part 03

1K 193 90
                                    

"جونگكوك"
"حال"


دونات ها رو از دست چپ به دست راستم مى دم و در رو باز مى كنم. 
به محض بيرون گذاشتن پام، آفتاب توى چشم‌هام می زنه و صورتم رو جمع مى كنه.
يكم مى ايستم تا چشم هام عادت كنه.
انگار تازه چمن ها رو آب دادن، هنوز بوى عجيبشون توى هوا معلقه.
با بازوم دماغم رو مى خارونم و به راهم ادامه مى دم.

امروز كاملا تكراريه...
مثل ديروز، مثل هر روز.
شايد فقط بشه گفت امروز آفتاب تند تر از هميشه‌ست، اونقدرى كه چشم هام هنوز هم به شدت نور محيط عادت نكرده.
به جز اون يه مورد، تقريبا همه چيز تكراريه.
اينكه به جاى راه كوتاه تر، ترجيح مى دم از وسط چمن ها برم هم كاملا تكراريه.

اوايل سعى مى كردم همه چيز رو امتحان كنم، مثل كسى كه تازه داره رانندگى ياد مى گيره. همش از خودم مى پرسيدم اگر اين كارو بكنم چى مى شه؟ اگر اون كارو بكنم چى؟

ولى الان، مثل يه راننده ى حاذق بدون اينكه حتى خودم متوجه‌ش بشم، دنده و كلاج رو عوض مى كنم و شدم همونى كه اون مى خواد.
يه ماشين اتومات!
كسى كه زندگى كردن براش مثل روتين يه روزانه ‌ست و حتى گاهى شب‌ها موقعى كه مى خواد بخوابه، انجام دادن خيلى از كار هاش رو يادش نمی آد.

قدم هام رو تند تر مى كنم تا لباسم گير آب پاش روى چمن ها نيافته.
اينكه اون فكر كنه من يه جا ساكت نشستم، باعث مى شه بتونم از تنها قسمت زندگيم كه خسته كننده نيست لذت ببرم؛ پس بذار فكر كنه من باختم.
حتى از تك به تك نيمكت هاى اينجا هم متنفرم و اين دقيقا چيزيه كه  بازنده باقى موندن رو سخت مى كنه.

وارد تيكه چمن دوم مى شم كه گوشه ئ شلوارم خيس مى شه.
خب اينم شانس منه، البته طبيعيه...
وقتى انقدر به در و ديوار يه جا فحش بدى بالاخره عصبانى مى شن.

قيافه جمع شده‌م رو به رو به رو مى دم كه نگاهش رو بهم مى دوزه. چند ثانيه با اون صورت خنثى نگاهم مى كنه، بعد دوباره سرش رو پايين مى ندازه و مشغول كندن چمن ها مى شه.

نفسم رو بيرون مى دم و دوباره شروع به راه رفتن مى كنم. يه چيزى اين وسط درست نيست.نمى خوام قبول كنم كه ديروز اتفاق بزرگى افتاد يا فرق بزرگی داشت.

تقصير جيهوونه!
متغير ها به هم وابسته‌ن، مثل دونه ى هاى دومينو مى مونن. كافيه يكيشون بيافته تا كل اون روز از كنترل خارج بشه و غير قابل پيش بينى بشه.
تقصير جيهونه كه شيفتش رو عوض كرد.
همينه، دليل ديگه اى نمى تونه داشته باشه.
چيز ديگه اى تغيير نكرده.

چرا اين چمن هاى لعنت شده انقدر طولانى شده‌ن؟
چشم هاى جمع شده‌م رو به آسمون مى دم و سعى مى كنم مستقيم به خورشيد نگاه كنم. حتى از تابستون هم متنفرم.

دوباره پاهام رو به حركت در مى آرم كه يك دفعه بادى با شدت صورتم رو به طرف مخالف كج مى كنه.

Choice Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang