عقربه ها ساعت پنج بامداد رو نشون میدادن،خورشید هنوز طلوع نکرده بود و گویی در آسمان جدالی بین شب و روز رخ داده بود چون که روشنایی و تاریکی درهم آمیخته شده بودن.تک تک اتاق ها در خواب فرو رفته بودن به جز یک اتاق.
هارین روی تختش نشسته بود و پاهایش رو درخودم جمع کرده بود و به تاج تخت تکیه داد بود و به طرف پنجره نگاه میکرد به نظر میرسید خیلی باخودش مشغلوه.دیشب دقیقا بعد از اون یاداشت ناگهانی و اسرار آمیز خواب از چشمای هارین پرکشیده بود.پس آروم پتویش رو کنار زد و پاهاش رو روی زمین سرد اتاق گذاشت روسری از کمد برداشت و دورخودش پیچید و آهسته در اتاق رو باز کرد و به طرف طبقه پایین روانه شد وارد حال شد ولی مثل اینکه هارین اولین نفری بود که بیدار شده بود به طرف در خروجی رفت بدجور دلش میخواست قدم بزنه و از هوای تازه صبح هنوز طلوع نشده استفاده کنه در خونه رو باز کرد و از پله های ورودی خونه پایین رفت و وایساد اول نفس عمیقی کشید انگاری که ریه هاش نیازمند این نفس عمیق بودن و پس از مکث کوتاهی شروع به قدم زدن کرد عمارت شاهزاده جین باغ خیلی قشنگی داشت پر از گل های زیبا ،هارین آروم قدم برمیداشت و با پاهای برهنه روی سنگ فرش ها قدم برمیداشت گاهی اوقات هم کمی می ایستاد و به منظره اطراف نگاه میکرد ،هواهم کم کم داشت روشن میشد و پس از طی کردن نیمی از باغ به جایی رسید که به نظر میومد فواره باغ باشه همیشه آب رو دوست داشت مخصوصا صدای آب روون جاری زیر فواره نهری جاری بود پس هارین رفت وکنار نهر نشست وپاهاش رو داخل نهر قرار داد بخاطر سرد بودن آب کمی به خودش لرزید ولی پس از چند دقیقه به سردی آب عادت کرد و چون هم صحبتی نداشت شروع کرد به حرف زدن با نهر
"نهر عزیز من دلم واسه خونم تنگ شده،دلم واسه بغل کردن هیه ری،غرغرهای پنبه جون،کتاب خوندن با پدرم و پای های سیب نانی تنگ شده.از همه بیشتر دلم برای سوهو تنگ شده حتی با وصف اینکه الان توی یه دنیایی ام ولی ازهم دوریم.واسش خیلی نگرانم چون نمیدونم چی میشه نگران لوهان هم هستم ولی میدونم اون میتونه گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون ولی سوهو اینطوری نیست اون قلب خیلی مهربونی داره دقیقا مثل مادرمون اون خیلی سختی کشید چه بعد از مرگ مادرمون و چه قبل از مرگش"و هارین شروع کرد به گریه کردن ولی پس از گذشت حدود چند دقیقه صدای آوازی عجیب و ناشناس گریه های هارین رو متوقف کرد اول هارین به اطرافش نگاه کرد ولی کسی اونجا نبود پس با دقت گوش کرد
"روز ها میگذرند...
