته بود
-جین اذیتش نکن بگو اولیویا چه سوالی داری
-رز نارنجی نماد چیه؟
با شنیدن سوال هارین هردو به همدیگه نگاه کردن
-چرا میپرسی؟
هارین شونه ایی بالا انداخت
-همینجوری
جین کمی جابه جا شد،با نشون دادن این ریکشن هارین به فکر افتاد که شاید ممکن اون بسته از طرف همون گروه هاروکو باشه پس سعی کرد داستانی واسش بسازه
-من و ولیعهد داریم رو نماد گل ها کار میکنیم
وسعی کرد آروم باشه،جین ابرویی بالا انداخت و با تعجب به هارین زل زد
-چان ما که به گرده حساسیت داره مشغول کار کردن روی گل هاست؟
هارین لبخند محکمی زد تو ذهنش یه جمله اکو میشد "گند زدی"
-عزیزم گفت دارن رو نماد ها کار میکنن نه خود گلها
جیسو خندید و آروم بازوی همسرش رو نوازش کرد،با این کارش جین که به تازگی متوجه اشتباهش شده بود هم به همسرش ملحق شد و شروع کردن به خندیدن
-معذرت میخوام که مزاحم اوقات شاد ومفرح تون میشم ولی علف داره زیرپام سبز میشه
-وایییی اولیویا هروقت تو پیدات میشه منو جیسو لبخند میزنیم فکر میکنم آشنایی ما رو ستاره سرنوشت مقدر کرده
هارین لبخندی زد و آروم زیرلب گفت"ستاره سرنوشت چیه!بی عقلی من بود"
-چیزی گفتی اولیویا جان؟
جیسو گفت و هارین درجواب دستاش رو به معنای نه تکون داد
-رز نارنجی نماد عشق اوله
هارین کنار پنجره نشسته بود و به منظره روبروش نگاه میکرد
-دلم برای خونه تنگ شده
و به جعبه که رو دامنش قرار داشت نگاه کرد
-برای یه لحظه خوشحال شدم که شاید سوهو اینو فرستاده باشه ولی هنوزم باید منتظر باشم،تورو کی فرستاده؟
چشماش خسته شده بودن پس ترجیح داد تا وقت شام کمی بهشون استراحت بده پس آروم چشماش رو بست
-هارین
با شنیدن اسمش چشماش رو سریع باز کرد و با دیدن سویانگ با خوشحالی لبخندی زد
-سویانگا
وخواست بغلش کنه ولی تنها چیزی که حس کرد برخورد سختش با یخ بسیار سرد بود و تقریبا چند متری به عقب پرت شد بخاطر درد توی صورتش ناله ی بلندی سر داد با چکیدن قطره های خون از سرش متوجه شد که زخمی شده
-گندش بزنن
آروم از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد،مطمئن بود موقع خواب تو اتاقش بوده ولی این مکان هیچ شباهتی به اتاقش نداشت بیشتر شبیه داستان ترسناکی بود که همیشه سوهو بهش میگفت،درختای سوخته شده حتی آسمون قرمز بالاسرش استرسش رو بیشتر میکرد، به سویانگ نگاه کرد دورش رو یخ بسیار سردی گرفته بود
-سویانگا اینجا چخبره؟
-نمیدونم وقتی بیدار شدم اینجا بودم
هارین جلو رفت و دستش رو روی یخ گذاشت
-سویانگا حالت خوبه مگه نه؟
سویانگ با لبخند تلخ به دوست جدیدش نگاه کرد
-کاش میتونستم بگم خوبم میترسم...
و آروم اشک ها از صورتش سرازیر شدن
-سویانگ این فقط خواب منه
و هارین به چشمای سویانگ زل زد
-و سویانگی که من میشناسم آدم فداکاریه که حتی اگه درحال مرگ باشه بازم به دروغ میگه که حالش خوبه
و دستش رو از روی یخ برداشت و با ابروهای گره خورده به آدم روبروش نگاه کرد
-تهیونگ دوباره تو واسم نقشه کشیدی؟
سویانگ کم کم شروع کرد به خندیدن،خنده هاش صدای مهیبی ایجاد میکرد با بالا شدن اون صدا هارین سعی میکرد خودش رو نیشگون بگیره تا بیدار بشه ولی تلاش هاش بیهوده بودن
-باورم نمیشه!یه ذره بهم برخورد فکر میکردم مهارت بازیگریم بهتر باشه
و نور سیاهی دور سویانگ قلابی قرار گرفت و با محو شدن اون نورهای سیاه هیبت مردی قد بلند پشت یخ ها ظاهر شد،صدای قدم هاش برای هارین آزار دهنده بود ولی سعی کرد تموم شجاعتش رو جمع کنه و ازش چیزی که میخواد رو بپرسه
-تو کی هستی؟از من چی میخوای؟
حالا که اون نور و دود از بین رفته بود،میتونست صورتش رو ببینه،پوزخند مسخره و اون چشمای پر از غرورش هارین رو آزار می داد
-نمیخوای بگی؟یا میخوای خودم اون پوزخند مسخره رو خودم از صورتت پاک کنم؟
سعی کرد محکم حرفاش رو بیان کنه تا اون مرد ترسناک رو کمی بترسونه ولی انگار ترس تو زندگی اون مرد جایی نداشت چون اون خود ترس بود
-باور کن اگه اسمم رو بهت بگم ازم میخوای بکشمت
این دفعه هارین پوزخند زد
-تو بگو اگه خواستم قطعا بهت میگم
پسر سرش رو کج کرد،اون صورت وحتی اون حالت های جسورانه رو جای دیگه ایی دیده بود
-تو...
