2. The spell of the command

140 16 1
                                    

هارین با فرود اومدن رو زمین به عقب برگشت و با چشمایی پر از خشم به دستیار تهیونگ تهیونگ خیره شده بود
"هی موجود فانی چرا بهم زل زدی؟"
رین گفت در حالی که میخندید،هارین چشماش رو چرخوند و با خودش گفت این ارزشش رو نداره پس با آرامش از جاش پاشد و پارچه ورودی چادر رو بالا زد و وارد مقر آموزش ندیمه هاشد خانوم هان که متوجه ورود هارین شده بود با سرعت به طرفش اومد و با نگرانی ازش پرسید"دختر جون چطور زنده موندی؟لرد تهیونگ تورو نکشت؟"
هارین با تعجب به خانوم روبروش خیره شد و با بی خیالی شونه هاش رو انداخت بالا و با کنجکاویی ازش پرسید"فقط الان واسم سوال پیش اومده دقیقا الان چیکار باید بکنم؟کار خاصی هست؟"
خانوم هان که حالا یادش اومده بود سعی کرد جدیتش رو به صورتش برگردونه بهرحال ابهتی باید داشته باشه"اه باید لباس هات رو عوض کنی بعدش میتونی بری به اتاق صبحونه و همراه بقیه صبحونه ات رو بخوری و بیای برای کلاس ها"
هارین لب هاش رو داد جلو و با چشمانی مملو از بی خیالی سرش رو تکون داد و به طرف جایی رفت که خانوم هان با دستاش اشاره میکرد که انگاری رختکنه بعد چند دقیقه لباسش رو پوشید انتظار یه لباس پر پیله کهنه و کثیف رو داشت ولی برخلاف تصورش این فقط یه لباس سفید نو بود میشد گفت تو این لباس بیشتر شبیه عروس شده بود تا خدمتکار پرده رختکن رو کنار زد و جلو خانوم هان قرار گرفت میشد تعجب رو تو قیافه خانوم هان دید
"بخدا قسم تاحالا دختری مثل تو ندیدم تو این لباس شبیه فرشته ها شدی فکر میکنم بهتر از لباس های پسرونه اس نه؟"
"ولی لباس های شلواری خیلی بیشتر راحتن"
خانوم هان خندید خانوم هان موهای سفیدی داشت که هارین رو یاد نانی مینداخت اوه حتما تا الان کلی نگران شدن ولی حتما یاداشتم رو خوندن نه
"خب خانوم هان محل صبحونه کجاست خیلی گشنمه و راستی جای غذاخوری ما با پسرا فرق میکنه؟"
خانوم هان کتابش رو از رو میز گوشه اتاق برداشت و به هارین اشاره کرد همراه اون به طرف چادر غذاخوری برن ولی هارین میدونست بزودی قراره چندتا قانون رو بشنوه
"خانوم هان نمیخواید قانون هارو بهم بگید؟"
خانوم هان که از کار هارین یکه خورده گفت"پناه برخدا تو چقدر عجولی خب بزار شروع کنم شبا ساعت ده میخوابی و صبحا ساعت شش بیدار میشید صبحونه ساعت هفت سرو میشه و ساعت هفت و نیم کلاس اول شروع میشه تا ساعت دوازده بعد اون یک ساعت تایم نهار و استراحتتونه و ساعت یک ظهر کلاس دیگه تون برگزار میشه تا ساعت پنج بعد اون تمییز کاری داریدتا ساعت هفت بعد میرید شام میخورید تا ساعت هشت بعد اون تو شستن ظرفا کمک میکنید که احتمالا تا ساعت نه و نیم طول بکشه بعد ساعت ده شب هم خاموشیه و راجب سوال قبلیت بله نهار خوریتون با پسرا یکیه و قانون مهم این کمپ اینکه حق ندارید عاشق بشید فهمیدی؟
