part 13-1

349 67 35
                                    

"شوگا"


"گذشته"



راهروهای تو در تو رو پشت سر می ذارم و سعی می کنم به صدای جر و بحث بوهون توجهی نشون ندم. بورام و جیهون همیشه در حال دعوا و توی سروکله ی هم زدنن، ولی حقیقتش اینه که اون‌ها عملا یه نفرن. برای همین با یه اسم صداشون می زنم؛ بوهون.



بدون هم ناقصن و به دردش نمی خورن. خودشون هم این رو می دونن و برای همینه که دعوا می کنن. می دونن که مجبورن تحمل کنن، تلاش می کنن که کنار بیان، ولی اون‌ها مثل دو نصف یه سیبن! شاید خیلی شبیه باشن ولی به هر حال نصفه‌ن. این چیزیه که آزارشون می ده، حسش می کنم.



هرچی بهشون نزدیک تر می شم صدای دادشون بلند تر می شه. بورام دسته ای از پرونده ها رو روی میز می کوبه و با تمام حرصش فریاد می زنه.



+چند بار گفتم به ترتیب تاریخ می چینیم؟ تاریخ! تو نباید انقدر کودن باشی که اینو یادت نمونه.



جیهون انگشت اشاره‌ش رو به سمتش می گیره و جوابش رو با لحنی از خود متشکر ولی همچنان بلند می ده.



-آخرین باری که نتونستی پرونده ی جکسون رو پیدا کنی انداختی گردن ترتیبشون.خودت گفتی اگه به اسم بود آسون تر پیدا می شد.



بورام باز هم خم می شه و پرونده های بیشتری رو روی میز پخش می کنه. با کلافگی نفسش رو بیرون می ده و به آشوب رو به روش خیره می شه. همه ی گند هارو بورام جمع می کنه، پس هرچی که بگه یه جورایی بهش حق می دم. تحمل جیهون آسون نیست.



+استاد بحث عوض کردنی. من واقعا نمی فهمم از چی تو خو-



انگشت کوچیکه‌م رو توی گوشم فرو می کنم و با نگاهی جمع شده از جلوشون رد می شم. وقتی گشنه‌م تحمل اینجا خیلی سخت می شه، جوری بعد خوردن همه چیز بی اهمیت می شه که انگار کاملا تبدیل به یه آدم دیگه می شم. تراپیست قبلیمون حرفم رو باور نمی کرد ولی واقعا غذا ها معجزه‌ن؛ درست مثل خورشید.



ازشون فاصله که می گیرم. دستم رو از گوشم فاصله می دم و سعی می کنم تصویر چشم‌های ناامید بورام رو از ذهنم پاک کنم. ناامیدی آخرین چیزیه که الان بهش نیاز دارم؛ اون هم با شکمی که با گشنگی اعصابم رو هدف گرفته.



وارد سالن غذاخوری می شم و مستقیم سمت خانم چا می رم. نگاهی به موهای فر نارنجیش می ندازم که زمان از دستم در می ره و گوشه های لبم رو بالا می کشه. تعجبی نداره انقدر غذاهاش خوشمزه‌ست. هم موج رو داره هم پرتو رو. هم تلاطم رو داره هم جوشش رو. درست وسط موهای فر نارنجیش، هم دریا رو داره هم خورشید رو.



با لبخند کاسه رو ازش می گیرم و براش سری تکون می دم. کاش منم می تونستم زندگی رو بین موهام قایم کنم. طوری که دیگه از زیر زبونم سر نخوره و مزه‌ش من رو بین غبار های شناور بین نور رها نکنه. کاش

Choice Where stories live. Discover now