هارین چشماش رو چرخوند
-امکان نداره....
-چی امکان نداره؟اینکه ازت نمیترسم؟زود باش اسمت رو بگو
-اسمم اریدانوسه
و به صورت هارین نگاه کرد تا رگه های وحشت رو داخل صورتش ببینه ولی اون دختر جلوش با بی خیالی وایساده بود درست مثل اون
-حالا تو اسمت روبهم بگو
هارین پوزخندی که تاحالا به لب داشت رو کمی بیشتر کشید تا بیشتر مغرورانه بنظر برسه
-چرا باید بهت بگم؟
با برخورد مشت مرد روبروش به تکه یخی که جلوش بود کمی به عقب رفت
-بهم بگو
هارین سرش رو به معنای نه تکون داد
-اگه بگی بهت میگم چطوری میتونی سویانگ رو پیدا کنی
هارین با شنیدن سویانگ سرش رو بالا آورد وبه چشمای پر ازخشم اون آدم نگاه کرد
-کیم اولیویا
با شنیدن اسمش ناامیدی تو چشماش موج میزد،مشت دوم روهم به اون تکه یخ زد
-لعنتی
-هی اقاهه بهم بگو زود باش
سرش رو بالا آورد و دوباره به هارین نگاه کرد اون چشما هنوزم مثل اون جادویی بنظر میرسید درخشش اون چشم سبز رو میتونست ببینه
-به اطرافت نگاه کن چی میبینی؟جوابت اونجاست
****
به ساعت نگاهی کرد،فقط نیم ساعت خوابیده بود،با به یاد آوردن خوابش از ترس به خودش لرزید خیلی واقعی بود از روی صندلی بلند شد و پرده اتاقش رو کشید ونور رو روشن کرد وجلو آیینه رفت تا قبل شام کمی به خودش برسه ولی با دیدن رده های خون روی صورتش وزخمی که رو صورتش به چشم میخورد روز زمین افتاد و همش با خودش یه جمله رو تکرار میکرد
-اون خواب نبود
با سروصورت خونی به سرعت از اتاقش بیرون رفت و خودش رو به اتاق اون وو رسوند
-اون وو من...
که با چشمان پر از تعجب ولیعهد چانیول،تهیونگ سهون و اون وو وشاهزاده جین مواجه شد
-من...معذرت...
خودش هم شوکه شده بود
-خدای من
و اون وو سریعا خودش رو به هارین رسوند
-اولیویا تو خوبی؟چطوری زخمی شدی؟
جین نگاهی پر از سوال به تهیونگ انداخت،که باعث شد تهیونگ سریع از خودش دفاع کنه
-بخدا کار من نیست این...
سهون جلو رفت و بازوی هارین رو آروم گرفت
-بانوی من بهتره پیش خانوم پارک بریم زخم تون خوب بنظر میرسه
ولی با پرتاب شدن دستش وجدا شدنش از بازوهای هارین اخم ظریفی روی صورتش جا گرفت،با قرار گرفتن ولیعهد جلوش اخمش عمیق تر شد
-من میبرمش
و چانیول با یه حرکت سهون رو به عقب روند وهارین رو به طبقه پایین برد،جین واون وو هم سریع به دنبال اون دوتا راهی پایین شدن
-کار تو نیست نه؟
تهیونگ با نگاهی نگران به سهون نگاه کرد،حدس میزد که کار اون نباشه ولی سهون آدم غیرقابل پیشبینی بود
-منو چی فرض کردی؟اینکارا بیشتر از تو میاد نه؟
تهیونگ مشت هاش رو از عصبانیت جمع کرد آماده بود تا کاملا اون رو روی صورت سهون فرود بیاره ولی با قرار گرفتن دست سهون رو شونه هاش آروم مشت هاش رو بازکرد
-معذرت میخوام تهیونگ یه لحظه کنترلم رو از دست دادم،حرفت بهمم ریخت و وضعیت اون دختر و نمیدونم...
