○PART.26○

1.3K 282 234
                                    

آب قند بیشتر...؟
.
.
.

حدود یک ربع بود که صدای آواز مزخرف پرنده ها توی گوشش پیچیده بود و از خواب بیدارش کرده بود.چند لحظه ی اولی که بیدار شده بود سردرد مزخرفی داشت اما بعدش که متوجه نفس های منظم و گرمِ کسی پشت گردنش شده بود لبخند احمقانه ای روی لب هاش داشت.

جدا از وقتی که با لیلی تو رابطه بود و کنارش میخوابید،تمام این چند سال رو تنها تو تخت میرفت و تنها بیدار میشد و حقیقتا به این اوضاع عادت کرده بود واسه همین وقتی صبح بیدار شده بود و نفس های لیام رو حس کرده بود چند ثانیه ی اول پنیک زده بود و میخواست از جاش بلند شه.

اما زیاد طول نکشید تا عاشق برخورد نفس هاش به اون قسمت بشه و بی حرکت سر جاش بمونه تا این اوضاع ادامه داشته باشه.دست راست لیام کنار سر خودش بود و دست چپش دور زین حلقه شده بود و با هر نفسی که میکشید،قفسه ی سینه ش به کمر زین کشیده میشد.

زین دستش رو جلو برد و آروم،جوری که لیام رو بیدار نکنه روی دستش گذاشت و از لمس پوست نرمش لبخند زد.انگار اون پسر از پنبه درشت شده بود که هر قسمت از بدنش نرم بود.

نفس عمیق و بی صدایی کشید و به این فکر کرد که چقدر به وجود لیام نیاز داشته.تمام دیروز رو خواب بود و امروز هم که دیرتر از بقیه ی روزها بیدار شده بود و انگار تمام این آرامش از وجود لیام ساطع میشد.

تا قبل از اینا حسی شبیه به این نداشت‌.از هیچکس این حجم آرامش و عشق دریافت نکرده بود.هیچکس جوری که لیام با شیفتگی نگاش میکرد بهش نگاه نمیکرد و هیچکس مثلِ لیام فقط با ریتم نفس هاش تپش های قلبِ بیچارش رو بالا نمیبرد.

زین تا قبل از این میترسید. از اینکه وابسته و عاشق بشه میترسید؛زین از خیانت و از دست دادن میترسید.میدونست که وارد رابطه شدن با کسی هر چقدر هم که خوب و جزو نیازهای هرکسی باشه،بازم آسیب های خودش رو داشت و میتونست زینی که تو زندگیش همیشه زمین خورده بود رو از پا در بیاره.

اما انگار لیام استثناء بود.لیام زین رو دوست داشت و اون رو میپرستید.لیام از بودن با زین لذت میبرد و با اینکه از زندگیِ زین خبر داشت و میدونست به عنوان یه فانتوم جزو موجودات نفرت انگیزه شهرشه بازم بهش گفته بود دوستش داره؛زین میتونست درمقابل این صداقت و عشق مقاومت کنه؟!

وقتی لیام نفس عمیقی کشید و کمی تو جاش وول خورد زین کوتاه لبخند زد و دستش رو فشرد.چند ثانیه بعد گرمای نفس های عمیق لیام روی گوشش رو حس کرد و بعدش صدای گرفته ی اول صبحیش بود که هوش از سرش پروند.

+صبح بخیر کلاغِ طلاییِ من

زین که بخاطر فاصله ی کمشون چشم هاش رو بسته بود لبخندی زد و بدون باز کردنشون جواب لیام رو داد:

-صبح توعم بخیر

زین از حس خوبی که توی رگ های لیام جریان داشت چیزی نمیدونست.جوری که بدن ظریف و خوشبوی زین توی بغلش بود و نفس های آروم میکشید و هر از گاهی پلک هاش تکون میخوردن یا جوری که با اون صدای اول صبحیش باهاش حرف میزد و لبخند های زیبا تحویلش میداد لیام رو به وجد میاورد.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Donde viven las historias. Descúbrelo ahora