هارین سرش رو تکون داد و وارد چادرغذاخوری شد خداروشکر خانوم هان باهاش وارد نشده بود پس سینی برداشت و همزمان که به طرف غرفه ها میرفت با چشماش دنبال لوهان و سوهو میگشت ولی تعداد خیلی زیاد بود و پیدا کردنشون کار سختی بود ولی با دیدن لوهان تو جمعیت بعد از اینکه ظرفش رو پر کرده بود به طرف اونا رفت و دقیقا سرمیز اونا نشست که اینکارش باعث خیره شدن همه بهشون شد سوهو هم چابستیکش رو محکم رو میز کوپید و ازجاش پاشد و با عصبانیت از چادر صبحونه خارج شد هارین که از این کار سوهو متعجب شده بود به لوهان گفت"سوهو چش شده؟"لوهان در ارمش کامل غذاش رو تو دهنش گذاشت و به هارین گفت "تو نمیفهمی باید دنبالش بری؟"هارین به خودش اشاره کرد که اونو میگه لوهان هم با سرش اشاره کرد که اونو میگه هارین با گیجی از چادر خارج شد که یهو دستش توسط سوهو اسیر شد و به دنبال خودش کشید و برد،سوهو نگران بود اونم خیلی پس یه جا که بتونن راحت حرف بزنن رسید و دستش رو با شدت پرت کرد"یا دردم گرفت"
"دردت گرفت؟درحالی که من دارم از نگرانی میمیرم تو دنبال غذاخوردنی؟"سوهو به چشمای خواهر کوچکترش خیره شده بود درحالی که از عصبانیت میلرزید
هارین به طرف برادر نگرانش رفت و دریک لحظه اون رو بغل کرد میدونست این تنها راه آروم کردن سوهوِ،نباید دلیلی بیاره یا از خودش دفاع کنه فقط باید برادرش رو درک کنه اوایل نگران بود که نکنه سوهو بغلش نکنه ولی بعدش فهمید این فقط یه تصور مسخره بوده که داشته.
بعد چند دقیقه سوهو هارین رو از خودش جدا کرد و به چشمای خیس خواهرش نگاه کرد باید چیکار میکرد اون رو نجات میداد یا خونه و سرزمین شون رو؟
"اوپا لازم نیست بین من و نجات مردم انتخاب کنی،این چیزی که خودم باعثش شدم تا پایان ماموریتت کنارت میمونم نگران نباش"
"نمیشه اجازه نمیدم وارد این بازی بشی ماموریت من به خودم ربط داره باید هرجورشده تورو فراری بدم"
"اگه فراریم بدی و موقع فرار من بفهمن سرزمین گرین کجاست چی همه تو خطر میوفتن حتی هیه ری،نانا و پنبه جون و پدر اینو میخوای؟"
سوهو دستی به موهاش کشید وموهاش رو با کلافگی بهم ریخت باید چیکار میکرد
"نگران نباش ورودی گرین طلسم داره یادت رفته کسی نمیتونه ازش عبورکنه به جزخودمون اون یه جادوی قویه که ..."
هارین اجازه نداد که برادرش حرفش رو تموم کنه"هرجادویی یه روزی بالاخره شکسته میشه نمیتونیم ریسک کنیم چی میشه برای یه دفعه هم شده بهم اعتماد کنی قول میدم هرچی بگی گوش کنم اصلا رییس تویی بدون تو یه قدمم برنمیدارم فقط کاری نکن که بعدا ازخودم بخاطر این تعقیب مسخره ام بدم بیاد،کاری نکن دیگه نتونم تو ایننه خودم رو نگاه کنم فقط همین"
سوهو با دقت به حرفای خواهرش گوش کرد نمیخواست خواهرش رو عذاب بده نه اون رو ونه خودش رو ولی بازم نمیشد چطور میتونست ...