سهون دستی به سرش کشید،گمراه بنظر میرسید حس میکرد همه چیز اونطور که میخواد پیش نمیره حس میکرد خلایی تو این نقشه پیش اومده ولی نمیدونست چی....
-بیا بریم ببینیم طعمه مون چیکار کرده
-من میدونم سویانگ کجاست
هارین به جمع روبروش نگاه کرد متقاعد کردنشون کار سختی بنظر میرسید
-من یه خوابی دیدم واونجا یه نفر بود و اینا بماند طرف چقدر ترسناک بود و حقه باز گفت سویانگ اونجاست
اون وو دستای خواهرش رو گرفت
-کجا؟
و با مهربونی ازش پرسید
-نمیدونم اونجا کجاست ولی تموم درخت هاش سوخته بود،آسمون سرخی داشت و اون آدم داشت باهام از اون ور یه یخ حرف میزد
تهیونگ ازجاش بلند شد وچشماش رو چرخوند
-خواب دیدی خیرباشه از نگرانی زیاده
-اسم اون آدم چی بود؟
اون وو بدون توجه به حرف تهیونگ از هارین پرسید
-اریدانوس
با شنیدن این حرف همه اتاق تو سکوت فرو رفت ولی با صدای مهمونی که تازه رسیده بود اون سکوت وحشتناک شکسته شد
-سویانگ هم همین اسم رو گقت،گفت که ارباب تاریک ترین ستاره اریدانوس منتظرشه
یونا گفت که بخاطر بارون لباس هاش خیس شده بودن
جین به کتابخونه روبروش نگاهی کرد سعی میکرد اسم اون کتاب رو به یاد بیاره ولی اون خاطره مبهم بود فردی که اون داستان رو واسش گفته بود هم مبهم بنظر میرسید،یه دفعه صدای بلندی به گوش رسید و بعد در عمارت پرنس جین با قدرت باور نکردنی زده شد،بخاطر بارون برقها زود زود قطع و وصل میشدن،سهون شمشیرش رو از غلاف خارج کرد و به طرف در رفت ولی با قرار گرفتن گرفتن دست پرنس جین جلوش از حرکت وایستاد
-من میرم
سهون سریع مخالفت کرد
-ولی قربان...
جین با چشماش به سهون فهموند که همه چیز مرتبه
-تو اینجا باش مراقب خانوما باش
و جلو رفت و در رو باز کرد با ظاهر شدن اون هیبت جلوش کم کم اون خاطره مبهم رنگ واقعیت گرفت
-میدونستم که تو فقط یه رویا نبودی
ومرد روبروش رو بغل کرد،با اینکه کریس نمیتونست فرد روبروش رو ببینه ولی از بوش میتونست بگه که اون فرد جینه،جین با خوشحالی برادرش رو بغل کرده بود مثل این بود که یکی از رویاهاش واقعی شده باشه و کریس رو به داخل دعوت کرد،همه با دیدن کریس تعجب کرده بودن به جز چان و یونا انگاری اوناهم خاطره مبهمی از اون فرد داشتن فقط به یاد آورده نمیشد
-شنیدم سویانگ بیهوش شده بخاطر همین نگران شدم و جرئت کردم که بیام پیشتون
چانیول با تعجب به برادرش زل زده بود
-هیونگ
کریس با شنیدن اون کلمه لبخندی زد ولی جمله بعدی چان لبخند جون گرفته لب های کریس رو کشت
-این مرد کیه؟
-چان اون...
ولی وقتی کریس دستش رو گرفت نتونست ادامه بده
-من دوست سویانگم
-تو دوست خواهر منی؟
با شنیده شدن اون صدا کریس ناخوداگاه لبخندی زد،صداش مثل نسیم صبح قلبش رو شاد میکرد،صدای شفافش هنوزم مثل قبل بود
-بله
تهیونگ جلو رفت و دستاش رو جلو چشمای کریس تکون داد
-داداش یه چیزیت عجیبه تو...
ولی کریس سریع دستش رو گرفت
-پسرجون درسته نمی بینم ولی بقیه حس هام بهتر و قوی تر هستن
و دست تهیونگ رو به عقب پرت کرد
جین سعی کرد برای عوض کردن جو،چیزی بگه
-میدونم سویانگ کجاست
همه با چشمای کنجکاو بهش ز زدن
-سرزمین سترن ها و دراگون ها
"با دیدن اون جمع توی آب جلوش لبخند ملیحی زد"
-جمع جالبی دارن،سه تا شاهزاده،چهارتا اشراف زاده،یه سقوط کرده و...
و به تصویر اون فرد نگاه کرد باورش نمیشد که پازلی که میخواست همین الان خودش قراره با پاهاش پیشش بیاد
![](https://img.wattpad.com/cover/220183718-288-k862528.jpg)
YOU ARE READING
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...