-فلش بک-
×پسرِ خوشگل؟بیا اینجا عزیزم
پسر دستی به چشمهاش کشید تا مطمئن بشه اثری از اشکهاش نمونده و بعدش از اتاق خارج شد تا پیش گریس بره.
گریس زنی بود که مادرش چند سال پیش موقع رفتن اونو سپرده بود دستش.یه زنِ مهربون که توی نیویورک زندگی میکرد.تریشا آورده بودش اینجا تا از همه چیز دور نگهش داره؛از جنگ،درد،خطر و برادرش!
گریس وقتی چشمهای سرخ شدهی پسر رو دید لبخند تلخی زد و با دستش به کنارش اشاره کرد تا اون بچه کلاغ بشینه.
راجر نشست و سرش رو پایین انداخت.هضم تمام این اتفاقات واسش سخت بود.
-گریس...چرا؟من..من میخواستم اونجا باشم.منم جزو خانوادش بودم!
گریس با ناراحتی لبهاش رو به هم فشرد.امروز راجر کاملا اتفاقی فهمیده بود که یه جایی دور از نیویورک،یه خونواده داره.دو تا خواهر کوچولو و یه برادرِ دوقلو.یه زندگی زیبا و عادی توی سلسی، شهری که متعلق به فانتومها بود.
×راجر پسرم،تریشا مجبور بود تو رو دور کنه.برای اون هم آسون نبود.اون هم درد کشید وقتی مجبور شد پسر کوچولوش رو از خانوادش دور کنه.
دستش رو بین موهای پرپشت و مشکیِ پسر کشید و لبخند زد.الان نه سال از روزی که تریشا دست راجر رو گرفت و آورد اینجا تا مراقبش باشه میگذشت.راجر کوچولوی اون روز حالا 14 سالش بود و بزرگ ترین حقیقته زندگیش رو به طور تصادفی با مرگ مادرش فهمیده بود.
امروز وقتی گریس خبر مرگ تریشا و خواهرهاش بخاطر جنگ بزرگ سلسی رو بهش داد و گفت تنها کسی که جون سالم به در برده برادر دوقلوش بوده،حس کرد قلبش پودر شد.
گریه کرده بود و از گریس التماس میکرد تا اونو به خونه، جایی که بهش تعلق داره برگردونه اما گریس هم با گریه گفته بود نمیتونه همچین ریسکی رو بپذیره؛نه وقتی دولت به خون فانتوم ها تشنه بود!
حالا تریشا رفته بود و راجر تنها مونده بود با حسرت داشتن یه خونوادهی واقعی.
گریس صورت راجر رو بین دستهاش گرفت و به چشمهای بی فروغش خیره شد.
×راجر آیندهی قشنگی در انتظارتونه،حسش میکنم.مطمئن باش خدا حواسش بهت هست.امیدت رو از دست نده،باشه؟
راجر چند لحظه با چشمهای اشکی بهش خیره شد و بعد گفت:
-چرا منو آورد اینجا؟چرا از بین بچههاش منو انتخاب کرد؟
گریس نفس عمیقی کشید و این بار به آسمون زل زد.راجر هم با آستین هاش اشکهاش رو پاک کرد و به زمین خیره شد و منتظر جواب شد.
×بهش الهام شده بود.فرشتهای توی خوابش بهش گفته بود پسرش اسینِ آینده و آخرین جانشینه اما نگفته بود کدومتون.تریشا ریسکِ از دست دادن یکیتون رو به جون خرید و تو رو آورد اینجا پیش من.
![](https://img.wattpad.com/cover/245329768-288-k808143.jpg)
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me