خورشیدی که زندگی رو بین تار به تار موهام جا می ذاره، درد ناشی از مشت هایی که به صورتم می خورن رو کم نمی کنه. خورشید همه چیز رو حل نمی کنه، ولی بهتر می کنه، قابل تحمل تر.
نگاهم به سمت پنجره کشیده می شه و باز هم سیگار رو توی دستش می بینم. دست به سینه ایستاده و نگاهش رو از چشمهام جدا نمی کنه. چرا نمی فهمه من از این تاریک تر نمی تونم بشم؟
مشت دیگه ای توی فکم فرود می آد و صورتم رو سمت مخالف کج می کنه؛ جایی که نباید باشم، جایی که نور هست.
نفس عمیقی می کشم و تلاشی برای خلاصی از این شرایط نمی کنم. شاید کبودی های صورتم، جای مزه ی خاطراتم رو بگیرن. خاطراتی که صدای شکستن می دن، بوی تمشک.
موهام به عقب کشیده می شه. سیگاری که روی لبهاش قرار می گیره رو حتی از این فاصله هم می بینم. چرا ایستاده و تماشا می کنه؟
کسی که جِی صداش می زدن بیشتر موهامو می کشه. نگاهم به ناچار از پنجره کنده می شه و به چشمهای خودش آویزون می شه. سرش رو نزدیک گوشم می آره و زمزمهش آروم تر از پرتو های آفتاب از گوشم رد می شه.
-فقط یه چیزی بگو که این آتیش از اینی که هست شعله ور تر نشه.
سرش رو که عقب می بره، خشم زبونه کشیده بین چشمهاش رو می بینم. غمی که زیر خشم پنهان کرده رو می بینم. نگاهی که نامحسوس به پنجره اشاره می کنه رو می بینم.
من همه ی پستی بلندی ها رو می بینم و آخرش باز هم برای نگه داشتن همون یک ذره روشنایی وجودم تلاش می کنم. زنده موندن به چه ارزشی؟
نگاه دیگه ای به پنجره می کنم و نیم خیز می شم.
+فرقی نداره...آخرش هممونو می سوزونه.
مشت دیگه ای حواله ی صورتم می کنه و این بار نگاهم به وین گره می خوره. سرش رو پایین انداخته و گوشه ی ناخنش رو می کنه.
تاریکی همیشه راهش پیدا می کنه.
لگدش پهلوم رو نشونه می گیره. هیچوقت آدم با تحملی نبودم ولی مزه ی زندگی زیر زبونم طمع کارم کرده. می خوام تا آخرین جرقه ی چراغم زنده بمونم، تا آخرین لحظه ی روشن بودنم.
مزه ی زندگی که زیر دندونت جا بمونه حریصت می کنه برای یک قدم بیشتر، یک نفس بیشتر، یک پرتوی بیشتر...
بدون اینکه بدونی داری روی لبه ی یه چاقو راه می ری. بدون اینکه بدونی از همون اول داشتی از یک چیز فرار می کردی، خودت.
مشت دیگه ای روی صورتم فرود می آد و یقهم بین دستهاش اسیر می شه. وقتی دستم به زندگی بند نمی شه، تاریکی رو بین همه ی چشمها پیدا می کنم. وقتی دستم به زندگی نمی رسه، ترس رو پشت همه ی خشمها می بینم، پشت همه ی ناراحتی ها، همه ی دروغ ها.
-باید زبون باز کنی. می فهمی؟...باید!
وقتی زندگی نیست، یه سوراخ بزرگ توی روحت خالی می مونه و تاریکی همیشه راهش رو پیدا می کنه.
حریص که بشی خودخواهی می شه همون مزه ی زندگی.
+چرا؟
خون توی دهنم رو تف می کنم و به کمک دیوار می ایستم. گچ دیوار برای پوستم مثل لالایی می مونه. هرباری که از روی پستی و بلندی های ریزش سر می خوره و دوباره به جای اولش بر می گرده، موجی رو به ساحل بر می گردونه که می دونه قراره گم بشه.
+چون اون گفته؟
نگاهم رو مستقیم به چشمهاش می دوزم و به خاطر دردی که بهم داده ازش تشکر نمی کنم. می خواستمش، کبودی صورتم رو می خواستم ولی ازش تشکر نمی کنم.