ومن هر روز
دنیا رو بیشتر میشناسم
دیگر کمتر رویا میبافم
ودیرتر آدمها را باور میکنم
بیشتر احساستم را نادیده میگرم
حتی گاهی یادم میرود که من هم احساسی دارم
من جاری میشوم به سمت ناکجا آباد ها و میدانم
که غصه ها و دلتنگی هایم خواهند شست
پس تو ای دوست دلتنگی هایت را به من بسپار
قول میدهم به بهترین شکل
غصه و دلتنگی هایت را روانه خواهم کرد"
هارین چشماش رو کمی مالش داد و دوباره به نهر خیره شد نهر به طرز عجیبی درخشان بود مثل اینکه داخل آب به تعداد زیاد مروارید ریخته باشن هارین گوشش رو نزدیک آب برد ولی با شنیدن صدای شعر از نهر سریع ازجاش بلند شد و از نهر کمی فاصله گرفت پس دوباره به نهر نگاه کرد ولی نهر دیگه نمی درخشید،محکم به سرش ضربه زد و باخودش گفت"بخاطر نخوابیدن رسما توهم میزنم خدا امروز رو به خیر کنه"و سریع به طرف خونه دوید
از دوازه ورودی باغ گذشت ولی قبل از اینکه بتونه به حیاط جلویی خونه وارد بشه با قرار گرفتن تیزی شمشیر روی گردنش وایستاد به شمشیر نگاه کرد تا بالاخره به کسی که شمشیر رو گرفته بود رسید و با دیدن محافظش نفسی از سرآسودگی کشید و سهون هم با دیدن هارین شمشیرش رو پایین آورد در غلافش گذاشت و با نگاهی از گله به هارین نگاه کرد و گفت"ترسیدم...فکر کردم دزد اومده میشه بگی الان توی باغ داشتی چیکار میکردی؟"
هارین کمی از سهون فاصله گرفت وبا قیافه متکبر به سهون نگاه کرد و جواب داد"واقعا که نزدیک بود منو بکشی رفته بودم قدم بزنم باید واسه قدم زدن از تو اجازه بگیرم؟"
سهون جواب داد"من نگفتم باید از من اجازه بگیری باید با خانوم یا شاهزاده هماهنگ کنی نمیتونی همینطوری واسه خودت بچرخی"
هارین دستش رو مشت کرد و به سر سهون ضربه زد ولی چون که سهون از هارین قد بلندتری داشت هارین برای انجام اینکار مجبور شد بپره ولی موقع پایین اومدن تعادلش رو از دست داد وبه زمین افتاد
"یا...چیکار داری میکنی دختره احم..."ولی نتونست حرفش رو کامل کنه چون که هارین افتاده بود روی زمین و از درد به خودش میپیچید،پس سهون سریع روی زمین کنار هارین نشست و با نگرانی ازش پرسید"هی...حالت خوبه؟" و هارین با صدای ضعیفی جواب داد"مچ پام خیلی درد میکنه..."و سهون به پای آسیب دیده هارین نگاهی انداخت کمی جلو رفت و سعی کرد به پاش نگاه بندازه پس قبلش به هارین اطلاع داد"میخوام مچ پات رو از زمین جدا کنم و کمی فشارش بدم ...بیا هرموقع فشارش دادم بسته به دردی که داری دستم رو فشار بده"و دستش رو در دست های هارین قرار داد و با دقت کافی و آرامش مچ پای هارین رو بلند کرد و شروع کرد به فشار دادن مچ پای هارین رو کمی فشار داد ولی با درد گرفتن دستش متوجه شد پس برگشت کنار هارین "چطوری اومدی پایین...زمین رو کندی؟"از هارین پرسید و هارین هم با عصبانت ناشی از دردش به طرف سهون برگشت وجواب داد"الان تو این شرایط داری باهام شوخی میکنی من چه میدونم زمین رو کندم یا چی..."
"حالا چرا داد میزنی؟"سهون پرسید و لبخند محویی زد
هارین به خشم به چشمای سهون خیره شد"به جای اینکه همش سوال میپرسی کمکم کن پاشم"
سهون آهی گفت و دستای هارین رو گرفت تا بلند شه ولی وقتی هارین بلند شد نمیتونست درست وایسه سهون آه عمیقی از سرخستگی کشید که باعث اعتراض هارین شد"چته انقدر آه میکشی؟"
"عادت داری به خودت آسیب بزنی؟"سرش رو کج کرد
"آره نمیدونی من مرض خودآزاری دارم نمیدونی مگه ،اصلا همش تقصیر توئه اگه یه دفعه ظاهر نمیشدی هیچکدوم از این اتفاق ها نمی افتاد کی با شمشیر اینور واونور میره آخه..."ولی نتونست ادامه بده چون سهون در عرض چندثانیه هارین رو بغل کرد
"یااااااااااااااا...پسره ی بیشعوووور منو بزار زمین"هارین داد کشید
وسهون دستش رو روی گوشاش گذاشت"واییی چرا انقدر جیغ میکشی...مثلا میخوای الان چیکار کنم اگه بزارمت زمین خودت بری حتی یه قدم هم نمیتونی بری "
"من از افتادن نمیترسم"هارین با غرور جواب داد
سهون قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت"نمیترسی؟"و در عرض یک ثانیه دست هاش رو شل کرد که نزدیک بود هارین بیوفته ولی هارین سریع گردن سهون روگرفت وکشید و جیغ خفه ایی کشید و دوباره سهون دستاش هارو بالا آورد وهارین رو آروم بغل کرد"بانو گفتی نمیترسی چیشد پس؟"وپوزخندی زد
"گفتم از افتادن نمیترسم نگفتم از افتادن بغل کسی که بهش اعتماد کردم نمیترسم،وقتی اعتماد کردم انتظار سقوط ندارم،انتظار دارم حداقل به واسطه اعتمادی که وسط گذاشتم نیوفتم"
سهون ابرویی بالا انداخت و خندید وگفت"مطمئنی بهم اعتماد داشتی؟پس چرا گردنم رو محکم گرفتی؟"
"نمیدونم شاید دوست نداشتم اعتمادم شکسته شه"
وسهون به هارین نگاه کرد توی چشمای این دختر خیلی چیزا موج میزد شجاعت،جسارت،حماقت یا هرچیزی...
