part 20

398 53 6
                                    

"یونگی"
"گذشته"

تعلق مثل نخیه که به کمر بادبادکت بسته شده. می ری، می ری، می ری، ولی درست وقتی که فراموش کردی چیزی به زمین وصلت کرده، طناب دور کمرت عقب می کشدت. آدم های پیچیده ی اطرافمون اسمش رو می ذارن محدودیت ولی کسایی که چشم هاشون عمق نداره خونه صداش می کنن. چیزی که آدم های پیچیده ازش فرار می کنن ولی کسایی مثل من، حاضرن با غم همه ی چشم های پیچیده درد بکشن تا اون راه برگشت رو پیدا کنن، نخی که نگهشون می داره، خونه، چیزی که اون ها اسم پیچیدگی روش گذاشتن.

نگاهم رو از جونگکوکی که چشم هاش رو بسته می گیرم و به فواره خیره می شم. چند هفته ای بیشتر از اومدنش نمی گذره ولی امروز صبح اولین باری بود که وقتی ازش پرسیدم “چی شد که سر از اینجا در آوردی؟”  نگفت “چون بابام یه عوضیه.”
فقط سکوت کرد.

لازم نبود خیلی آدم باهوشی باشم تا بفهمم اینکه بعد از رفتن به اتاق لورا این قیافه ی آروم و عجیب و غریب رو به خودش گرفته، نمی تونه خبر خوبی باشه. همین تغییرش حدسم رو به یقین تبدیل کرد، این جونگکوک همون جونگکوکه. پسری که لورا به وزیر باخت ولی توی تک به تک آدم هایی که گذرشون به بارش می افتاد، دنبالش می گشت. دنبال پیروزی ای که مزه ی تلخ جدا شدن دوقلو هاش رو کمرنگ کنه؛ ولی نمی دونست تعلق آدم های پیچیده رو پایین می کشه، نخی که هرچقدر هم فرار کنی به زمین وصلت کرده و بالاخره کشیده می شه، دیر یا زود.

جونگکوک هنوز هم حرفی نمی زنه. به رو به روش خیره شده و اخم بین ابروهاش قیافه اش رو عجیب کرده. نمی دونم سکوتش به خاطر اینه که فکر نمی کرد به جایی وصل باشه و خوشحاله، یا بعد از دیدن اینکه مادرش پشت همه ی این جریان هاست از اینکه ترجیح می داد به جایی تعلق نداشته باشه ناراحته.

شاید کبودی پیچیدگی انقدری زیر پلک هاش نفوذ کرده که بشه گفت هر دو. نمی دونم. سرش رو بلند نمی کنه تا چشم هاش رو ببینم. جونگکوکی که ساکته ترسناکه، بیشتر از خواهرش.

لیرا انقدر سکوت رو توی دست هاش بالا و پایین کرده که حالا انگار مال خودشه، انگار همیشه مال خودش بوده. تعلق که وجود نداشته باشه از تکرار می آد. انقدری جلوی چشم هات رژه می ره تا اینکه فراموش می کنی یه روزی چنین چیزی اونجا نبوده. مثل لیرایی که اگر جین گیوم صداش کنی بر نمی گرده و حرف هایی که انگار با همون پای تمشک تولد شیش سالگیش قورتشون داده.

سکوت حالا اسم لیرا رو روش داره؛ ولی سکوت جونگکوک ترسناکه، مثل حرف های لیرا، مثل هرچیزی که شبیه خودت نباشه. تغییر ترسناکه، تغییری که نمی دونی به خودت برت می گردونه و یا نخت رو می بره، راهی که به خونه ختم می شه.
جایی که بهش تعلق داری.

+چشم هاتو نبند. به یه جا خیره شو تا تموم بشه.
دستی که لبه ی نیمکت رو فشار می داد ناخودآگاه شل می شه و لرزیدن پلک هاش رو می بینم. چشم هاش چمن هارو هدف گرفتن، رنگی که یه روز بالاخره ازش متنفر می شه.

Choice Where stories live. Discover now