+چون باید زنده بمونی؟
دستی به گوشه ی لبم می کشم که گرماش چشمهام رو پر می کنه، از خاطره، از گرما، از حس خونه ای که وجود نداره.
با سر اشاره ای به وین می کنم و تاریکی رو بین چشمهای جِی می بینم.
با حرف زدنم بغضی که مخفیش کرده بودم، بین صدام به لرزش در می آد.
+چون دوسش داری؟
سرم پایین می افته و دیگه چشمهای تاریکش رو نمی بینم.
زنده موندن به چه ارزشی؟
قدمی به عقب بر می دارم و دستم محکم تر امواج دیوار رو در آغوش می گیره. مشت شدن دستهای پسر روبه روم رو می بینم. باختن رو می بینم. آدمهارو می بینم.
مرده یا زنده.
دست مشت شدهش رو بلند می کنه که جیهون سر می رسه و بدون اینکه نگاهی به پنجره بکنه به عقب هولش می ده.
تاریکی اما هنوز هم اونجا ایستاده، پشت پنجره، با سیگاری که دیگه چیزی ازش نمونده از زندگیش لذت می بره. نگاهش از این فاصله هم بوی مرگ می ده، جایی که نباید باشم.
مشتی ناگهان توی صورتم فرود می آد و من رو باز هم پخش زمین می کنه. درد بین استخون هام می چرخه و روی یک خاطره قفل می شه. سیاهی دورش محو می شه و صحنه هایی مات از جلوی چشمهام می گذرن.
بوی خونه می آد، بوی پای تمشک. صدای وحشت می آد، صدای شکستن یه لیوان ساده.
نور توی صورتم پخش می شه...
خونه به ذهنم می آد. رویایی تر از همیشه، خالی تر از همیشه، بنفش تر از همیشه.
پلکی می زنم که صداهای اطرافم باز هم واضح می شن و اتفاقات روی دور تند می افتن. جیهون رو می بینم که جی رو سمت ساختمون می بره. نگاه جی رو می بینم. دستم به زندگی بنده ولی باز هم نفرت رو زیر خشم چشمهاش می بینم.
موج ها همیشه به ساحل بر می گردن ولی تاریکی هربار یه تیکه از وجودت رو باخودش می بره، شاید برای همیشه.
-لازم بود انقدر پیش بری؟
صدای وین چشمهام رو سمتش منحرف می کنه. تلاشی برای بلند شدن نمی کنم. خورشید هنوز تمام چیزی که می خوام رو بهم نداده. گرماش رو حس می کنم و با دردِ جمع شدن تک تک عضلات صورتم لبخند می زنم.
+خودت همیشه می گی...گاهی اوقات از خط قرمز گذشتن ارزشش رو داره .
خم می شه و نگرانیش رو حواله ی چشمهای نیمه بسته و لبخند مسخرهم می کنه.
-تو دقیقا همون کاری رو کردی که اون می خواست. نمی بینی؟ می خواد با این دروغهاش مارو بترسونه.
نه.
من همون کاری رو کردم که می خواستم. شاید کبودی صورتم، بنفشی خاطراتم رو توی خودش گم می کرد. شاید.
اون نمی خواد ازش بترسیم، اون فقط بچه ایه که حوصلهش سررفته.
+وین...فکر می کنی چرا آدمها دروغ می گن؟
سرش رو کج می کنه و موهاش رو پشت گوشش می زنه. نگاهش این بار خالیه.
-چون دروغگوان...سادهست. دروغگو دروغگوئه. دزد دزده. قاچاقچی قاچاقچیه. هردلیلی هم که داشته باشه کار اشتباه اشتباهه. چرا این کارو کردی گئون وون؟
گئون. درسته.
ما اینجا گئونیم، چه ناراحت کننده.
دستی به دیوار بالای سرم می کشم و سعی می کنم نگاهم سمت پنجره نره، جایی که نباید باشه. لبخندم رو به نگاه خالیش می دم و چیزی پشت بی اهمیتیش نمی بینم، ولی موجها همیشه به ساحل بر می گردن، دیر یا زود.
+آدمها دروغ می گن چون می ترسن.
چون نداشته هامون ترسناکن.