"شمادوتا یار فراری باز باهم دارید نقشه فرار میکشید؟"
هردوشون به طرف صدا برگشتن و با قیافه تهیونگ که داشت لبخند میزد و به اونا نگاه میکرد مواجه شدن،سوهو سریع خودش رو جمع وجور کرد و با احترام سرش رو انداخت زمین"نه لرد تهیونگ من به شانس دوباره ایی که بهم دادید پشت پا نمیزنم"تهیونگ لبخندی از سر رضایت داد و به هارینی که بدون اینکه براش مهم باشه بهش زل زده بود این موجود کوچولو بازم ازش نمیترسید پس با پوزخند به هارین اشاره کرد"میبینم که دوباره ازم نمیترسی دلیل خاصی داره بچه جون؟"
هارین بدون اینکه واسش مهم باشه به طرف سوهو برگشت و گفت"سوهو میبینمت" و میخواست راهش رو بکشه بره که توسط ضربه چوبی که به پاش خورده بود به زمین افتاد و از درد به خودش پیچید،رین دستیار تهیونگ سرش رو به طرف تهیونگ خم کرد و تهیونگ آبنباتی که تو دهنش بود رو به بیرون تف کرد و به طرف جلو رفت و دستش رو به گرمی روی شونه سوهو فشرد و اون رو به طرف هارین که رو زمین افتاده بود چرخوند
"میبینی سوهو این تنبیه کسانی که سعی کنن با وجود فانی بودنشون خودشون رو از من بالاتر بگیرن خیلی سعی کردم رفتار های گستاخانه اش رو ندید بگیرم ولی دیگه باید بهش یاداوری کنم اینجا کجاست مگه نه آدم فانی؟"
سوهو با بهت،نگرانی،خشم یا هر احساسی که یه برادر میتونه داشته باشه به خواهرش خیره شده بود،مطمئن بود که تاحالا هیچوقت و هرگز خواهرش رو با اون همه بی ادبی نزنده بود و این مسئله واسش سخت تر میشد چون که کسی حق نداشت خواهر عزیزش رو بزنه خواست بره جلو که یه دفعه ایستاد تهیونگ داشت از قدرت کنترل ذهنش استفاده میکرد نمیتونست هم یه قدم برداره
"میدونم میخوای به این دوست کوچولو ضعیفت کمک کنی ولی باید بگم فقط باید بیننده کتک خوردنش باشی هم من و هم تو قراره فقط یه نظاره گر باشیم"
تهیونگ به دو نگهبان اشاره کرد و ازشون خواست هارین رو از رو زمین بلند کنن و اون رو دنبالش بیارن،تهیونگ هم همراه سوهو که حالا بخاطر طلسم مطیع تهیونگ شده بود به مرکز کمپ رفتن و با صدای بلند از همه خواست که از چادر غذاخوری بیرون بیان همه هم مطیعانه از چادر بیرون اومدن تهیونگ آروم رفت رو صندلیش که به محل تنبیه گاه هارین تسلط کامل داشت و از سوهو خواست کنارش وایسته و شروع کرد به حرف زدن"ببخشید که مزاحم صبحونه تون شدم قول میدم به اندازه تایم تلف شده تون بهتون تایم بدم"همه با بهت به این تغییر ناگهانی واکنش نشون دادن چون تاحالا لرد تهیونگ رو انقدر سخاوتمند و منصف ندیده بودن که تهیونگ تمام این ذهنیت هارو از بین برد"اوپس شوخی کردم به اندازه کافی خوردید حالا وقت نمایشه"و با دستش به رین اشاره کرد که هارین رو بیارن هارین رو دو طرف اون طاق چوبی بستن
"خب میدونید این دختر چرا ایجاست؟بخاطر اینکه خیلی گستاخانه رفتار میکرد حتی با وصف اینکه فرار کرده بود هنوزم غرور داشت میدونید چیه شماها حرق ندارید غرور داشته باشید فهیمیدید شماها چندتا موجود فانی هستید که به درد هیچ چیز به جز مردن نمیخورید فهمیدید،حالا شما خانوم گستاخ اسمت چی بود وایسا من حافظه خوبی دارم اسمت هارین بود درسته باید تنبیهت کنم پنجاه تا ضربه شلاق چطوره البته میتونی همین حالا یا هروقت که از کتک خسته شدی با گفتن اینکه من غرور ندارم و یه موجود فانی ام که حقم فقط مردنه میتونی تمومش کنی معامله خوبیه نه؟"
با پوزخند به حضار اشاره کرد"نظر شما چیه؟"همه غرق در سکوت بودن تهیونگ به رین اشاره کرد که شروع کنه ولی قبل از اون به طرف سوهو برگشت که کنارش وایساده بود"سوهو میتونی تعداد ضربات رو با صدای بلند بشماری نه؟"سوهو هم با چشمانی مطیع سرش رو به معنای اره تکون داد و تهیونگ رو صندلیش لم داد تا شاهد این منظره خوبی باشه که گیرش اومده اولین ضربه به هارین زده شد هارین به وضوح میتونست حضار رو ببینه با چشماش بینشون میگشت تا یه نفر که میشناسه رو ببینه درسته لوهان رو دید که با بغض به صحنه ی روبروش خیره شده بود
سوهو شمارش رو آغاز کرده بود"یک"
"دو"
"سه"
.
