"جونگکوک"
"آینده"ساختمون سوخته رو دور می زنم و جرأت نمی کنم راهم رو سمت پشتش کج کنم. جرأت نمی کنم با جئون جونگکوک این روزها رو به رو بشم؛ کسی که دیوونه صداش می کنن. کسی که اگر این بار پیداش کنن دیگه دلیل نداره.
هیچکدومشون رو.با لبخندی که بین شکل گرفتن و گم شدن تقلا می کنه، روی چمن ها می شینم. کم پشت تر به نظر میآن، انگار هنوز هم تهیونگی هست که بهشون بند بشه تا سبکی نبود خاطراتش، گمش نکنن، انگار هنوز هر روز از تعداد ماهی ها کم می شه.
صدای جرقه های وجود لورا هنوز از پشت پنجره اش شنیده می شه، طوری که انگار قبل از رفتن به پشت بوم سنگینی نگاهش رو بین شیشه های پنجره جا گذاشته. خودش رو جا گذاشته بین صدای تق تق پاشنه هاش و جیغ آدم هایی که بدن های بی جونشون رو هر گوشه ی این خاک حس می کنم.
لورا همه چیزش رو جا گذاشته، ولی همه چیز من گم شده.
دلیلم.کاغذ تا خورده ای رو از جیبم بیرون می آرم و به عدد صد و نود و پنج پشتش خیره می شم. همین جا بود. جایی که سنگینی آخرین بار رو به دوش کشید. جایی که حقیقت، شد هر چیزی که دردش واقعیه.
تای کاغذ رو باز می کنم و شروع به خوندن نوشته ی ریز گوشه ی سمت راستش می کنم.
کلماتی که نامربوط به نظر می رسن.“ از آبى بودنى كه تو توش نيستى متنفرم. از آسمونی كه فقط زمينش به تو رسيده. از زمينی كه كه خاطراتم رو می دزده. از همشون متنفرم و بيشتر از همه از تو، از تویی كه تسليم نميشی. از تویی كه توی اوج نااميدی انقدر قشنگ نگاهم می کنی. انقدر قشنگ که نتونم سنگینیت رو رد کنم و تسلیم باد بشم.
از همشون متنفرم...
از تو متنفرم، از زمين که وجود نداره متنفرم، از سرنوشتی که نمی ذاری قبولش کنم متنفرم، از بوسيدنى بودنت متنفرم.”نفسم رو بین بادی که بوی تهیونگ رو می ده رها می کنم.
بوی از دست رفتن، بوی سوختگی خاطرات.وقتی که اولین بار کاغذ رو بین دست هام ول کرد رو خنکیش رو روی لب هام جا گذاشت، فکر می کردم صد و نود و پنج فقط براش یه عدده. عددی که من دوسش داشتم و نمی دونم اون چه حسی بهش داشت. برای همین توجهی بهش نکردم و شروع به خوندن دفتر کردم.
فکر می کردم تمام چیزهایی که می خوام بهش گره خورده ان، شروع همه ی اتفاقات؛ ولی فراموش کرده بودم شروع داستان هیچوقت معلوم نمی شه، نه تا وقتی هنوز سنگینی سکوت، تاریکی این ساختمون سوخته رو در آغوش گرفته.
چند صفحه ای که خوندم تکراری بود، با حس های متفاوت. هر روز بورام رو می دید ولی هر روز خوشحال نمی شد. هر روز کل ساختمون رو می گشت ولی هر روز حس سبکی نمی کرد. نمی دونم من می خوام خاطراتم واقعی باشن یا تهیونگ واقعا هر روز فرق داشت. نمی دونم چون من حافظه ام پاک می شد یا چون واقعا هر روز تهیونگ فرق داشت، ولی بوی کلمات تکراری هر صفحه، مزه ی تفاوت می داد.
مزه ی باد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Choice
Bí ẩn / Giật gân• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...