"اوه اینجا چخبره؟"وباصدای جوی تفکرات سهون بهم ریخت چون هارین نگاهش رو از سهون گرفت و به طرف جویی که با نگرانی به طرفشون می دوید نگاه میکرد جوی باعجله خودش رو به اونا رسوند و سریع وبا صدایی که نگرانی در اون موج میزد پرسید"چه اتفاقی افتاده ؟"
سهون هم سریع جواب داد"فکر کنم خانوم جوون به پاشون آسیب زدن"
"چطوری این اتفاق افتاده؟"جوی با نگرانی پرسید
و برای لحظه ایی سهون وهارین بهم خیره شدن ولی سریع نگاهشون رو ازهم گرفتن و هارین به جوی نگاه کرد و با صدای آروم جواب داد"رفتم تو باغ کمی قدم بزنم ولی موقع برگشت پام پیچ خورد خداروشکر که آقای محافظ اینجا بود وبهم کمک کرد"
سهون برای اینکه از سوالات متعدد جوی جلوگیری کنه گفت"بهتر نیست به جای اینکه با سوال وجواب کردن وقت بگذرونیم زودتر ایشون رو برای مداوا داخل خونه ببریم"و سهون اومد حرکت کنه که دست جوی روبروش قرار گرفت پس با عاجزگی به جوی نگاه کرد و زیر لب غرولندکنان گفت"بانوی من دیگه چیه؟"
"نمیتونیم ببریمش داخل اگه خانوم کیم بفهمه هارین سرخود اومده بیرون قدم بزنه تنبیهش میکنه"جوی جواب داد
"فکر نمیکنم خانوم کیم همچین آدمی باشه جوی شی نگران نباش"هارین برای آروم کردم جوی گفت
ولی جوی عصبی جواب داد"نه تو نمیدونی چون اون رو نمیشناسی وقتی بحث تربیت و ادب باشه از هیچ عملی ابایی نداره "
سهون که کم کم دست هاش داشتن خسته میشدن پرسید"پس چیکار کنیم؟"
جوی با درموندگی جواب داد"نمیدونم"و سرش رو توی دست هاش گرفت و شروع کرد به فکر کردن
"نظرتون چیه بریم توی باغ؟"هارین پیشنهاد داد و به جوی و سهون نگاه کرد که سهون با قیافع پوکری سریع زد تو ذوق هارین"الان جنابعالی مگه باغ نبودی دیگه چیه؟"
"بریم اونجا بعدش تو میری کمک میاری"جوی باجدیت گفت و به طرف باغ حرکت کرد ولی سهون با هارین تو بغلش سریع خودش رو به جوی رسوند و گفت"من کمک از کجا بیارم دقیقا؟"
"بهت میگم فعلا بیا بریم جایی که از خونه دور باشه"و راهی باغ شدن
پس از اینکه مطمئن شدن به اندازه کافی از باغ دور شدن یه جا وایستادن و سهون که دیگه از خستگی دستاش نا نداشت هارین رو زمین گذاشت و با قیافه خسته به جوی نگاه کرد وپرسید"حالا بگو باید چیکارکنم؟"
ولی جوی بازوی سهون رو کشید و به طرف دیگه باغ برد وهارین به اونا نگاه میکرد که دارن باهم جدی صحبت میکنن ونفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد این قسمت باغ کمی دورتر از اونجایی بود که رفته بود الان تازه متوجه شده بود که نهر از تمام قسمت های باغ عبور میکنه پس به طرف نهر کمی خودش رو کشید وبه انعکاس خودش داخل نهر نگاه کرد و خواست با دستش آب رو لمس کنه که جوی سریع خودش رو به هارین رسوند و ازش پرسید "هارین شی داری چیکار میکنی؟"هارین دستش رو عقب کشوند و گفت"نمیدونم صدای آب واسم آرامش بخشه مثل مرحم رو زخم هامه همیشه پاهام رومیزارم تو آب"و سرش رو انداخت پایین و به پاهاش نگاه کرد جوی با دیدن ناراحتی هارین و حرفاش ازش پرسید"دوست داری پاهات رو بزاری داخل آب؟"