زندگی جوری از بین چشمهای وین گم می شه که فکر می کنم هیچوقت وجود نداشته. تاریکیش افسارش رو به دست می گیره و نمی دونم یک روز از حرفش پشیمون می شه یا نه.
-آدم ها دروغ می گن چون آسون ترین راه دروغ گفتنه، چون فرار کردن آسون تر از موندنه، چون...
+زندگی سخته.
حرفش رو قطع می کنم و به سختی روی پاهام می ایستم. از وین عصبانی نیستم چون خون توی دهنم رو می خواستم، کبودی صورتم رو می خواستم.
حریص که بشی مزه ی زندگی می شه دلیل همه ی خودخواهیهات.
وین نگاهم می کنه. خودخواه تر از همیشه، زنده تر از همیشه، بی برق تر از همیشه.
-زندگی همه سخته...
نگاهی به پنجره می کنه و پشتش رو می کنه که ازم دور بشه. صداش یه جایی گوشه ی قلبم رو تاریک می کنه، شاید خودم رو.
-ولی بعضی ها زندگی کردن رو ترجیح می دن...حتی اگر به قیمت جونشون تموم بشه.
ازم دور می شه و یه تیکه از وجودم رو تاریک تر می کنه. طوری که حس می کنم هیچوقت بر نمی گرده. با حرف های ضد و نقیضی که می زنه نمی دونم جرقهش رو گم کرده یا پیداش کرده. نمی دونم به ساحل بر می گرده یا نه. فقط می دونم آدم ها دروغ می گن، چون جرات پیدا کردن حقیقت توی اون جنگل پیچ در پیچ ترس هاشون رو ندارن.
آدم ها دروغ می گن چون حقیقتشون تاریکه و همه ی کسایی که مزه ی زندگی رو چشیدهن حریصن، خودخواه تر از اونی که بین تاریکی بمونن.
آدم ها دروغ می گن چون بیشتر از خودشون از حرص زندگی بقیه می ترسن، از ترک شدن.
آدمها به ساده ترین دلیل ممکن دروغ می گن...
چون تنهان.
خودم رو به اتاق می رسونم و روی تخت دراز می کشم.
من نه انقدر شجاعم که فرار کنم و نه انقدر شجاعم که بمونم و بجنگم. نه به تاریکی خاطراتم نه به روشنی زندگی.گیر کردهم و دارم بین زنده موندن و مردن ترک می خورم. انقدر عمیق که تاریکی راهش رو پیدا کنه.
تاریکی همیشه راهش رو پیدا می کنه.
نفسهام کند از گلوم می گذرن و جوشش ناتوانی بین چشمهام ترک روحم رو عمیق تر می کنه. من اون تاریکی رو می خوام، مزه ی تمشک خونه رو می خوام ولی این بار شاید برای برگشت به اندازه ی کافی روشن نمونم.
ساعت ها بین بنفشی درد صورتم و کبودی خاطراتم مسابقه می ذارن. گرم نشده خورشید غروب می کنه و تاریکی سکوت ساختمون رو در بر می گیره. شب قرار بود آرامش باشه، سیاهی قرار بود آرامش باشه ولی ترس تنهایی بهش غالب شده و اون رو هم توی نداشته های خودش غرق کرده.
لیرا پتو رو روی سرش می کشه و پشت به من می خوابه. صدای قدم ها توی راهرو می پیچه و قفل در هم سرم رو بر نمی گردونه. من گیر نکردهم. من اومدهم که همه چیز رو به هم وصل کنم.
زندگی رو به حرص، حرص رو به خودخواهی، خودخواهی رو به مرگ و...
مرگ رو به زندگی.
آدامس رو از توی آستینم بیرون می آرم و گیره ی موی لیرا رو بر می دارم. تهش رو باز می کنم و با خودکاری کوچیکی که از توش بیرون می آرم شروع به نوشتن چیزهای تکراری روی جلد آدامس می کنم.
من انقدر شجاع نیستم که فرار کنم ولی انقدرم تاریک نیستم که هیچکاری نکنم، هنوز نه.
ولی یه روزی بین مرگ زندگی، جایی که تاریکی زورش به پرتویی که پیدا نکرده م برسه، می فهمم که ارزشش رو داشت یا نه. می فهمم که این کششی که به مرگ دارم زنده نگهم می داره یا من رو توی گرمایی که نداره خاکستر می کنه.
