لیام تند و عصبی راه میرفت و زین دنبالش.هر دو پسر اخم غلیظی بین ابروهاشون بود و از کنار هر کسی که رد میشدن،چشمها رو خیرهی خودشون میکردن.جوری که زین با چند قدم فاصله و جدیت پشت لیام میرفت و لیام هر از گاهی سرش رو کمی میچرخوند تا مطمئن شه زین مشکلی نداره،برای هر بینندهای جذاب بود.اون دو تا انگار حواسشون به هم نبود درحالی که اصلا اینطور دیده نمیشد.
بعد از چند دقیقه و رد کردن چند تا اتاق و راهرو،بالاخره لیام جلوی در یکی از اتاق ها ایستاد و باعث شد زین هم جلوش وایسه.لیام در رو بار کرد و به زین اشاره کرد تا بره داخل.اخم زین غلیظتر شد؛کسی حق نداشت به زین مالیک دستور بده!
وارد اتاق شد و لیام هم پشت سرش رفت تو.زین بدون اینکه برگرده سعی کرد وارد ذهن لیام بشه اما بلافاصله پشیمون شد چرا که ذهن اون پسر خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود.پس برگشت و سعی کرد دلیل اون خود درگیری رو بفهمه.
-چته پین؟
معترض و با صدای بلندی گفت و توجه لیام رو که تو فکر بود،به خودش جلب کرد.لیام دوباره اخم کرد و به زین توپید:
+با من درست حرف بزن مالیک.من بچه نیستم.
زین با تمسخر خندید و درحالی که دست هاشو روی سینش به هم گره میزد گفت:
-اوه،تو مطمئنی بچه نیستی؟چون من شنیدم هنوزم پدرت برات تصمیم میگیره؛در واقع دیدم.فکر میکردم اتقدری بزرگ شدی که بتونی هر کاری میخوای بکنی
خب زین صدای افکار لیام رو که داشت خودش رو سرزنش میکرد رو شنیده بود.اون فکر میکرد انقدر ضعیفه که پدرش میتونه جلوی اون همه آدم سرش داد بزنه؛چیزی که زین باهاش مخالف بود.
در طرف دیگه،لیام عملا شبیه یه گاو وحشی شده بود.نیمدونست زین چرا داره تلاش میکنه عصبانیتش رو تحریک کنه اما ظاهرا موفق بود.
+خفه شو.زندگی کوفتی من به هیچکس ربطی نداره.
لیام درحالی که دستهاش رو تکون میداد داد زد و به چشمهای زین خیره شد.اما ظاهرا زین حواسش نبود؛نه به اینکه لیام سرش داد زده و نه به اینکه داره نگاهش میکنه.تنها چیزی که توجهش رو جلب کرده بود،دستهای لیام بودن.
خب این برای زین سخت بود که به دستهای مرد روبروش خیره نشه.اون همینجوریش هم با دیدن و لمس کردن دستهای کسی ضعف میکرد چه برسه به دستهای تتو خورده و بزرگ لیام!
لیام که متوجه شده بود زین اصلا حواسش نیست،اخمی از سر گیجی کرد و وقتی دید اون به دستش خیره شده،گیج تر شد.اما با رسیدن چیزی به ذهنش چشمهاش گرد شدن و دوباره به چشمهای طلایی زین که همچنان خیره به دستهاش بودن،نگاه کرد.کمی دستش رو تکون داد و متوجه شد که نگاه زین در حالی که داره لبهاش رو لیس میزنه،به دستشه.حالا دیگه مطمئن بود که اون پسر تخس،فتیش دست داره!
KAMU SEDANG MEMBACA
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fiksi Penggemar°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me