با شنیدن سر و صداهایی از اطرافش،پلکهای سنگینش رو از هم فاصله داد و چند بار چشمهاشو باز و بسته کرد تا دیدش واضح تر شه.مطمئن بود فقط سه یا چهار ساعته ک خوابیده و به خاطر همین سردرد فجیعی داشت.
سر جاش غلتید و توی یک حرکت رو تخت نشست تا بفهمه کی جرئت کرده بیاجازه وارد اتاقش شه و بدخوابش کنه.
×میبینم که بالاخره بیدار شدی
صدای نایل باعث نگاه گیجش رو بهش بده.اما با دیدن نایل که وسط اتاق کنار پدرش ایستاده بود،اخمی کرد.حس میکرد داره اشتباه میبینه پس چشمهاش رو بست و محکم دستهاش رو روشون کشید و بعد بازشون کرد؛اما چیزی تغییر نکرد.
اتاقش عملا تبدیل به دریاچهی خون شده بود.انگار کسی دستهای خونیش رو روی دیوار کشیده باشه،ردشون روی دیوار مونده بود.کف زمین بخاطر خون،لزج و قرمز بود.میتونست دل و رودهی بیرون ریختهی گوزنی که گوشهی اتاق بود رو ببینه و این باعث میشد بخواد بالا بیاره.
×لیام.اینجا چه اتفاقی افتاده؟
پدرش با درموندگی و چشمهای ناباور پرسید و لیام ملافه رو توی مشتش فشرد.
+م-من نمیدونم.من دیشب اومدم و خوابیدم و قسم میخورم اینجا این شکلی نبود.
لیام کلافه گفت و از تختش پایین رفت.با چندش به پاهاش که حالا خونی شده بودن نگاه کرد و سمت پدرش و نایل رفتو روبروشون ایستاد.
+چه بلایی سر اتاقم اومده؟
با اخم و جدیت پرسید و چشمهاش رو بین پدرش و نایل چرخوند.
×ظاهرا تو این چند ساعت که تو خوابیدی یکی اومده تو اتاقت و این کار هارو کرده.اما نگهبان ها قسم خوردن بعد از ورودت،کسی اینجا نیومده.نگهبان های توی حیاط هم گفتن کسی رو اطراف پنجرهی اتاقت ندیدن.
لیام عصبی دور خودش چرخید و دستهاش رو بین موهاش فرو برد.
×خواهرهات از بوی خون دیوونه شده بودن مجبور شدم بفرستمشون بیرون.بوی خون خیلی شدید بود اما فقط نیم ساعته که این بو به مشام من و دخترا رسیده.
پدرش شمرده گفت و لیام سمتش چرخید.
+نیم ساعت؟این نمیتونه کار نیم ساعت باشه پدر.در ضمن،شما باید همون لحظهی اول متوجه بوی خون میشدین اما نیم ساعت طول کشیده
لیام مشکوک گفت و نایل حرف هاش رو کامل کرد.
×و مطمئنا تمام این کثافت کاری خیلی یهویی توی اتاق شاهزاده ظاهر نشده
نایل دستی به ته ریشش کشید و با کلافگی سرش رو چرخوند اما با دیدن نوشتهی بزرگ روی دیوار پشت سر لیام،اخمی کرد.مطمئن بود چند بار از جلوی اون دیوار رد شده و نوشتهای روش ندیده.
ESTÁS LEYENDO
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfic°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me