-فلش بک-
صدای جیغ و دادی که از بیرون میومد،دلیلی بودن برای اشکهای تیرهای که از چشمهای طلایی پسر میباریدن.با ترس و وحشت هق میزد و منتظر بود مادرش برگرده تا بهش بگه همهی اینها فقط یه شوخیه بیمزس.
در خونهی گرم و نرمشون باز شد و تریشا سراسیمه وارد شد.چشم چرخوند تا پسرش رو پیدا کنه و با دیدن جثهی ظریفش که تو خودش جمع شده بود و کنار گلدون بزرگ منتظرش بود،لبخند ترسیدهای زد.میدونست اینجا آخر خطه و میدونست دیگه نمیتونه هیچوقت پسر مهربون و عزیزش رو ببینه.
جلوی زین زانو زد و سریع اونو توی بغلش کشید.پسر کوچولو که حالا دیگه حضور مادرش رو حس کرده بود،فکر میکرد چیزی برای ترسیدن نیست پس مادرش رو محکم بغل کرد و خندید.
-تموم شد ماما؟
تریشا سعی کرد گریهی بیصداش رو خفه کنه تا زین کوچولو رو بیشتر از چیزی که هست نترسونه و بعد گفت:
*آره فرشتهی من.آره عزیز دلم.همه چی مرتبه.تموم شد،دیگه چیزی واسه ترسیدن نیست.حالا میبرمت پیش لویی.باشه عزیزم؟
زین از مادرش جدا شد و به چشمهای سرخش نگاه کرد.
-یعنی لویی دلش واسم تنگ شده؟
تریشا به صدای نازک شده و ذوق زدهی پسرش خندید و اشکی که همزمان از چشمش چکید رو نادیده گرفت.
*آره عسلِ من.مگه میشه کسی دلتنگ تو نشه؟
زین با ذوق خندید و وقتی مادرش از جاش بلند شد دستش رو گرفت.همونطور که تریشا با احتیاط داشت دور و اطراف رو نگاه میکرد شروع به حرف زدن کرد:
-میدونی ماما،من خاله جوانا رو خیلی دوست دارم.اون مهربونه و هر وقت که میرم پیششون واسم کیک شکلاتی درست میکنه.اونم منو دوست داره مگه نه؟
تریشا اشکهاش رو پاک کرد و سعی کرد سکوت مرگباری که همه جارو فرا گرفته بود،نادیده بگیره.
*معلومه که دوست داره فرشتهی عسلیِ مامان.اصلا مگه میشه فرشتهای مثل تو رو دوست نداشت؟
زین لبخند دندون نمایی زد و وقتی جوانا رو کمی دورتر دید دست مامانش رو کشید.
-ماما،ببین خاله جوانا اونجاست.
زن با مهربونی به زین کوچولو لبخند زد و بعد با نگرانی نگاهش رو به تریشا داد.تریشا لبهاش رو به هم فشرد تا گریهش شدیدتر نشه و بعد با گذاشتن دستهاش رو کتف زین،اون رو به سمت جوانا هدایت کرد.
زین دست نرم جوانا رو گرفت و به مادرش لبخند زد.
-شما هم میاین پیشمون،مگه نه ماما؟
زن بیچاره بخاطر خوش خیالیِ پسرش لبخند زد و سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد.خواست چیزی بگه اما اتفاقی که بعدش افتاد،تبدیل به کابوس شبانهی زین کوچولو شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/245329768-288-k808143.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfic°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me