به انعکاسش داخل آب نگاه کرد،خودش رو مثل همیشه می دید دقیقا شبیه مادرش بود همونطور که سوهو همیشه میگفت،دستش رو جلو برد تا تصویرش رو لمس کنه ولی آب شروع به یخ زدن کرد تموم دریا روبروش یخ زده بود با تعجب ازجاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد نمیدونست اینجا کجاست،اصلا چطوری اینجا اومده بود روهم یادش نمیومد
-کسی اینجا نیست؟هی...
ولی کسی جواب نداد،هارین بیشتر به خودش لرزید،یادش نبود که چرا اینجا اومده
-شاید این یه خوابه
دستش رو بلند کرد و ازخودش نیشگونی گرفت،آروم جیغ کشید دردش خیلی واقعی بود پس آروم تکرار کرد
-من خواب نیستم...ولی چطوری اومدم اینجا؟اینجا اصلا کجاست!من ...
نمیدونست چیزی یادش نمیومد حتی نمی دونست الان باید چیکار کنه،کنار آب یخ زده شده نشست به یخ ها نگاه کرد هنوزم میتونست انعکاس صورتش رو ببینه ولی انعکاسش این دفعه فرق میکرد،چشم راستش سبز بود ولی چشم چپ اش رنگ خودش رو داشت دستش رو روی صورتش گذاشت تا مطمئن بشه که داره به انعکاس خودش نگاه میکنه،ولی تصویر تکون نخورد،انعکاس هارین لبخندی زد و از میون یخ ها دوید و به اون سر آب رفت که یه ساحل اونطرف بود و از میون یخ ها دختری باموهای بلوند بیرون اومد وآروم روی دریاچه یخ زده شروع به رقص کرد ولی اون رقص از نظر هارین خیلی خیره کننده بود
-خیلی خیره کننده اس مگه نه؟
با شنیدن این حرف به عقب برگشت از دیدن اون فرد اونجا شوکه شده بود
-کیم...تهیونگ؟
تهیونگ پوزخندی زد و دوباره به صحنه رقص اون دختر خیره شد،از نظرش اون دختر خیلی خاص میرسید
-اون دختر رو میشناسی؟
هارین دوباره به صحنه رقص اون دختر نگاه کرد ولی با دیدن دختری که اونجا میرقصید چشماش گرد شد
-ی..یرین؟
خواهرش اونجا چیکار میکرد؟تا قبل از اینکه تهیونگ چیزی بگه یه دختر با موهای بلوند اونجا میرقصید
-اون دختر کجا رفت؟
-کدوم دختر؟مگه از اول هم اون نبود؟
هارین سکوت کرد
یرین دست از رقص برداشت و به طرف هارین قدم برداشت،میخواست مطمئن بشه که اون خواهرشه
-اونی...؟
صدای یرین اکو شد
هارین با شنیدن صدای یرین پاهاش سست شد و به زمین افتاد،تهیونگ کنار هارین تک زانو نشست
-گفتی که نمیشناسیش ولی اینطور به نظر نمیاد
هارین باچشمای پر از عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد،احساسات جلوچشماش پرده کشیده بودن الان که خشم جای اون احساسات سست رو گرفته بود میتونست ببینه ومتوجه بشه دلیل اینجا بودنش بی ربط به تهیونگ نیست
-تو منو آوردی اینجا؟
تهیونگ با شنیدن این حرف هارین قهقه ایی زد و دستاش رو به معنای تشویق بهم زد
-من تورو نیاوردم اینجا،تو منو آوردی اینجا
هارین با چشمایی پر از سوال به تهیونگ خیره شد،تهیونگ که حالا فهمیده بود هارین چیزی نمیدونه لبخندی زد هنوزم معتقد بود این آدم فانی آدم خیلی جالبیه
-اوه واقعا نفهمیدی اینجا کجاست؟
-انقدر عذابم نده میبینی نمیدونم کجاست؟
تهیونگ ازجاش بلند شد وبه اطراف نگاه کرد
-اینجا ذهن توِ
هارین به اطراف نگاه کرد حالا کم کم متوجه میشد که چرا چیزی از اینجا یادش نمیاد
-از ذهنم برو بیرون همین حالا
تقریبا داد کشید
-هی دخترخاله عزیز نباید اینطوری سرم داد بزنی میدونی از اونجایی که اینجا مثل وهم و خیال تو هستش میتونم کنترلش کنم
-برو بیرون همین حالا
تهیونگ آروم سرش رو کج کرد و دستش روبه طرف کمرش برد وخنجرش رو از غلاف بیرون کشید و روی یخ ها وایساد
-اولیویا کوچولو قلابی از اونجایی که اینجا ذهن توهستش بریم ببینیم چطوری از پس این برمیای؟
و خنجرش رو محکم داخل یخ ها فرو کرد که باعث ترک برداشته شدن یخ ها کرد،هارین سراسیمه ازجاش بلند شد
-چیکار کردی عوضی!