هارین به پاهاش نگاه کرد وگفت:"بعید میدونم الان بتونم"و با سرخوردگی به آب خیره شد ولی ثانیه بعد با نشستن جوی کنارش نگاش رو از آب گرفت و هردو با محبت بهم خیره شدن ولی با حرکت ناگهانی جوی این خلوت محبت آمیز بهم خورد،جوی آروم پاهای هارین رو بلند کرد و داخل آب گذاشت و پاهای خودش رو هم داخل آب گذاشت و با شیطنت تکون داد هارین با نگرانی پرسید"اهل خونه اگه بیدار بشن و ببینن من نیستم همه چیز رو میفهمن"ولی جوی برای تسلی نگرانی هارین سریع گفت"نگران نباش صبحونه ساعت هشت سرو میشه کم کم همه از هفت به بعد بیدار میشن مطمئننا تا قبل از ساعت هفت هیچکس به جز خدمتکار ها بیدار نمیشن پیچوندن خدمتکار کار خیلی راحتیه فقط امیدوارم مچ پات آسیب جدی ندیده باشه"هارین هم تو دلش گفت امیدوارم
"میخوای یکم تلاش کنی تکونش بدی مطمئنم حالا که تو آبه دردش کمتر میشه"جوی پیشنهاد داد
و هارین آروم شروع کرد به تکون دادن پاهاش ولی به محض اولین چرخش مچش متعجب شد مطمئن بود قبلا حتی نمیتونست تکونش بده جوی با دیدن حرکت پای هارین دست هاش رو با خوشحالی بهم کوبید و گفت"خداروشکر فکر میکنم آسیب زیاد جدی نباشه ببین میتونی کم کم مچ پات رو تکون بدی ولی باید اون دوستم بیاد و پات رو ببینه باشه؟"
هارین با کنجکاویی سرش رو به طرف جوی کج کرد و پرسید"به کی گفتید بیاد؟"
"یه دوست قابل اعتماد که خونشون از اینجا زیاد دور نیست و علاقه ی زیادی به پزشکی داره پس بیا تا اومدنش صبر کنیم مطمئنم قبل ساعت هفت که همه بیدار شن میریم اتاقت نگران نباش"
هارین با خنده گفت"تا تورو دارم نگران نیستم" و حرفش رو با پرسیدن سوالی که دیشب واسش پیش اومده بود ادامه داد"جوی شی دیشب یه چیزی گفتی،گفتی داستان هامون مشابه یعنی چی؟"
جوی خنده ی خجالتی کرد و دستش رو پشت گردنش گذاشت و گفت"اوه...اصلا نمیدونم چرا دیشب بهت همچین چیزی گفتم ولی نمیدونم یه حس عجیب صمیمیت بهم میدی چجور بگم یه حس ااعتماد ولی چیزی که میخوام بگم رو ازت میخوام مثل یه راز نگه داری همونطوری که من راز تو رو نگه میدارم قول بده"جوی انگشتش رو برای قول انگشتی جلو برد و هارین با حلقه کردن انگشتش دور انگشت جوی قول داد
"من بچه واقعی خونواده پارک نیستم اونا منو وقتی بچه بودم از خونوادم خریدن و منو بزرگ کردن ولی این حقیقت رو ازهمه پنهون کردن برای محافظت ازمن و..."جوی سرش رو انداخت پایین و اشکی از چشمش برگونه اش لغزید هارین کمی خودش رو جلو کشید و جوی رو در آغوش کشید و شروع کرد به نوازش کردن موهاش و برای آروم کردن جوی گفت"از الان به بعد دیگه تنها نیستی میتونی رو من حساب کنی،هروقت بخوای کنارتم حتی اگه جونم رو بخوای هم بهت میدم"و دستش رو داخل آب برد و ادامه داد"به شهادت پاکی این آب قسم هیچوقت از حمایتت کردنت دست برنمیدارم مثل دوتا خواهر"وجوی هم با اشک های سرریز شده اش و اشک رو گونه اش رو لمس کرد و جلو برد و گفت"به بی گناهی این اشک هم قسم منم هیچوقت تنهات نمیزارم وهمیشه کنارتم و ازت محافظت میکنم"
قطره اشکش رو داخل نهر ریخت و هردوهم دوباره همدیگرو بغل کردن
"جوی تو واسه سرزمین چانی؟"
"نه"
