سکوت سنگینی سالن مجلل قصر رو فرا گرفته بود و کسی جرات حرف زدن نداشت.
چند ساعت پیش بود که شاهزاده پین همراه محافظ ها و وزیرش به قصر برگشت و نایل به سرعت سراغ پادشاه رفت.لیام دلیل این حجم از ترس وزیر رو درک نمیکرد و حتی فکرش رو هم نمیکرد که پدرش،با شنیدن این موضوع تا این حد بترسه و عصبی شه!
پادشاه همه رو از سالن بیرون کرده بود و مدت نسبتا طولانی رو صرف حرف زدن با وزیرش کرده بود و حالا،تمام اعضای خانواده سلطنتی،توی سالن به دستور پادشاه حاضر شده بودند.
ملکه کارن،پرنسس لارن و لیو،شاهزاده لیام،جادوگر قصر ادوارد استایلز و لویی.همه منتظر نتیجه حرف های پادشاه و وزیر بودن.
×چرا..چرا من الان،بعد از سه ماه کوفتی،باید متوجه این موضوع بشم؟
پادشاه در حالی که به مدارک روی میز خیره بود و روشون خیمه زده بود،با صدای کنترل شده ای پرسید و ظاهرا طرف صحبتش،لیام بود.
لیام،در حالی که دست هاش رو پشت سرش تو هم قفل کرده بود،سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار گفت:
+معذرت میخوام.
همین حرف مثل یک جرقه بود که آتیش خشم پادشاه رو شعله ور کرد:
×معذرت خواهی تو کدوم یکی از این اتفاقا رو درست میکنه لیام پین؟هاان؟خسارت ها رو برطرف میکنه یا جلوی فانتوم رو میگیره؟
صدای داد بلند پادشاه باعث شد همه تو جاشون بپرن و لیام چشم هاش رو محکم به هم فشار بده.سر نایل پایین بود و کاملا تو فکر بود.اما چیزی این وسط بود که بقیه متوجهش نشده بودن.
×ف-فانتوم؟
ملکه با رنگی پریده و بهت،پرسید و باعث شد توجه بقیه جلب شه.پادشاه با عصبانیت دستش رو روی صورتش کشید و سکوت کرد.
×نا-نایل،حقیقت داره؟بگو که داری شوخی میکنی!
اما نایل،فقط سکوت کرد چون حتی خودش هم نمیتونست این موضوع رو باور کنه.هضم این موضوع که ممکنه فانتوم ها هنوز زنده باشن،خیلی سخت بود.
×سرورم،این..این غیر ممکنه.فانتوم ها سالها پیش از بین رفتن.
ادوارد با شک گفت.انگار همه بجز پرنسس ها و شاهزاده از قضیهی "فانتوم" و اون اسب مشکی خبر داشتن.
×نایل گفت که با چشم های خودش دیده،چند تا از سرباز ها هم به دیدن اون لعنتی و علامت روی بدنش شهادت دادن.
علامت؟چی دارن میگن؟لیام که چیزی ندیده بود!لیو وقتی متوجه حال بد مادرش شد،به خواهرش اشاره کرد و هر دو به کارن کمک کردن روی یکی از مبل ها بشینه.حتی لویی که اصولا یه جا بند نمیشد و هی غیبش میزد،گوشه ای از سالن توی سکوت ایستاده بود و به صدای افکار افراد توی سالن گوش میداد.فضا به شدت متشنج بود!
VOUS LISEZ
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me