یه روزی می فهمم ولی تا اون روز...
من انقدر شجاع نیستم که بیخیال زندگی بشم.
با تیغ پشت گیرش در رو باز می کنم و به آرومی گیر رو سرجاش بر می گردونم. اون دوتا چاه آخرش هرکسی رو که بخوان داخل خودشون می کشن، این رو مطمئنم.
آدمهایی که طعم زندگی رو چشیدهن حریصن، هیچوقت بیخیال آرامش نمی شن، حتی اگر تاریک باشه.
از پله با سرعت و بی سر و صدا رد می شم ونمی ذارم درد استخون هام به روتین شبانهم لطمه ای وارد کنه. این کار باید انجام بشه.
با آرامش وارد اتاق تهیونگ می شم و با دیدن تخت خالی تعجب نمی کنم. مهم نیست که ساعت سه نصف شبه، تاریکی همیشه راهش رو پیدا می کنه.
آدامس رو زیر بالشت هل می دم و سعی می کنم دستم به چیز دیگه ای نخوره. سمت در می رم که لحظه ای صدای شکستن از بیرون به گوش می رسه. گوشم رو می خارونم که صدا این بار بلند تر از گوشم رد می شه و شکم رو به یقین تبدیل می کنه.
خودم رو به راهرو می رسونم و گوشم رو تیز می کنم. صدای پر استرس حرف زدن کسی به گوش می رسه.
-چرا حواست رو جمع نمی کنی؟ گفتم کلید رو پیدا کن، نگفتم همه رو اینجا جمع کنی.
صدای وین خالی تر از همیشه است. پسری که صبح باهاش دعوا کرده بودم اما با لحنی پر جوابش رو می ده.
+این ساعت کسی حواسش نیست...کمک می کنی پیداش کنیم یا قراره فقط غر بزنی؟
سرم رو کج می کنم و کسی رو توی راهرو نمی بینم. پس این صداها از کجاست؟
صدای قدم های کسی توی راهرو می پیچه که به سرعت خودم رو توی یکی از اتاق ها می ندازم و گوشم رو به در می چسبونم. تاریکی همیشه راهش رو پیدا می کنه، چون بوی ترس رو حس می کنه.
روم رو که بر می گردونم وین و جی رو می بینم که جلوی دهنشونو گرفتن و به بدن بی روح کسی که روی تخته نگاه می کنن.
-باید از اینجا بریم بیرون، الان پیداشون می شه.
سر وین به سرعت سمتم می چرخه و اخمهاش خشم درونش رو کنار سردرگمی بدرنگ نشون می دن؛ با این وجود بهت بین جملهش رنگ نمی بازه.
+کجا بریم؟ تو همه ی این هارو می دونی و باز هم هرکاری که می گه رو انجام می دی؟ چرا اون دعوای کوفتی رو تموم نکردی؟ فقط یه جمله کافی بود.
نه.
نمی دونی عاقبت یک جمله چقدر ممکنه بدتر از تصورت تموم بشه. نمی دونی باید برای نورت، خودت، تلاش کنی یا بذاری جریان آب تو رو به سمت اعماق تاریکی ببره.
گاهی موج ها بین اقیانوس گم می شن، شاید برای همیشه.
-تو اصلا نمی دونی با چی طرفی وین. فقط برو توی اتاقت و نذار اوضاع از اینی که هست بدتر بشه.
تاریکی راهش رو پیدا می کنه، بین چشمهای کسی که تمام چیزی که می دید زندگی بود، نجات پیدا کردن. من نمی تونم همه رو نجات بدم.
به جی که بدون هیچ حرکتی به جسم بی جون روی تخت زل زده نگاه می کنم و چیزی که بهش باور ندارم رو به زبون می آرم.
-ببرش توی اتاقتون و خودتون رو به خواب بزنین، احتمالا بیان چک کنن.
دستم با کنار آستینم ور می ره. سر پایین افتاده م رو به صورت بی حسش می دم، خشم رو زیرش می بینم. مشت هایی که آمادهن تا زندگی رو برای همیشه تموم کنن رو می بینم.
شکست رو می بینم.
قبل از اینکه به حرف بیاد روی جملهم تاکید می کنم.