"اوه واسه کجایی پس؟"
"مادرم خانوم پارک میگه منو از یه خونواده تو سرزمین ققنوس خریدن"
"اوه تو هم مثل من بدون قدرتی؟"
جوی سرش رو به معنی نه تکون داد"قدرت من یخ هستش"
هارین سرش رو بالا آورد و به جوی نگاه کرد جوی هم بامهربونی لبخندی زد و چشماش رو بست و سرش کمی تکون داد و خودش رو به پشت رها کرد هوای صبحگاهی همیشه حس خوبی به جوی میداد شاید دلیلش این بود که سرد بود،هارین به جوی نگاهی انداخت با خودش فکر کرد"حتما اون فکر میکنه که شبیه منه درصورتی که من نمیدونم چه سختی کشیده و الانم من دارم نقش بازی میکنم"جوی با دیدن هارین که بهش خیره شده بود و فکر میکرد خندید و با خنده ایی که دندون هاش معلوم بود پرسید"داری راجب به چی انقدر متفکرانه فکر میکنی؟"
"نمیدونم"وهارین خندید وجوی هم خندید دقیقا مثل دوتا فرشته ایی که از سیاهی دنیا پنهون شدن و شاید فقط مسیر سیاهی رو گم کردن
"یعنی کِی اوه سهون برمیگرده؟"هارین گردنش رو خاروند و پرسید چون کم کم انرژیش داشت پایین میومد دیشب هم نخوابیده بود در کل این چند شبی که اینجا بود نخوابیده بود
"اوه نمیدونم باید دیگه الانا میومدن"جوی با لحنی شکاک جواب داد و به طرف راه برگشت باغ نگاهی کرد ولی هیچکسی اونجا نبود ولی برای نگرانی هارین دستش رو شونه هارین گذاشت تا بهش اطمینان خاطر بده که نگران نباشه
"بنظرت خانوم کیم چرا میخواد تورو بزرگ کنه؟"جوی با کنجکاویی پرسید شاید هم توی دلش میخواست هارین رو امتحان کنه
"فکر میکنم اون خیلی تنهاس فقط همین"هارین با صداقت جواب داد
"من.............."ولی با اومدن سهون و پسری که کنارش بود جوی نتونست ادامه بده
"شما خانوما از حرف زدن خسته نمیشید؟"سهون به دوخانوم نشسته بررو زمین باغ متلک پروند
جوی سریع ازجاش بلند شد و به طرف اون پسری رفت که همراه با سهون اومده بود"جین یونگا مرسی که اومدی،بیا لطفا هارین اینجاس"
پسری که الان هارین فهمیده بود اسمش جین یونگ اومد وکنارهارین نشست ولی هارین بدون کمک هیچکس پاش رو از آب بیرون آوردتا جین یونگ بتونه مچ پاش رو معاینه کنه
"مطمئنم تا قبل اینکه برم حتما نمیتونست راه بره"سهون با تعجب گفت
جین یونگ هم بعد از دیدن مچ پای هارین با گیجی جواب داد"خیلی عجیبه بنظر میرسه مشکلی نداره ولی یجورایی بنظر میرسه داره ولی میتونم بگمدر علم پزشکی هر ضربه ایی و دردی بعد از اتفاق ممکنه که اوایل درد داشته باشه که ناشی از شک هستش ولی پس از مدتی خوب میشه خوشبختانه این دوستمون شانس آورده فکر کنم فقط یه آسیب دیدگی سطحی باشه حالش خوبه میتونه مچ پاش رو تکون بده ولی من برای احتمال میگم برای تسکین دردش و بهبودی زودترش یکم بهش سوپ آناناس بدید خوبه"
سهون با چشمایی مملو از احساسات به جلوش خیره شده بود"فقط همین؟"
"انتظار داشتی بگه دیگه نمیتونم راه برم؟اینطوری خوشحال میشدی نمیگفتی فقط همین؟"هارین غر زد
