"گئون وون"
"حال"
باز شدن چشم هام مصادف مى شه با صداى برخورد ترسناكى كه توى كل محوطه مى پيچه.
به خودم زحمت بلند شدن نمى دم.
چشم هام که به سختی باز موندن رو مى مالم و نگاهم رو دور اتاق مى چرخونم.
ليرا نگاهى كه به پنجره دوخته بود رو دوباره به كتابش مى ده و مشغول خوندن مى شه. حتما اون تو اتفاقات هيجان انگيز ترى مى افته.ملافه رو روى سرم مى كشم و به صداى باز شدن در توجهى نمى كنم.
صداى خرچ خرچ جويدن بيسكوييت هاش تا سمت پنجره كشيده مى شه و به دنبالش صداى هيجان زدهش اتاق رو پر مى كنه.+فكر كنم يكى خودكشى كرده!
امكان نداره...
تكون نمى خورم و سعى مى كنم مغزم رو از هر احساس عجيب غريبى به جز خواب دورى كنم، هرچیزی که باعث تحریکشون بشه.
كى اول صبحى بيسكوييت مى خوره؟-ديوونه شدى؟ اينجا حتى اجازه ى مردن هم ندارى...
با لحن حق به جانبی زمزمه می کنم. ملافه رو بالا تر مى كشم و بازوم رو روى گوشم مى ذارم تا صداى اعصاب خردكن جويدنش بيشتر از اين مغزم رو سوراخ نكنه.
+تو كه از اينجا خوشت میآد...چرا مثل اون بچه حرف مى زنى؟
قطع شدن صداى خوردنش، ناخودآگاه فشار بازوى روى گوشم رو كمتر مى كنه. انگار بند محكمى كه دور مغزم بسته بود پاره شده باشه.
-شبيه اينجا حرف می زنم. به هرحال، يادت نمیآد سر اون دختره چى اومد؟ بايد احمق باشى كه حتى فكرش هم به سرت بزنه...
اين زير واقعا گرمه و اينكه نمى دونم دقيقا كجا ايستاده به اندازه ى شنيدن اون صداى عجيبی كه با دهنش ايجاد مى كنه آزاردهندهست.
صداش بالاخره بلند می شه و سکوت آزاردهنده رو با اصوات آزاردهنده تری می شکنه، انگار كه زير دست دندون پزشك مجبور به حرف زدنش كرده باشن.+نه اگه واقعا مرده باشى!
چى؟
سرم رو بيرون مى آرم و سمتش مى چرخم.-شوخى مى كنى...
انگشتش رو از دهنش در مى آره، به تيكه بيسكوييت له شده ى روی انگشتهاش نگاهى مى ندازه و دوباره تو دهنش برشونرمى گردونه.
انگار نه انگار كه راجع به مردن كسى صبحت مى كنه!
فقط شونه اى بالا مى اندازه و بيسكوييت ديگه اى تو دهنش جا مى ده. نگاهش هنوز به پنجره گير كرده و صدای جویدنش گردنم رو کج می کنه.ليرا با وسواس كتابش رو ورق مى زنه و مشغول خوندن صفحه ى بعد مى شه. کاش می فهمیدم هیجان اون کلمات به چیه.
YOU ARE READING
Choice
Mystery / Thriller• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...