.
.
"بیست وچهار"
گریه های سوهو دیگه امونش نمیداد نمیتونست به صحنه جلوش خیره بمونه و نمیتونست کاری بکنه فقط باید رنج خواهرش رو نگاه میکرد.
هارین به پهنای صورتش اشک میریخت ولی از خودش صدایی نمیداد بیرون نمیخواست اون اهریمن عوضی به خواستش برسه
بعد ضربه بیست و پنجم تهیونگ دستش رو بالا برد و رین کارش رو متوقف کرد تهیونگ با لبخند دستاش رو بهم کوبید
"خب هارین نمیخوای چیزی بگی؟"
هارین با اون دردی که داشت با صدای ضعیفی که براش مونده بود اشاره کرد که میخواد چیزی بگه ،تهیونگ هم با لبخند مسرت از پیروزی که قرار بود بدست بیاره بهش اشاره کرد که چیزی بگه"من اسمم هارینِ،من غرور دارم و اعتقاد دارم بیشتر از اون ادم که اونجاست حق زندگی کردن دارم و من فانی نیستم من یه آدم معمول...ی ام"و با گفتن این جمله از هوش رفت تهیونگ که از این شکست عصبانی شده بود با عصابنیت از جاش بلند شد و به طرف جایگاه تنبیه رفت و اون تکه چوب رو از رین گرفت
"لرد من لطفا خودتون رو اذیت نکنید خودم تمومش میکنم"رین گفت درحالی که سعی میکرد چوب رو دوباره از دست تهیونگ بگیره،تهیونگ با چشمای عصبانی که خون در اون جمع شده بود با عصبانیت رین رو هل و داد و اون رو روی زمین انداخت وبا شدت زیاد ضربه بعدی رو زد ولی فهمید که سوهو اون عدد رو نشمرد
"سوهو چرا خفه شدی زود باش"
و سوهو دوباره شروع کرد و اولین قطره اشکش روی گونه هاش لغزید میدونست که تهیونگ به دلیل عصبانیتش صد درد صد تندتر با اون چوب خواهرش رو میزنه
"بیست وشش"
تهیونگ اومد دستش رو برای ضربه ی بیست و هفتم بلند کنه که با دادی که از اونطرف شنید کارش رو متوقف کرد
"شاهزاده جین"و از سریع از سکوی تبیه پایین اومد و سرش رو به طرف شاهزاده جین و همسرش که با نگرانی به صحنه روبرو خیره شده بودن به نشونه احترام خم کرد.
همسر جین که خیلی ناراحت بنظر میرسید سریع به طرف اون سکو رفت و شمشیر رین رو از غلاف بیرون آورد باشدت طناب هارو برید و قبل اینکه هارین به زمین سقوط کنه اون رو در آغوش کشید
"چیزی نیست دیگه تموم شد تو دیگه جات امنه"
هارین که یکم هوشیار شده بود خودش رو از ترس جمع کرد و شروع کرده بود به لرزیدن و اروم خودش رو تو بغل همسر شاهزاده جین مخفی میکرد
"شاهزاده لطفا بهم کمک کنید که اون رو ببریم تو چادر بیمارستان باید رو زخماش مرحم بزارم"
جین که نگرانی همسرش رو دید سریع به طرفش رفت و هارین رو از بغل همسرش گرفت و اون رو از روی زمین بلند کرد به صورت هارین نگاه کرد تموم صورتش غرق در اشک بود و این باعث میشد جین عصبانی تر بشه پس بدون اتلاف وقت همراه با همسرش سریع به طرف چادر بیمارستان روانه شدن و وقتی که داشت از کنار تهیونگ میگذشت کنارش وایساد و بهش گفت"بعدا راجب این باهاتون حرف میزنم لرد تهیونگ"و سریع از دید ناپدید شدن.سوهو با دیدن صحنه روبرو و خلاص شدن هارین اهی از آسودگی کشید ولی قلبش درد میکرد از اینکه که انقدر بدون قدرت باشه که نتونه خواهر عزیزش رو نجات بده سریع به طرف لوهان دوید و لوهان دستش رو با محبت رو شونه ی سوهو که الان جلوش بود فشار داد و سعی میکرد بهش دلگرمی بده
"هان باید برم ببینمش عجله کن باید بریم"
ولی لوهان سریع دستش رو گرفت و با سرش اشاره کرد که نمیشه