و به طرف خواهرش که وسط دریاچه روی یخ ها وایساده بود ومنتظر خواهرش بود رفت ولی با گرم شدن یخ ها زیرپاش سرعت بیشتری به خودش داد نمیدونست چرا ولی این یخ ها قرار بود آب بشن به عقب نگاه کرد تهیونگ اونجا نبود،مسافت کمی مونده بود تا به خواهرش برسه دستش رو به طرف خواهر کوچیکترش دراز کرد ولی با افتادنش داخل آب نتونست دست یرین رو بگیره،آب تموم اطرافش رو پر کرده بود نمیتونست بالا بره ولی کاملا واضح میتونست داخل آب رو ببینه عجیب بود ولی از اونجایی که همه اینا خیال بود با عقل جور درمیومد،یرین هیچ جا نبود شاید اون هم خیال وتوهم هارین بود میخواست که برگرده بالا ولی با گرفته شدن پاش توسط به پایین کشیده شد
-بامن نجنگ،آب رو قبول کن و ازخودت دور نکن اینطوری میتونی از اینجا بری بیرون
هارین دست از تقلا کردن برداشت و به پایین نگاه کرد،همون دختر با موهای بلوند بود که قبل یرین دیده بود،دختر دستش رو پشت موهاش برد و کش موهاش رو باز کرد و کش رو به قوزک پای هارین بست
-این راه خونه رو بهت نشون میده هارین از دنیایی به دنیا دیگه برده نمیشی وقتی برگشتی پیش بدنت اون رو به موهاش ببند و بعد برگرد به داخل بدنت،حالا تمرکز کن روی آب تمرکز کن چشمات رو ببند وتک تک مولکول های آب رو با تموم وجودت حس کن بزار کنترل رو بگیره و به قشنگ ترین چیز زندگیت فکر کن
هارین چشماش رو بست،آب تموم بدن هارین رو بلعیده بود هارین حس میکرد داره غرق میشه شاید هم واقعا داشت غرق میشد چشماش رو باز کرد با دیدن سوهو با لبخند جلوش اشکی از گوشه چشم راستش لغزید ولی اون تصویر خوب سریع ناپدید شد وهارین به زمین سقوط کرد زمین چوبی رو باتموم وجودش حس کرد به اطراف نگاه کرد وخودش رو روی تخت پیدا کرد همونطور که اون دختر بهش گفته بود کش مو رو به موهای هارین به خواب رفته بست نمیدونست چرا داره به اون دختر گوش میده ولی قلبش میگفت بهش اعتماد کن به آیینه نگاه کرد واقعا رنگ چشم راستش سبز شده بود به آیینه وتخت نگاه کرد بین این دو مردد مونده بود شاید باید میرفت جلو آیینه تا مطمئن بشه ولی اون دختر از دنیاهای دیگه حرف زده بود اگه اینا تله کیم تهیونگ بوده باشه چی تو این دنیا کاملا بی دفاع بود ولی تو دنیا واقعی آدم هایی مثل سهون،جوی،جیسو و شاهزاده جین داشت که میتونست بهشون اعتماد کنه
و با نفس عمیقی از خواب پرید،با دیدن سهون وجوی که نگران بهش نگاه میکردن سریع تکیه اش رو از تخت گرفت
-هی حالت خوبه؟
جوی دستش رو روی شونه هارین گذاشت،هارین سرش رو به معنای آره تکون داد و سریع جوی رو بغل کرد دیدنش الان حس خوبی داشت
سهون لیوان آب رو از روی میز کنار تخت به دست هارین داد
-بانوی من حالتون خوبه؟
هارین به آب نگاه کرد،تموم اون خیال دوباره واسش مجسم شد،سریع لیوان آب رو پس زد،با اینکارش سهون و جوی زیر زیرکی بهم نگاه کردن
-چیزی نیست لازم نیست اینطوری بهم نگاه کنید فقط یه خواب بد دیدم ولی راستی شما چرا اینجایید؟
جوی با تعجب به هارین نگاه کرد
-یادت نمیاد؟
هارین با کلافگی موهاش رو عقب داد
-نه چی رو باید یادم بیاد؟
-بانوی من شما تومدرسه سلطنتی از هوش رفتید یادتون نیست؟
هارین سرش رو به معنای نه تکون داد،مدرسه سلطنتی؟مگه امتحان داده بود؟
-گفتی مدرسه سلطنتی؟مگه من آزمون دادم؟
سهون دستش رو به پیشونی هارین زد
-تب هم ندارید بگم دارید هذیون میگید
-توچه مودب شدی
سهون چشماش رو چرخوند و به دیوار کنار پنجر تکیه داد
-جوی من تنها چیزی که یادم میاد رقصم با س...