"هونا انتظار چی داشتی؟"جین یونگ ازجاش بلند شد مشتی به بازوی سهون زد و بعد کنارجوی وایستاد و دستش رو دراز کرد وگفت"خب بانو پارک به من چی میدی الان؟فکر کن بخاطر دستورجنابعالی صبح زود پاشدم اومدم اینجا"جوی خواست چیزی بگه که با قطع شدن حرفش توسط جین یونگ مواجه شد"ششش...سویانگا حتی فکرش هم نکن من باغذا و اینجورچیزا خرنمیشم نهایتش با اونا بتونی هون رو بخری نه من رو باید یه چیز با ارزش تر"
جوی که حالا ناامید شده بود با قیافه ی اخمو پرسید"اوپا چی میخوای؟"
"جشن تولد شاهزاده چان نزدیکه قول بده اولین رقصت با من باشه!"دستش رو به منظور قول دادن جلو آورد
"فقط همین؟؟"سهون باناامیدی از جین یونگ گفت و ادامه داد"بیا برو خونه تون باز نخوابیدی قاطی کردی"
جین یونگ وسهون نصف از راه خروج از باغ رو رفته بودن ولی هنوز از دیده جوی وهارین محو نشده بودن،جین یونگ به عقب چرخید و انگشت کوچیکش رو به طرف جوی گرفت وجوی هم از سرناچاری انگشت کوچیکش رو بالا آورد و پس از دیدن این صحنه جین یونگ باخنده از باغ خارج شد
هارین روی تختش نشست خوشبختانه با کمک جوی تونسته بود راحت وارد خونه و اتاقش بشه والان هم منتظر بود تابرای تایم دقیق صبحونه به طبقه پایین بره هارین به دلیل نخوابیدن همش خمیازه میکشید وخیلی خسته بود آروم به حالت نشسته به تاج تختش تکیه داد وتصمیم گرفت که کمی به چشمای خسته اش استراحت بده تقریبا دوسه دقیقه از بخواب رفتن هارین گذشته بود که صدای در زدن مکرر سکوت اتاق رو بهم ریخت ولی هارین به دلیل خستگی زیاد صدایی نشنید،کسی که داشت در میزد آروم در اتاق رو باز کرد و به داخل اتاق سرک کشید،جیسو با دیدن اولیویا که خوابیده بود خندید و دستش رو جلو دهنش برد تا اون وو ایی که با خواهرش اومده بود آروم باشه
"نونا چرا همش میگی هیس هیس!"اون وو با کلافگی گفت و موهاش رو بهم ریخت
"اون خوابش برده دوباره"جیسو با خنده ملیحی گفت
خانوم کیم که از دور به دختروپسرش زل زده بود آروم آروم به اتاق هارین نزدیک شد"چیشده انقدر باهم پچ پچ میکنید؟"با این حرف هردو جیسو واون وو از ترس از جا پریدن
"وایی مامان یهو مثل روح ظاهر شدی ترسیدم"اون وو دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت
خانوم کیم که پیاز داغ اضافه کردن پسرش عادت کرده بود،جیسو واون وو رو کنار زد ودر اتاق رو باز کرد و وارد اتاق شد به اولیویا یی که خوابیده بود نگاهی انداخت به لباسی که پوشیده بود نگاه کرد وپس از بازرسی دقیقا به طرف کمد لباس ها رفت و لباسی آبی رو بیرون آورد و روی طرف دیگر تخت گذاشت و بعد به طرف اولیویا رفت و آروم دست هاش رو روی شونه ی اولیویا تکون داد و با صدای لطیف و مهربان اولیویا رو صدا کرد
اوایل کمی گیج بود ولی بعد از واضح شدن تصاویر متوجه شد که سرمیزصبحونه نشسته به هیچ وجه خواب از سرش بیرون نمیرفت تقریبا بعد از خوردن یک قلپ از قهوه اش چرتی میزد و بعد با نیشگون سویانگ دوباره بیدار میشد،جوی با نگرانی به اولیویا نگران میکرد چون میدونست اگه خانوم کیم متوجه بشه شدیدا به اولیویا تذکر میده بخاطر همین اصلا دلش نمیخواست کسی بفهمه پس سریعا گفت"خانوم کیم من و اولیویا بهتره بریم آماده بشیم"
اولیویا که کلا گیج بود با حالتی گیجی لبخندی زد و پرسید "آماده شیم بریم کجا؟"