"هان نمیتونم دلم طاقت نمیاره"
"میدونم ولی میخوای تهیونگ بیشتر از این روش حساس شه با خودش نمیگه ایناچرا انقدر همدیگه واسشون مهمه"
سوهو رو زمین نشست و با گریه به زمین خیره شده بود
"هان نتونستم جلوش رو بگیرم نتونستم ازش محافظت کنم به مامانم قول داده بود که تا آخرین قطره خونم ازش محافظت کنم نزارم هیوچقت درد تنهایی رو حس کنه ولی اونجا اون بالا عزیز من تنها بود"
لوهان هم کنار دوستش نشست نمیتونست کاری کنه سوهو حالش بهتر بشه چون سوهو رو میشناخت سوهو ادم لجبازی بود مثل هارین و اون هم الان نگران هارین بود یعنی حالش خوبه
چشماش رو آروم باز کرد نمیدونست کجاست نمیدونست که دقیقا چرا اینجاس کم کم خاطرات گنگش به یادش اومد ولی این خاطرات براش مثل الکتریسیته بودن پس سریع باشدت از جاش بلند شد ولی نتونست بخاطر دردش پس دوباره با شدت به حالت خوابیده برگشت سعی کرد از جاش بلند شه که صدایی مانع از تلاش دوباره اش شد
"اوه خدای من بیداری شدی؟نباید بخودت فشار بیاری زخم هات خیلی بد بودن"
با چهره ی دختری تو لباس های زیبا که نشون میداد اشرافی هستش روبرو شد پس با صدای ارومی که نشون میداد چقدر خسته اس ازش پرسید"من چرا اینجام؟و شما کی هستین"
اون دختر که حالا متوجه شده بود که یادش رفته خودش رو معرفی کنه با خجالت به سرش ضربه ایی زد و اومد گوشه ی تخت هارین نشست و دستای هارین رو تو دستاش گرفت
"من بانو کیم جیسوام همسر شاهزاده جین از آشناییت خوشبختم تو کی هستی؟"
هارین هم بخاط محبت این بانو با صدای اروم جواب داد"من هم کیم هارین ام بانوی من"و سعی کرد مراتب احترام رو به جا بیاره
"اوه لازم نیست بهم بگی بانوی من میتونی منو جیسو یا هرچیزی که میخوای البته به جز بانوی من صدا بزنی"
و جیسو دست هارین رو بامهربونی فشار داد و هارین خوشحال بود که تو این دنیا یه آدم خوب وجود داره
جیسو بالشت هارین رو جوری تنظیم کرد که هارین بتونه با حالت نشسته راحت بشینه به لباس های هارین نگاه کرد بخاطر اون کتک ها خونی شده بود و دیگه قابل استفاده نبود و اصلا دوست نداشت هارین با دیدن اون خون ها یاد اون خاطره وحشتناک دوباره بیوفته پس به هارین پیشنهاد داد که لباسش رو عوض کنه
"اها باید لباس جدید رو از خانوم هان بگیریم"هارین جواب داد و آروم به لباسش نگاه کرد
"نمیخواد من یه دست لباس اضافی دارم میتونی اونو بپوشی منم بهت کمک میکنم"
هارین خیلی سعی کرد که درخواست این بانوی مهربون رو رد کنه ولی بعد اصرار های جیسو فکر کرد که رد کردن دوباره اش بی احترامی به محبت های این بانو باشه
با کمک جیسو لباس رو پوشید و جیسو با دیدن هارین تو اون لباس خیلی خوشحال شد اون خیلی تو اون لباس برازنده بنظر میرسید دوباره با کمک جیسو به تخت برگشت و روش نشست که دوباره یکی وارد چادر شد جیسو به طرف اون شخص برگشت و با دیدنش سریعا اون رو بغل کرد
"پرنسس من حالتون بهتره؟نگرانتون شدم"و شاهزاده جین هم به آرومی همسرش رو در بغلش فشرد اولین دفعه بود که همسرش رو نگران کسی به جز اون دیده بود جیسو اروم از بغل شوهرش بیرون اومد"میخوام با یکی آشناشید سرورم این هارین،کیم هارین،هارین ایشون شاهزاده جین هستن ایشون جونت رو نجات دادن"