ولی حرفش رو خورد شاید دوست داشت که رقص مخفی بمونه
-تولد ولیعهد رو؟
سهون به طرف در رفت
-میرم به مادرتون خبر بدم که به هوش اومدید تا چند دقیقه قبل اینجا بودن هرچند شاید بهتره پزشک سو هم بیان و بهتون سر بزنن حالتون به هیچ وجه خوب نیست
و از اتاق خارج شد
هارین به جوی نگاه کرد،جوی هم با تعجب به هارین نگاه میکرد
-جوی از روز تولد چند روز گذشته؟
-فکر کنم ده روزی
هارین سرش رو محکم به بالشت کوبید،ده روز؟و اون از این ده روز چیزی رو یادش نمیومد آخرین چیزی که یادش میومد رقص خودش وسهون بود
-جوی من چیزی یادم نیست این خیلی عجیبه مگه نه؟
جوی سرش رو به معنای آره تکون داد
-الان هم کیم تهیونگ تو ذهنم بود اون عوضی باعث شد یه کابوس خیلی بد ببینم
-گفتی لرد تهیونگ تو ذهنت بود؟چطوری تو ذهنت بود؟
-خیلی واقعی بود
جوی دست هارین رو گرفت،نگرانی تو چشمای معصومش موج میزد
-هارین یه حس های عجیبی به اون موضوع دارم ولی نمیدونم چطوری بگم
هارین دست جوی رو آروم فشار داد
-بهم بگو به چی فکر میکنی
-حس میکنم لرد تهیونگ تورو تحت طلسم کنترل قرار داده
هارین سرش رو کج کرد اصلا نمی فهمید جوی چی داره میگه
-قبلا تو اردوگاه سعی کرده بود ذهنم رو کنترل کنه ولی نتونسته بود فکر نمیکنم انقدر قدرت داشته باشه
اخمی بین ابروهای جوی نشست
-ببین شاید من اشتباه میکنم پس بیا فعلا تا وقتی که من میفهمم چی به چیه به خونواده کیم چیزی نگیم
هارین سرش رو به معنای باشه تکون داد
"دو روز بعد"
تهیونگ کنار کایدن نشسته بود و از عصبانیت دندون هاش رو روی هم فشار می داد
-نمیدونم چرا نمیتونم دوباره وارد ذهنش بشم
کایدن که به درخت تکیه داده بود داشت فکر میکرد
-نمیدونم ولی فکر کنم باید بریم سراغ نقشه دوم با وارد شدن به ذهنش نمیتونم نقطه ضعفش رو پیدا کنیم
با پرتاب شدن تکیه یخی به طرف هردوشون سریع جاخالی دادن
-جوی
کایدن تقریبا داد زد
جوی که از عصبانیت قرمز شده بود به طرف تهیونگ خیز برداشت واون رو به زمین کوبید
-چطور تونستی از اون روش کثیف روش استفاده کنی؟
تهیونگ پوزخندی زد و سعی کرد وجوی رو کمی از خودش دور کنه
-جوی فکر کنم یادت رفته ما چرا این بازی رو شروع کردیم نه؟
کایدن جلو رفت و دست جوی رو کشید واون رو از تهیونگ دور کرد
-جوی یادت نره که تو قسم خوردی و تو گروه هارکو هستی
جوی لبخند زوری زد و به کایدن نگاه کرد
-هیچوقت...هیچوقت نخواستم تو این گروه مسخره باشم...یادت نره با چه قولی تو این گروهم
و دستش رو از دست کایدن بیرون کشید
-مشتاق دیدار بانو پارک
جین یونگ دست تهیونگ رو گرفت و اون رو از زمین بلند کرد
-ایس کایدن جین یونگ رو با لقبش صدا زد
-باید حدس میزدم یه طرف قضیه به توهم ربط داشته باشه به هرحال اونی که نقشه های کثیف میکشه تویی نه؟
جوی موهاش رو به عقب داد و از تپه پایین رفت باید دنبال راه حلی می بود که هارین رو از این نقشه شوم حفظ کنه
-سویانگ
جوی وایستاد و به عقب نگاه کرد،کایدن تموم راه رو دنبالش اومده بود