جوی لب هاش رو از رو حرص بهم فشار داد و با لبخندی که همراه با فشردگی لب هاش بود پاسخ داد"اولیویا چند دقیقه پیش خانوم کیم گفتن برای خرید لباس ها و وسایل هات میخوایم بریم بیرون زود باش"و دست اولیویا رو کشید برد و از اتاق غذاخوری بیرون رفتن"برو اتاقت منم میرم واست یه چای آویشن درست کنم تا شاید کمی هوشیارت کنه با این وضع بازار که سهله تاجلو کالسکه هم نمیتونی بری
اولیویا که حالا کمی هوشیار شده بود جلو در ورودی بود ومشغول پوشیدن کتی که بانو کیم روی تخت قرار داده بودن پس از پوشیدنش از پله ها پایین رفت و از خدمتکار اصلی پرسید ومتوجه شد بقیه داخل کالسکه منتظر اولیویا هستن پس سریع به طرف در اصلی خونه رفت ولی قبل از رسیدن به دالان در اصلی با شاهزاده جین که مشغول حرف زدن با یک نفر بود روبرو شد به فرد روبروش نگاهی کوتاه انداخت از لباس هاش میشد فهمید که آدمی با مقام بالا هستش ولی با رسیدن به قیافه اش مکث کرد و دوباره با دقت نگاه کرد
"اوه اولیویا بیا میخوام با یکی آشنات کنم ایشون پسر اول کاهن اعظم جین یونگ هستن"
جین یونگ لبخند ملیحی زد و دست هارین رو گرفت و بوسه ی آرومی رو ازدور به دست اولیویا زد"از آشنایی باهاتون خوشبختم"و با شیطنت ابرویی بالا انداخت
هارین هم از دیدن بازیگری خوب جین یونگ خنده ایی اجباری زد و دستش رو سریع از دست جین یونگ بیرون کشید و با دستمالی که داشت دستش رو تمییز کرد که باعث پوزخند جین یونگ شد
"پس تموم تعریف هایی که ازتون شنیدم درست بود"
اولیویا با چهره مغرور دستمالش رو تا کرد و داخل کیفش قرار داد و با ابرویی بالا رفته پرسید"اوه کنجکاوم بدونم راجبم چی شنیدید ولی الان نه وقتش رو دارم ونه میلی به گوش دادن"و بعد به شاهزاده جین احترام گذاشت و به طرف در خروجی روانه شد،جین با دیدن رفتار خواهر زن جدیدش خنده ایی همراه با تک سرفه ایی کرد و شونه جین یونگ رو فشرد و گفت"الان اون وو میاد سلام منو به پدرت برسون"و جین هم از خونه خارج شد
با قرار گرفتن کسی کنار جین یونگ،جین یونگ لبخندی زد و گفت"همونطوریه که تهیونگ گفته بود،مغرور و ازخودراضی و واقعا بگم تحت تاثیر بازیگری خوبش قرار گرفتم میشه گفت آدم جالبیه"
و صدا با چرخاندن لیوانی که پر از یخ و معجون مخصوصش گفت"بنظرت میتونیم این دفعه به ولیعهد نزدیک بشیم؟"
جین یونگ با لبخند به طرف فرد برگشت و گفت"شک نکن طعمه مناسب رو پیدا کردیم کنترل کردنش باخونی که روی خنجرت مونده راحته وما فقط این بازی رو کارگردانی میکنیم بانو کیم خودش زحمت نویسندگی رو میکشه،بالاخره به چیزی که میخوای میرسی کایدر"
"پس بهتره خبرش رو به هایدس وتهیونگ بدیم"
جین یونگ قبل از رفتن اون شخص ازش پرسید"تهیونگ گفت این دختر ازکجا پیداش شده؟"
"گفت از آسمون افتاده"
هارین دختری که از آسمون ها سقوط کرد و زنده خواهد ماند یا خونش جاری خواهد شد؟
"سقوط کردم به ناشناخته ها ولی نمیدونم چی شد که عاشق ناشناخته ایی شدم که فکر میکردم اون میشه تغییر داد "
YOU ARE READING
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...