درد...درد سه حرفه اما میشه کلی حرف و اشک توش جا داد.حرفهایی که هیچوقت به زبون نمیان و اشکهایی که از جنس مرگ و دلشکستگیان.
درد...درد فقط یک کلمست اما برای خیلیها فراتز از یه کلمه یا یه حسه.درد یه کلمست که کلی بدبختی و گریه و زاری رو زیر خودش پنهان میکنه.
جلوی پنجره ایستاده بود و نگاهش به بیرون بود.به آسمون زل زده بود و خاطرات گذشته رو مرور میکرد.
یادشه وقتی مادرش درحالی که زین گریون توی بغلش بود وارد خونه شد و بهشون راجب جنگ سلسی گفت،چقدر برای خونوادهی مالیک ناراحت شد.برای زینی که توی اون سن کم مجبور به تحمل چنین دردی شده بود.اما هیچوقت اونو نفهمید.دردی که توی سینش بود رو نفهمید.غم توی لبخندش رو نفهمید.سکوت پر از حرف و داد و بیدادش رو نفهمید.چشمهای بی فروغ و خستش رو نفهمید.هیجوقت اونطور که باید،داغ پسر رو نفهمید ولی حالا خودش توی موقعیت مشابهی بود.
روزی حتی فکرش رو هم نمیکرد که ممکنه مادرش رو از دست بده.اون حتی نمیدونست مادر زیباش بیماریای داره.عصبی بود.از دست خودش و پدری که تمام مدت ساکت بود.از دست خواهری که حرف نزده بود عصبی بود.از دست خدایی که مادرش رو گرفت عصبی بود.از خاکی که مادرش رو در اغوش گرفته بود درحالی که خودش نتونست اون زن مهربون رو برای بار آخر بغل کنه،عصبی بود؛عصبی و ناراحت بود.
تقههای کوتاهی به در خورد و لویی میدونست کی پشت دره پس بدون هیچ حرفی منتظر شد تا خودش کاری بکنه؛یا بیاد تو و یا بذاره بره.
صدای باز شدن در که اومد نفس عمیقی کشید تا عطر شیرین مرد رو به ریههاش بفرسته.میتونست دو دلیش رو حس کنه اما تو مودی نبود که بخواد باهاش حرف بزنه.
حضورش رو کنارش حس کرد و این بار سرش رو برگردوند تا بهش نگاه کنه.موهای کوتاه و فرش که با دقت زیاد به عقب شونه شده بودن،لبهایی که به هم فشارشون میداد و پلکهایی که هرچند ثانیه یک بار همیدگرو به آغوش میکشیدن.
نگاهش رو دوباره به آسمون گرفته داد و به افکار بی سر و تهش بال و پر داد.
×نمیدونم رو مود حرف زدن هستی یا نه،ولی حس میکنم این کار بتونه حواستو کمی پرت کنه.
با صدای آرومی گفت و بعد خودش رو لعنت کرد؛چی باعث میشه حواس یه نفر از مرگ عزیزترینش پرت شه؟!هرچی که بود مطمئن بود حرفایی که قراره بزنه تاثیری رو اون پسر نمیذاره ولی خودش سبک میشد.
×یادته وقتی اون عنکبوت رو توی دستت گرفتی و آوردی سمتم؟
مثل لویی به دیوار کنار پنجره تکیه داد و بهش زل زد.کمی تو چشمهای هم خیره شدن و بعد دوباره به حرف اومد:
×شاید واست مسخره و بی معنی بود که از یه عنکبوت انقدر ترسیدم،ولی ما هیچوقت از زندگی بقیه خبر نداریم.
STAI LEGGENDO
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me