-شاهزاده کایدن میدونم هدف ات از همه اینا چیه ولی واقعا همه اینا لازمه؟
-تو میخوای برگردی سرزمین واقعیت منم میخوام برگردم سرزمین واقعیم هردومون دنبال یه هدفیم این رو فراموش نکن
جوی ابرویی بالا انداخت و به راهش ادامه داد
یرین از پله های طبقه بالا اومد پایین خونه غرق خواب بود،این چندمین دفعه بود که خواب می دید خواهرش تو دردسره!حتی الان نمیدونست اون کجاست،پیش برادرشه؟یا اتفاقی افتاده تموم اینا رو مجبور بود پیش خودش مثل یه راز نگه داره نمیدونست باید چیکار کنه،سرش رو روی زانوش گذاشت و دستش نگاه کرد،به محض اینکه از خواب بیدار شده بود اون اسم رو که شنیده بود روی دستش نوشته بود
-تهیونگ
جوی کتاب های کتابخونه مدرسه رو مرتب میکرد،نمیتونست بقیه بچه هارو درک کنه یعنی انقدر سخته کتاب هارو سرجای خودشون بزارن آه عمیقی کشید و یه پله دیگه بالا رفت و بقیه کتاب هارو سرجای خودشون گذاشت،آخرین کتاب که تاریخچه پرواز بود روهم بلند کرد کتاب خیلی سنگین و قطوری بود و دقیقا اون رو باید قفسه آخر کتابخونه میزاشت بخاطراینکه دستش به قفسه آخر برسه روی پاهاش بلند شد با خودش فکر کرد که فقط لازمه یکمش رو هل بده بالا و اینطوری خود به خود کتاب اونجا جا میگیره ولی بخاطر وزن بالای کتاب،کتاب از دستش لغزید وهمزمان تعادلش هم باهاش بهم خورد ولی با گرفتن کمرش روی چهارپایه ثابت موند،به پایین نگاه کرد اونوو کمرش رو گرفته بود به صورتش نگاه کرد،اون صورت معصوم یکی از معدود صورت هایی بود که میخواست بعد از اینکه حافظه اش رو پاک میکنه یادش بمونه
-همه اینا خیاله مگه نه؟
جوی گفت ودوباره به اون صورت خیره شد
-فکر کنم چون فقط تو خیال ما اینطوری باهم خوبیم تو واقعیت تو ازم متنفری نه؟
جوی سرش رو کج کرد،حق با اون بود،تو واقعیت خیلی ازش متنفر بود
-میتونی ولم کنی خوبم الان
و دست های اون وو رو از کمرش جدا کرد و از چهارپایه پایین اومد،کتاب تاریخ پرواز رو از روی زمین برداشت ولی اون وو سریع کتاب رو از دستش قاپید و رفت بالای چهارپایه و اون کتاب رو سرجای خودش گذاشت
-لازم نیست ازم محافظت کنی من درهر صورت نمیتونم تورو ببخشم
اون وو سرش رو پایین انداخت
-میدونم که نمیتونی
و از چهارپایه پایین اومد و به طرف دیگه کتابخونه رفت،میدونست که روزهای تعطیل جوی برای تمیز کردن اینجا میاد و به مسئولش کمک میکنه بخاطر اینکه بتونه حتی یکشنبه هاهم اون رو ببینه به بهونه کتاب خوندن همراه شاهزاده جین به کتابخونه سلطنتی میومد و یه گوشه می نشست وکتاب خوندن رو جوی رو نگاه میکرد
-اگه ازش خوشت میاد باید مثل یه مرد بری وجلو بهش بگی
-این برای شما راحته جناب ولیعهد نه من
چانیول لبخندی زد،حدس میزد یه روزی بالاخره اون وو میره جلو وبه بانو پارک راجع به احساساتش میگه ولی اون از اتفاقات پشت پرده بی خبر بود،از حس نفرت جوی به اون وو کاملا بی خبر بود
چانیول همراه اون وو بیرون حایط کتابخونه نشسته بودن
