-این پارت اسمات زین تاپ داره اگه نیمخواید بخونید لطفا ردش کنید.
.
.
."تا حالا به ستاره ها حسادت کردی که چرا تا این حد به ماه نزدیکن؟چرا میتونن اون لبخند زیبا و اون چشم های مهربون رو از نزدیک ببینن؟چرا میتونن تا زمانی که به خواب برن به صدای لالایی آرومش گوش بدن؟
در حالی که تو گوشه ای از اون دنیای بزرگ،محکوم به تنهاییِ خودتی و از دور،به ماه زیبات خیره شدی که بی منت عشق میورزه؟
اما چیزی که تو نمیدونی اینه عزیزم،دلیل اون خنده ها،اون برق زیبای توی چشم هاش،آهنگ های عاشقونه ای که توی دل تاریکی زمزمه میکنه فقط تویی نه اون ستاره ها و نه انسان های ناچیز و محدودِ زمینی."
.
.
.سرش رو بیشتر به سینه ی زنی که تو آغوشش بود مالید و درحالی که چشم هاش رو میبست لبخند تنبل و بی حالی زد. حلقه دست هاش دور کمر ظریفش رو تنگ تر کرد و لگد آرومی به پسر دیگه که تو آغوش اون زن بود زد تا صدای ناله ش بلند شه.
×چه مرگته زین؟
راجر در حالی که بخاطر درد کمرنگ پاش اخم کرده بود پرسید و زین حتی به خودش زحمت نداد که جوابش رو بده،فقط بیشتر توی آغوش مادرش فرو رفت.
تریشا خندید و با شیفتگی به دو تا پسرش که حالا مشت و لگد های آروم به هم میزدن خیره شد.
*از همون اول میدونستم زین احمقه ولی راجر... تو دیگه چرا داداش بزرگه؟
صفا با نیشخند گفت و باعث شد اون دو تا برای لحظه ای دست از کتک زدن هم بردارن و بهش خیره بشن.
صفا که نگاه شیطون توی چشم هاشون رو دید آروم از روی صندلی بلند شد تا بی سر و صدا فرار کنه اما راجر سریع تر عمل کرد و از جاش بلند شد تا سمت اون دختر بدوه.
صفا جیغ زد و پا به فرار گذاشت اما چند قدم اون طرف تر بالاخره راجر از پشت دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و از روی زمین بلندش کرد.
*ولم کن. بذار برم احمق. آخ مامان بهش بگو ولم کنه
صفا مدام جیغ میکشید و دست و پا میزد تا راجر ولش کنه و زین درحالی که توی جاش نیم خیز میشد کوتاه خندید.
-فکر کنم وقتشه یه کاری کنم
با اعتماد به نفس گفت و خواست بلند شه که تریشا دستش رو گرفت. زین سمتش برگشت و لبخندی بهش زد.
تریشا بهش اشاره کرد خم بشه و بعد پیشونیش رو طولانی و با عشق بوسید.
×میدونی که دوست دارم عزیزم مگه نه؟
زین چند بار پلک زد و نگاهش رو به چشم های مهربون زن روبروش قفل کرد.
-میدونم... منم دوست دارم ماما
با لبخند دندون نما و شیرینی گفت و بعد از بوسه ی سریعی که روی گونه ش گذاشت، سمت خواهر و برادرش رفت که صدای داد و جیغ هاشون حیاط قصر رو پر کرده بودن.
ESTÁS LEYENDO
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfic°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me