هارین هم با احترام تعظیمی درخور اون شرایطش انجام داد ولی جین و جیسو هردو سریع مانع شدن
"هارین خودت رو اذیت نکن نمیخوام بیشتر از این درد بکشی نگران نباش اینجا جات امنه کاش میتونستیم زودتر برسیم تا تو کمتر عذاب بکشی شماها حقتون مرگ نیست همونطور که خودت گفتی هرآدمی باید غرور داشته باشه شما ها میاید به این کمپ که یه حرفه یاد بگیرید تا بتونید خدمت کنید کسی حق همچین رفتاری رو نداره با تهیونگ راجبش حرف زدم نگران نباش کسی دیگه تورو اذیت نمیکنه"
جیسو با نگرانی به طرف شوهرش برگشت"یعنی هارین رو میخوایم با اون اینجا تنها بزاریم؟میدونی که تهیونگ روی خشمش کنترلی نداره از هرچیزی عصبانی بشه سریع یکی رو پیدا میکنه که رو اون خالی کنه نمیخوام اون رو باهارین تنها بزارم"
جین هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و به طرف هارین برگشت"هارین تو چند سالته؟"
"شونزده ولی هفته بعد هفده سالم میشه"
جین سری به نشونه رضایت تکون داد و به طرف جیسو برگشت"فکر کنم شانس بهمون رو کرده یادته مادرت دنبال یه دختر هفده ساله بودکه سرپرستیش رو به عهده بگیره نظرت چیه هارین رو پیشنهاد بدیم؟"
جیسو هم با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید"اره سرورم حق باشماست پس سریع الان یه پیغام به مادرم مینویسم و همه چی رو بهش میگم اگه خوش شانس باشیم تا فردا جواب میده و میتونیم بعد اینکه فردا کارمون اینجاتموم میشه برگردیم سرزمین چان"
ولی بعد جیسو با نگرانی به طرف هارین برگشت"اوه هارین اصلا ازت نخواستیم تو با این قضیه مشکلی نداری؟میخوای با من خواهر بشی؟"
"خواهر شدن با شما افتخاری که مطمئنم آرزو همه هستش ولی من الان یکم گیجم نمیفهمم شاید اصلا مادرتون منو نخوان نمیخوام بخاطر من اتفاقی بیوفته"
"هارین نگران نباش مامانم چندماهی که تو یتیم خونه های بچه های آدورا میگرده تا یه بچه بدون قدرت پیدا کنه تاازش محافظت کنه ولی اکثربچه ها تو آزمون اولیه مامانم رد میشن اکثرشون به دلیل شرایطشون کمی پرخاشگرن ولی مطمئنم با دیدن تو عاشقت میشه بهت قول میدم"
هارین نمیتونست قبولش کنه پس سوهو چی میشد بهش قول داده بود که بدون اون یه قدم هم برنمیداره والان باید ازش جدا بشه ولی اینجاموندن با اون اهریمن حتما عقلش رو ازدست داده پس به طرف بانو جیسو و شاهزاده جین برگشت و گفت که خیلی گیج شده نمیتونه خوب فکرکنه و جیسوهم بامهربونی گفت حتما خسته اس و از جین خواست که هارین رو تنها بزارن تا هارین کمی فکر کنه و به هارین گفت یک ساعت دیگه میاد تا جوابش رو بدونه.تو این ساعت هارین میخواست هرطور شده با سوهو حرف بزنه به اینا فکر میکرد که دید یکی داخل شد که لباس پرستارهارو پوشیده بود با دیدن اینکه هارین بیدار شده تعجب کرد و به هارین گفت میره دکتر رو صدا بزنه و رفت بعد چند دقیقه با فردی برگشت که هارین اون رو به خوبی میشناخت ایم روون سونبه برادرش که گفتن یکسال پیش به ماموریت رفته کلا سازمان هرکسی که هیجده سالش میشد رو به خدمت میگرفت و اونارو به ماموریت های مختلف میفرستاد ولی گویا سازمان ماموریت های مخفی زیادی داره روون به پرستار اشاره کرد میتونه بره و پرستار هم چون تایم شام بود سریع رفت و حالا هارین با روون تنها شده بود