-اوه راستی حال خواهر کوچیکترت چطوره؟بعد مراسم رقص ندیدمش فقط شنیدم که چندروز پیش تو مدرسه از هوش رفته
اون وو سوالی به چانیول خیره شد،یادش نمیومد خواهر رسما به ولیعهد معرفی شده باشه
-اولیویا رو ازکجا میشناسید؟
-تو بالکن جشن باهم آشنا شدیم بعد اینکه لباسش پاره شد
اون وو ابرویی بالا انداخت،یادش نمیومد که اولیویا همچین موضوعی رو گفته باشه
-حالش بهتره،حتما بهش میگم که نگران سلامتی اش هستید
چان چونه اش رو خاروند
-حقیقتش تو فکر این بودم که بیام و به برادرم سری بزنم،فکر میکنم امروز روز مناسبی باشه نه جناب اون وو؟
اون وو لبخند زد
-هرجور خودتون مایل هستید اعلی حضرت
-پس بهتره بانو پارک روهم تاخونه برسونیم به هرحال که مسیرمون باهم یکی هستش
و از خدمتکارش خواست به بانو پارک خبر بده تا آماده بشه،خدمتکار بعد چند دقیقه همراه بانو پارک برگشتن
-اعلی حضرت لازم نیست منو برسونید کالسکه مادرم چند ساعت دیگه میاد دنبالم
چانیول با لبخند ازجاش بلند شد
-نه این چه حرفیه سویانگا من دارم به خونه برادرم میرم خوشحال میشم تورو هم تا خونه ات برسونم
جوی لبخندی زد ولی با دیدن اون وو کنار چانیول لبخندش کم کم محو شد
به محض ورودشون به کالسکه چانیول نفس عمیقی کشید
-اخیش بالاخره راحت شدم
جوی لبخندی زد میدونست منظور چانیول چیه
-انقدر واست سخته که تحمل کنی باهات رسمی حرف زده بشه؟
-سویانگا خیلی سخته احساسات میکنم یه زنجیر بزرگ دور گردنم بستن مخصوصا وقتی شماهایی که باهام دوستید اینطوری حرف میزنید
اون وو لبخندی زد شاید بهترین کار واسه چانیول این بود که هیچوقت شاه سرزمین چان نشه ولی با قدرت هایی که داشت قطعا اون ولیعهد میشد
جین با دیدن برادرش تو خونه اش خیلی خوشحال شد و سریع چانیول رو بغل کرد
-هیونگ
و چانیول هم جین رو محکم بغل کرد
-چه سوپرایز خوبی!
بانو کیم وجیسوهم به استقبال چانیول اومدن،و پس از رفتن شون به اتاق اصلی بانو کیم از یکی از خدمتکارها خواست که سریع اولیویا رو صدا کنن،اولیویا به محض ورودش به اتاق با دیدنش جا خورد،چانیول با خوشحالی از جاش بلند شد،بانو کیم که میخواست اولیویا رو به چانیول معرفی کنه با حرف چانیول نتونست چیزی بگه
-اوه بانو کیم کوچیک حالتون چطوره؟
جیسو وجین که کمی از آشنایی چانیول با اولیویا جا خورده بودن سریع جین پرسید
-چان تو از کجا اولیویا رو میشناسی؟
چانیول لبخندی زد
-به واسطه شاه اتان باهاش آشنا شدم
-شاه اتان؟منظورت بکهیونه؟
جین با تعجب پرسید
و الان همه اون نگاه ها هارین رو هدف قرار گرفته بودن،سوالی که پیش میومد این بود که اون چطوری شاه اتان رو میشناسه
YOU ARE READING
polaris:chan Empire
Fanfictionهارین دختر کنجکاویی که برادرش رو خیلی دوست داره متوجه رفتارهای عجیب برادرش و دوستش میشه و به دنبال اونها راهی سرزمین میشه که تنها چیزی که از اونجا میدونه داستان های داخل کتاب هاست در فصل اول هارین پا به کشور چان جایی که خونه قبیله سیمرغ هستش میزازه...