سکوت،اخم،سردرگمی
قدم های ریز،نفس های هیجان زده،قلب های بی قرار
خطر،خون،مرگ
اونا که چیزی نمیدونن،میدونن؟دختر با هیجان دست پسر طلاییِ گیج شده رو میکشید تا به اون قصر عجیب و بزرگ که با سایه های قد بلند و ترسناک محاصره شده بود،نزدیک بشن.
شاهزاده هماهنگ با پسر طلایی قدم بر میداشت و اخم ظریفی بین ابروهاش بود.
اشلی نخواسته بود بقیه همراهشون برن پس لویی،هری،نایل و باربارا توی ماشین نشسته و انتظار اون اتفاق رو میکشیدن.هر لحظه که میگذشت اشلی سرد تر شدن دست های پسر طلایی رو حس میکرد اما نمیدونست علتش چیه؛ترس یا هیجان؟
در بزرگ قصر،توسط سایه ها باز شد و اشلی دست زین رو محکم تر گرفت.
دست های یخ زده،چشم های مبهوت،لب های نیمه باز
اخم های درهم،زانوهای سست،نفس های بریده
چشم های براق،لبخند پر از عشق،قلبی که دیوانه وار میتپید
اون کیه؟مگه آینه هرکس رو همونطور که هست منعکس نمیکنه؟پس چرا یکی از اونا از شدت خوشی گریه میکرد و یکی دیگه از درد ضعیف توی قلبش؟!مگه هر دو شبیه به هم نیستن؟پس چرا طلایی های یکی تیره تره اما مال اون یکی از اشک شوق براقه؟چرا تن یکی ظریف تره اما اون یکی قوی تر به نظر میاد؟چرا چهره ی یکی خسته تر دیده میشه؟چرا نفس های اون یکی سنگین تره؟کی قراره تفاوت ها رو از بین ببره؟
حتی اگه تفاوت های ظاهری از بین برن،پس تفاوت های توی روح و شخصیتشون چی؟سوراخ های عمیقِ توی قلب هاشون چی؟عقده های قدیمیشون چی؟روح های زخم خوردشون چی؟اشک های ریخته شده چی؟کی قرار بود این تفاوت ها رو از بین ببره؟کی قرار بود اون زخم ها رو ببنده و روشون بوسه های نرم بذاره و امید فردای بهتری رو بده؟اصلا فردایی وجود داره یا فقط دارن خودشون رو گول میزنن؟
کی راجب فردا میدونه؟مگه فردا چی داره که همتون انقدر بی صبرانه منتظر اومدنش نشستین و نفس میکشین؟اگه فردا،ارزش نفس کشیدن نداشته باشه چی؟اگه تمام اون نفس ها الکی باشن چی؟اگه تمام این مدت الکی بوده باشه چی؟
اگه تو گذشته ای که با عشق و هیجان، در انتظار فردایی که چیزی ازش نمیدونی،مشغول نفس کشیدن بودی و همشون الکی و بیهوده بوده باشن،چی؟
کی قراره نفس های هدر شده رو برگردونه؟کی قراره رد اشک های ریخته شده رو پاک کنه؟کی قلب شکسته رو ترمیم میکنه؟کی عشق میده و نفرت رو میکشه؟کی میتونه فردا رو جوری بسازه که درد های دیروز به چشم نیان؟کی میتونه؟من یا تو؟طلاییِ آسیب دیده یا خاکستریِ متظاهر؟آبیِ بیچاره و بی خبر از همه جا یا سبزِ ترسیده؟بنفشِ بلاتکلیف یا قرمزِ غمگین؟کی قراره درستش کنه؟کدوم یکی از این رنگ های درد دیده؟!
چشم هاش رو به چشم هایی که شباهت بی نظیری به چشم های خودش داشتن دوخت. خواب یا واقعیت؟رویا یا توهم؟زندست یا مرده؟
BINABASA MO ANG
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me