"روون شی خیلی وقته ندیدمت خداروشکر که اینجایی"
روون هم باخوشحالی جلو اومد و دست هارین رو گرفت "اوه هارین خیلی وقته ندیدمت حالت خوبه؟"
"نمیشه به این گفت حال خوب نه"هارین به خودش اشاره کرد
"چطور سازمان تورو به ماموریت فرستاده تو حتی هنوز هیفده سالت نشده"
هارین لبخند زد"خب من یه مامور قاچاقی ام"
و روون تازه متوجه شد منظور هارین چیه اوایل عصبانی شد ولی هارین سریع روون رو آروم کرد و بهش گفت که وقت زیادی نداره باید هرطور شده لوهان و سوهو رو ببینه پس روون گفت که سریع میره و اونارو میاره اینجا
بعد از مدتی روون همراه با لوهان و سوهو برگشت سوهو با دیدن خواهرش سریع اون رو با احتیاط بغل کرد تا به زخم هاش آسیب نزنه
"اوه هارین من خیلی درد داری؟به اوپا بگو کجات درد میکنه"
و دست خواهرش رو گرفت و بوسید هارین با دیدن نگرانی برادرش بیشتر ناراحت میشد و از خودش بدش میومد که سوهو اینطوری شده
"منو میبخشی نه؟ببخشید نتونستم کاری کنم تحت طلسم فرمان وگرنه بخداقسم که نمیزاشتم حتی سایه شون هم روت بیوفته"
و دوباره دست های خواهرش رو بوسید
"سوهو تو مقصر نیستی البته الان زیاد وقت ندارم باید ازت یه چیزی بپرسم تو شاهزاده جین و بانو جیسو رو میشناسی؟"
سوهو با سرش تایید کرد که اونارو میشناسه
"گفتن نباید دیگه اینجا بمونم پس بهم پیشنهاد دادن که به عنوان فرزند خونده و خواهر بانو جیسو از اینجا برم"
"نمیشه من نمیزارم ازم جدا شی اجازه نمیدم"
"سوهو فکر بدی هم نیست فردا نتیجه آزمون سه ماه پیشمون میاد من واسه سرزمین ققنوس آزمون دادم تو هم واسه سرزمین لایت اگه از اینجا بریم هارین اینجا تنها میمونه تو که اینو نمیخوای نه؟شاهزاده جین ،شاهزاده سرزمین چانِ میتونیم مطمئن باشیم که هارین جاش اونجا امنه مگه اینکه بخوای خواهرت رو اینجا تنها بزاری" لوهان سریع مداخله کرد
روون هم در تایید حرف لوهان گفت"حق با لوهانِ اینجا حتی باتو برای هارین امن نیست دیگه بدون تو اینجا واسش جهنم میشه..."حرفش رو ادامه نداد چونکه صدای قدم هایی که به چادر نزدیک میشد رو شنیدن روون از پسراخواست که سریعا از درپشتی چادر خارج شن و وقتی اون فرد رفت بهشون میگه برگردن به محض خارج شدن هان و سوهو تهیونگ داخل چادر شد باهمون پوزخند همیشگی اش که روی اعصاب هارین راه میرفت
"چطوری هارین کوچولو؟"
هارین با دیدن تهیونگ کمی ترسید ولی نمیتونست عقب بکشه،روون دید که هارین جواب نمیده و ممکن بود دوباره مورد خشم لرد تهیونگ قرار بگیره سریع جواب داد"اوه لرد تهیونگ حال این دختر خوبه به دلیل ترس حرف زدن واسش مشکل شده"
تهیونگ قیافه از خودراضی به خودش گرفت "درسته باید ازم بترسی میبینم که درست رو یاد گرفتی"و جلو رفت و کنارتخت هارین وایساد و به طرف هارین که به جلو خیره شده بود رفت و صورتش رو به طرف خودش برگردوند"هارین هنوزم میتونم یه ذره غرور تو وجودت ببینم،فردا ناجی هات میرن هم شاهزاده جین و هم بانو جیسو بخوام تکمیل کنم دوستات سوهو و لوهان هم میرن و منو تو تو این جهنم باهم تنها میمونیم کاری میکنم هرروز از درد بمیری و روز بعدش زنده شی تا بالاخره قبول کنی که فقط یه موجود فانی احمقی"و صورت هارین رو با شدت پرت کرد و خودش از چادر بیرون رفت این رفتار تهیونگ مهر تایید رو زد که هارین حتما پیشنهاد جیسو رو قبول کنه با ورود دوباره سوهو و هان سریع تصمیمش رو بااونا درمیون گذاشت حالا سوهو هم کم کم به دید مثبت به این پیشنهاد فکر میکرد
