○PART.21○

1.1K 282 236
                                    

صداهایی از طبقه‌ی پایین، خوابش رو ازش گرفته بودن پس با اخم چشم‌های پف کردش رو اطراف اتاقش چرخوند.از دیشب ذره‌ای خواب به چشمش نیومده بود چون تمام مدت ذهن مزخرفش بهش میگفت ممکنه باربارا دوباره برگرده و نباید بخوابه.

میخواست بخوابه اما گوش‌هاش و شنوایی لعنتیش باعث میشدن تقریبا صدای مردمِ بیرون از قصر رو هم بشنوه پس فقط نفسش رو با حرص بیرون داد و غلت زد.

روی تخت نشست و پلک‌هاش رو محکم به هم فشرد.بخاطر کم خوابی چشاش میسوختن و پلک‌هاش با زور و بدبختی از هم فاصله میگرفتن.صدای خنده‌ی لویی که به یکی از خاطرات مزخرف هری میخندید تک تک عصب‌هاش رو به بازی گرفته بود.

نگاهش به جسم مچاله شده‌ی لیام افتاد که تو خودش جمع شده و بین ملحفه‌ها گم شده بود؛فقط قسمتی از موهای خوش رنگش و یکی از چشم‌هاش دیده میشد.بخاطر طرز خوابیدنش لبخند کج و معوجی زد اما وقتی صدای خنده‌ی دوباره‌ی لویی بلند شد غرش کوتاهی کرد و از روی تخت بلند شد.

شقیقه‌هاش نبض میزدن و بدنش حتی انرژیِ کافی برای قدم برداشتن هم نداشت و تمام اعضای بدنش التماسش میکردن که دوباره به تخت برگرده.

تاپی که تنش بود رو با یه حرکت در آورد و توی کمد بین لباس ‌هاش دنبال تیشرتش گشت.از طرفی تلاش میکرد سر و صدا نکنه تا لیام بیدار نشه و از طرفی صداهایی که از اطراف میشنید عصبانیتش رو تشدید میکردن و زمانی که نتونست تیشرتی که در واقع جلوی چشمش بود رو پیدا کنه دندون‌هاش رو به هم فشرد و با همون بالا تنه‌ی لخت از اتاق بیرون رفت.

سر راهش به تمام کسایی که میدید چشم غره میرفت و اخم بین ابروهاش نشون میداد که چقدر اعصابش به هم ریختست.

با رسیدن به سالن اصلی خونواده‌ی لیام،نایل و لری رو دید که داشتن با خنده با هم صحبت میکردن.اولین چیزی که متوجهش شد نبودِ دخترِ تازه وارد بود.

×هی زین

با صدای هری نگاهش رو بهش دوخت و به آرومی سر تکون داد.زیر لب سلام داد و همونجا وسط سالن ایستاد.بدنش به کم خوابی عادت نداشت و به همین خاطر در حال حاضر مغزش فقط بهش میگفت که نیاز به خواب داره؛فقط خواب!

×چزا نمیشینی پسر؟لباسم که نپوشیدی..میخوای سرما بخوری؟

لویی گفت و وقتی زین با گیجی و چشم‌های سرخ شده نگاش کرد خندید؛خنده‌ای که از صبح زین رو دیوونه کرده بود!

-دختره کو؟

بی توجه به هر چیزی از نایل پرسید و نایل متوجه شد داره راجب باربارا حرف میزنه.

×برای چی میپرسی؟

حالا لویی هم جدی شده بود و نگاهش بین نایل و زین در گردش بود.

-دیشب با چاقو بالا سر شاهزاده بود.میخوام بدونم کجاست.

سالن برای لحظاتی توی سکوت فرو رفت و همه با بهت به زین خیره بودن.نایل زودتر به خودش اومد و از جاش بلند شد.

Phantom|Ziam|..COMPLETED..Where stories live. Discover now