-اگر نمی خواین عاقبتتون مثل اون بشه.
وین نگاهش رو بین من و جی جا به جا می کنه آخرش به چشمهام می رسه. چیزی توی این دختر هست که همیشه من رو روشن می کرد ولی این بار چشمهاش فقط خاموشی رو فریاد می زنن.
+اگر لومون ندی نمی شه.
نگاهش رو ازم می گیره و بدون نگاه کردن به جی از اتاق بیرون می ره. نگاهی با ساعت می کنم و به جی می توپم. لبه ی آستینم برای این بحث کافی نیست، من خورشید رو می خوام.
-خیلی وقتی نمونده، برو.
+تو ترسویی. انقدر ترسو که برای زنده موندن دست به هر کاری می زنی.
من ترسو نیستم، فقط انقدری زنده بودم که بفهمم برای نجات دادن روشنایی باید بدون سر و صدا موند. زندگی ارزشش رو داره، این رو تک به تک لحظاتی که توی تاریکی گذروندم بهم یادآوری می کنن.
به جسم روی تخت اشاره ای می کنه و نگاهش رو با تاسف بهم می دوزه.
+ارزشش رو داره؟ این زندگی که با گرفتن جون بقیه برای خودت ساختی ارزشش رو داره؟
این جنگ من نیست.
حرفی نمی زنم. تا تاریکی رو نچشی برای زندگی حریص نمی شی، خودخواه نمی شی. تاریکی من این بار مزه ی تمشک می داد، جایی که می خواستم باشم، جایی که وجودم در برابرش نمی تونست مقاومت کنه، ولی من برگشتم.
توی جهت رودخونه شنا کردن همیشه هم راه عاقلانه ای نیست. گاهی باید برگشت، ولی نه وقتی به کشتنت بده. این چیزیه که اونها درکش نمی کنن.
چیزی که داره شکاف روحم رو عمیق می کنه، بین جریان ایستادن.
جی که جوابی ازم نمی گیره سمت دیوار می ره و به یکی از کاشی ها ضربه ی آرومی می زنه. به آرومی بلندش می کنه و چیزی از پشتش بر می داره. چیزی شبیه به یه کلید.
+می دونی گئون...بعضی ها حاضرن برای زنده موندن بمیرن، اونها کسایی ان که واقعا زندگی رو درک کردن. با تمام وجودشون، با تمام خشمشون.
لبخندی روی لبم شکل می گیره. چقدر شبیه هم حرف می زنن.
ضربه ای روی شونهم می زنه و سمت در می ره.
+سلام لیرا رو برسون...ازش تشکر کن.
قبل از اینکه فرصت تعجب کردن پیدا کنم صدای پاهای جیهون توی راهرو طنین انداز می شه. مدل راه رفتنش با همه فرق داره و نمی دونم این چیز خوبیه یا بد.
ما نباید اینجا باشیم. گاهی اوقات فکر با خودم می کنم دردسر من رو دنبال می کنه یا من اون رو؟
تاریکی من رو.
-برو دیگه.
جی رو بیرون می فرستم و خودم جهت مخالفش توی راهرو شروع به حرکت می کنم. اون جیهون عوضی بهتره امشب همچنان احمق باشه و مارو نبینه. اگر وین توی راهرو بهش برخورده باشه چی؟ اون زودتر از هممون بیرون رفت.
لحظه ای سرم رو از راه پله خم می کنم و وین و جونگکوک رو می بینم ولی صدای قدم های پشت سرم هر لحظه بلند تر می شه ومن به ناچار سمت اتاق خودم کشیده می شم.
امیدوارم جونگکوک کار احمقانه ای نکرده باشه، مثل دو سری پیش. امیدوارم این بار هیچی نفهمه. دونستن همیشه هم چیز خوبی نیست.
روی تختم دراز می کشم و درد ناشی از کتک هایی که خوردم تازه به بدنم بر می گردن. عصبانیت از چیزی که اسمش رو نمی دونم زیر رگهام به جوشش می افته و به خواب می رم.
من زندگی رو پیدا می کنم، چون تاریکی نباید زورش بهم برسه، نباید سمتش برم، حتی اگر تک به تک سلول های بدنم عشقش رو از وسط خاطرههام بهم یادآوری کنن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Choice
Mistério / Suspense• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...