+ادوارد؟اد صدامو میشنوی؟
لیام بلند داد میزد تا شاید صدای پسر چشم سبز رو دوباره بشنوه اما جوابی نمیگرفت.برف تند تر شده بود و سوز هوا بیشتر شده بود.پسر چشم قهوهای داد میزد تا به برادرش برسه اما پسر چشم طلایی انگار بلد نبود از کلمات و صدای لطیفش استفاده کنه.
حس میکرد قلبش انقدر تند میتپه که ممکنه از سینش بزنه بیرون.اخرین بار کی انقدر ترسیده بودی مالیک؟ترسیده و نگران بود.نگران بخاطر برادری که بعد سالها با زور و بدبختی پیداش کرده بود.
نفسهای کوتاه و منقطع میکشید و حس میکرد فقط یه تلنگر لازمه تا همون نفسهای کوتاه هم قطع شن.حال و هوای بدی وجودش رو فرا گرفته بود و یه حسی بهش میگفت اتفاق بدی افتاده؛قبلا گفته بود که اسین ها راجب احساساتشون اشتباه نمیکنن نه؟
لیام،بی خبر از حال بدِ پسر مو مشکی با نگرانی و بی وقفه اسم دوستهاش رو صدا میزد؛طبیعی بود حسِ غم و درد عمیق تو وجودش یا فقط بخاطر نگرانیش بود؟
سرجاش ایستاد و نفس نفس زد.جنگل کامل سفید پوش بود و دونههای درشت برف که تند تند خونشون رو به مقصد زمین ترک میکردن،دیدن رو واسشون سخت تر میکردن؛ولی کی اهمیت میده؟
درحالی که سینش با همون سرعتِ غیر معمول بالا پایین میشد برگشت تا از حضور زین مطمئن بشه ولی با دیدن صورت کبود شدش از بی نفسی چشمهاش گرد شدن.
+زین؟خدای من زین نفس بکش
زین نگاه کم جونی به لیام انداخت و به بازوش چنگ انداخت.تا حالا شده انقدر کسی رو دوست داشته باشین که فکر از دست دادنش باعث بشه بخواین زندگیتون رو تموم کنید؟زین حالا تو همون لحظه بود.
نمیخواست نفس بکشه وقتی حس میکرد نفسهای برادرش تنگ شدن.نمیتونست ببینه وقتی حس میکرد چشمهای برادرش از اشک براق شدن و نمیتونست حرف بزنه وقتی حس میکرد بغضی به بزرگیِ تمام دردهاش تو گلوی برادرش نشسته؛وقتی برادرش درد میکشید زین چرا باید زنده میبود؟
+زین خواهش میکنم.خواهش میکنم نفس بکش.
لیام با عجز ناله کرد و صورت لاغر زین رو بین دستهاش گرفت.به چشمهای لرزون و خیسش نگاه کرد و لحظهای به این فکر کرد که تا حالا اون پسر رو تا این حد شکننده ندیده بود.
موقعیت سختی برای لیام بود.تا حالا با همچین چیزی روبرو نشده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.نمیدونست چجوری میتونه حال پسر طلاییِ شکسته و درد دیده رو خوب کنه...البته تا زمانی که صدای ضعیف جادوگر،از دور به گوش زین رسید:
×زین...لیام.کمک!
زین نفس عمیق و پر سر و صدایی کشید و سوختن سینش رو نادیده گرفت.از لیام دور شد و دور خودش چرخید.طولی نکشید تا صدای داد مضطربش توی جنگل طنین انداخت:
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me