"باشه قبوله ولی بعد از پایان ماموریت ما که میشه جشن پُلاریس برمیگردیم خونه باشه؟هان جشن پُلاریس کِیه؟"
لوهان کمی فکر کرد و جواب داد"هفت ماه دیگه سوهو"
سوهو صورت خواهرش رو گرفت و سرش رو پیشونی خواهرش گذاشت"هارین فقط هفت ماه و بعد من و تو و هان برمیگردیم خونه و قول میدم نه سازمان ونه هیچکس دیگه نمیتونه مارو ازهم جدا کنه"هارین هم که حالا گریه هاش شدت گرفته بودن با اون دردی که داشت سریع سوهو رو بغل کرد وسوهو هم اون رو بغل کرد ولی به دلیل زخم هاش زیاد نتونست انطور که باید شاید اونو بغل کنه هارین رو از بغلش جدا کرد و به طرف روون رفت
"مرد میدونم تو هفتگی به سازمان گزارش میدی میشه تو این گزارشت این موضوع رو بهشون بگی نمیخوام خونواده ام نگران بمونن"
ررون به نشونه تایید سرش رو تکون داد و از سوهو و لوهان خواست که سریع چادر رو ترک کنن ولی قبل ترک چادر لوهان به طرف هارین رفت و دستش رو گرفت تا ازش خداحافظی کنه"هارینا مراقب خودت باش و سعی کن بی سروصدا این هفت ماه رو بگذرونی بعدش باهم میریم باشه؟"
جیسو وارد اتاق شد "هارین حالت بهتره؟"با نگرانی پرسید
"اوه کمی بهترم به لطف شما بانوی من"
جیسو با کنجکاوی به هارین خیره شده بود انگار منتظر بود هارین چیزی بگه
"بانوی من اوایل میخواستم که رد کنم پیشنهادتون ولی...."
"ولی..."حالا که میشد امید رو تو چشمای جیسو دید هارین ادامه داد
"ولی یکم پیش لرد تهیونگ اومدن مثل اینکه نمیخوان تمومش کنن نمیتونم اینجا بمونم"
"درسته نباید اینجا بمونی تهیونگ تا وقتی که پیروز نشه دست از تلاش برنمیداره بهت قول میدم پشیمون نمیشی از این تصمیمت ما خواهر های خوبی میشیم"و هارین رو بغل کرد
"خب برم به مادرم خبر بدم مطمئنم خوشحال میشه فردا بعد از جشن نتایج از اینجا میریم"
"کجا میریم؟"هارین با کنجکاویی پرسید
"میریم سرزمین چان"
"قربان شنیدید که چیشده؟"رین به محض ورودش به چادر تهیونگ گفت وتهیونگ درحالی که جامش رو تکون می داد وبالبخند به طرف رین برگشت"معلومه که میدونم"
"میخواید اجازه بدید که همراه اونا بره؟"رین با عجله پرسید و تهیونگ سرش رو به معنای آره تکون داد و کمی از محتوا داخل جامش نوشید وادامه داد"باید بزارم این سرگرمی جدیدم کمی ماجراجویی کنه،خودتم میدونی که من در هرصورت نمیدونم مقابل جیسو یا شاهزاده جین بایستم"
"میدونید به چه عنوانی داره میره اونجا؟"رین پرسید
و تهیونگ رو صندلیش نشست و شروع به نوشتن نامه ایی کرد و پس از تموم کردن نامه اون رو به دست رین داد"اینو به مقصد برسون"
رین که کمی گیج شده بود"لازمه چیزی بگم؟"
"صاحب نامه با خوندنش میدونه باید چیکار کنه بقیه اش دیگه دست اونه"
رین از چادر بیرون اومد و به روی پاکت نامه مهروموم بسته نگاه کرد
"گیرنده نامه:کایدر"
**************************************
ممنون از همه کسانی که خوندن به زودی میام و راجب داستان توضیح میدم اگه سوالی دارید میتونید تو اون قسمت سوالاتتون رو پست کنید🙊🧡

polaris:chan Empire Where stories live. Discover now