+تصمیم گرفتم از مقام شاهزادگی بکشم کنار
نگاهش کاملا جدی و مصمم به نظر میرسید و جوری که با اقتدار سرش همچنان بالا بود،برای چند لحظه قدرت تکلم رو از هر دو پسر گرفت.اما این اوضاع خیلی طول نکشید وقتی صدای بلند نایل به گوش رسید:
×وات د فاک لیام؟وات د فاک؟چته؟
لیام نگاه کوتاهی به هر دوشون انداخت و دیگه نتونست جلوی خندش رو بگیره.
بلند بلند میخندید و دستهاش رو توی سینش جمع کرده بود.چشمهای خوشرنگش حالا محکم بسته شده بودن و چال بامزهی روی گونش،زیباییش رو چند برابر کرده بود.
هری و نایل اول به همدیگه، و بعد به لیام که داشت اشکهای فیکش رو پاک میکرد نگاه کردن و لیام با دیدن قیافههاشون دوباره خندش گرفت و این بار دستش رو جلوی دهنش گذاشت تا قیافهی اون دوتا عصبی تر از این نشه.
×گاد،لیام!اسکلمون کرده بودی؟
لیام گلوش رو صاف کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.کمی روی میز خم شد و دستهاش رو توی هم قفل کرد.
+نه جدی بودم.اینجا خونهی منه اما توی این خونهی لعنتی جوری باهام رفتار میشه که انگار بی ارزش ترین موجود دنیام.اینکه یه قدرت ماورایی نداشته باشم به این معنی نیست که حتما باید منو از خودشون برونن.
بر خلاف چند لحظه پیش،اخم غلیظی روی پیشونیش بود و نشون میداد تا چه اندازه از این موضوع دلگیره.
+تا الان حرفی نزدم چون حرفاشون باعث شده بود باور کنم که واقعا بی ارزشم.باورم شده بود که از پس هیچ کاری بر نمیام.باورم شده بود که بین تمام این موجودات قدرتمند فقط منم که به درد نمیخورم.باور کرده بودم که بود و نبودم هیچ فرقی نداره و واسه کسی مهم نیست
نفس گرفت و همونطور که نگاهش به دستهاش بود،ادامه داد:
+اما بهم ثابت شد واسه نا امید شدن و پا پس کشیدن خیلی زوده.دیدم که نباید به حرف بقیه اهمیت بدم.باید واسه خودم زندگی کنم و بالهایی که مردم شکستن رو با دستای خودم ترمیم کنم تا بتونم پرواز کنم و نشون بدم که من میتونم.
نایل لبخند زد و نگاهش رو به هری داد که با افتخار به لیام زل زده بود.هیچکدوم دلیل این تغییرِ یهویی رو نمیدونستن اما اینکه لیام حالا ارزش وجودِ خودش رو میدونست،واسه هردوشون خبر خوبی بود.
×و قضیهی کنار کشیدنت...؟
لیام تک خندهای زد و دوباره با خوشحالی به صندلیش تکیه داد و پا روی پا انداخت.
+باید جف رو یجوری میترسوندم نه؟جف میدونه که بیشتر از این نمیتونه این موجودات رو اداره کنه و پادشاهشون باشه و از طرفی هم میدونه که اگه من بکشم کنار چقدر واسه اعتبارش بد میشه.تصمیم گرفتم یکم از این ضعفش سو استفاده کنم.
YOU ARE READING
Phantom|Ziam|..COMPLETED..
Fanfiction°•°یه جایی دور از این خونه،این شهر،این آدم ها،دنیای دیگهای وجود داره.دنیایی که شب،روز رو ملاقات میکنه و خورشید،دلباختهی ماه میشه°•° Cover by: @deborah_me