زنِ پیر با موهای بلند و سفید شدهش و لباس سبز که روی زمین کشیده میشد وارد سالن شد و بعد از تعظیم کوتاهی برای اعضای سلطنتی، با لبخند منظور داری سمت زین برگشت و باعث شد اون پسر با ابروهای بالا رفته نگاش کنه.
×الیزابت! این دیدار یهویی رو مدیون چی هستیم؟
ملکه با لبخند درخشانی از جادوگر پیر و مرموز پرسید و اون زن سمتش برگشت.
*بانوی من. شب ها از قصر شما تا کلبهی من توی جنگل، صدای ناله هایی میاد.
همه با تعجب به اون زن عجیب که معمولا از طرف مردم "دیوونه" خطاب میشد نگاه کردن و همه به این فکر میکنن که چطوری صدای کسی میتونه از قصر تا کلبهی اون زن که مایل ها دوره برسه.
*این صدای ناله ها با گریه های شخص دیگه ای که سالها به گوشم میرسید ترکیب میشن و تبدیل بهیه شعر غمگین شدن که صاحبشون برای آزادی التماس میکنن
زین با دقت زیادی به اون پیر زن گوش میداد چون طرز حرف زدنش توجهش رو کاملا جلب کرده بود. الیزابت سمتش برگشت و وقتی به چشم های طلاییش زل زد، اخم کمرنگی روی صورت زین نشست.
چشم هاش کدر و تیره بودن و رنگ اصلیِ چشم هاش که چیزی تو مایه های سبز بود، به سختی دیده میشد.
*اون ناله ها از روح یک نفر نشات میگیرن. روحی که انگار بدجور آسیب دیدست و در حالِ غرق شدنه و اگه دستش رو نگیریم قراره برای همیشه توی اقیانوس غم هاش غرق شه و به دستِ ترس هاش که توی اون اقیانوس مواج انتظارش رو میکشن، کشته میشه
حالا انگار همه میدونستن که اون داره راجب پسرِ طلایی حرف میزنه که چشم های بی فروغش با اخم زیبا و پررنگی تزئین شده بودن؛ اما کسی نمیدونست صدای گریه ها متعلق به کی بود
*ماه غمگینه؛ چه اتفاق دردناکی. اگه ماه هم قرار باشه از تاریکیِ آسمون بترسه و درخشش وجودش رو دریغ کنه، پس کی به خورشید جرئت میده که روزا بیاد توی آسمون و ببینه که آدما چجوری به همدیگه آسیب میزنن و از نفرت لبریزن.
زین با دقت گوش میداد و وقتی اون زن بهش نزدیک تر شد و پشت سرش سایه های سیاه و قد بلندی دیده شن لب هاش کمی از هم فاصله گرفتن.
*تو برگشتی به سرزمین نفرت و خشم تا بتونی عشق واقعی رو پیدا کنی. سرزمینی که مردمش قبل از دست دادن به همدیگه مار های زهر آلود توی آستینشون مخفی میکنن. مردمی که حرف هاشون به سم کشنده ای آغشتهان و چشم هاشون قضاوت گر و گناه کارن؛ قلب هاشون نمیتپه و به افکار منفی و مرگ بارِ خودشون محدودن
زین سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو به هم فشرد و نگاه غمگینه لیام تمام مدت روش قفل بود. همشون میدونستن که به زین چقدر سخت گذشته و چقدر زمان برده تا به اینجا برسه؛ حالا بین یه مشت موجود مسموم گیر افتاده بود و بین بوی تهوع آور نفرتشون، دنبال بوی شیرین و شکلاتیِ عشق میگشت!
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me