"جونگکوک"
"حال"
می گن هیچ دروغی خودش به وجود نمی آد. دروغ راست نبودنه همون طور که خنکی، گرم نبودنه؛ همون طور که تاریکی، روشن نبودنه.
دروغ خودش وجودیت نداره. از نبودن یه چیز دیگه معنی پیدا می کنه، از ضعف یکی دیگه، از نبود گرما، روشنی، زندگی.
وسط کل مزه های زندگی، دروغ بی رنگه، بی مزه.
بی رنگ و صادق.
هیچ صفتی به اندازه ی دروغگویی حقیقت رو فریاد نمی زنه؛ این حقیقت که زندگیت هیچ رنگی نداره، هیچ بویی، هیچ مزه ای، هیچ نوری.
پنجره ی شیشه ای کوچیک رو به روم خیلی وقته خالی از برق گرما شده. می گن گرما زندگیه، ثبات آرامش زندگیه، نور زندگیه ولی ماتی و بی رنگی شیشه ی رو به روم خیلی آرامبخش تر به نظر می رسه. خنکی رو بین ترکهاش حس می کنم، خنکی ای که از برق چشمهاش فرار کرده و روی ترکهای شیشه جا خوش کرده.
لبخند بی جونی روی لبم می شینه و سر دردمندم رو سمت مخالف می چرخونم. چشمهام رو می بندم و تصویر چشمهاش پشت پلکهام بهم پورخند می زنه.
می خوام بگم حس خونه رو می ده ولی خونه برای من همرنگ دروغه. بی رنگ، بدون بو. خونه برای من یه جای خنک و ساکت نیست، پر از زرق و برق گرماست، پر از صداست. پر از چیزی که اسمش رو حقیقت می ذارن ولی دور از چشمش...
چیزی که اون دروغ صداش می کنه خونه ی منه. جایی که بهش می گه نبودن حقیقت، نبودن گرما، نبود نور...
ولی نمی دونه دروغ صادق تره.
خونه برای من همرنگ دروغه.
بی رنگ، بی بو، صادق، خنک.
آب گلوم به زحمت پایین می ره و پلکهای بستهم دیگه نمی لرزن. ثبات مال کساییه که چیزی برای از دست دادن داشته باشن. نمی خوام ازش فرارکنم، از زندگی.
به دور و برم نگاهی می ندازم و پلکهای خستهم باز هم روی هم فرود می آن. شاید یه اتاق خالی سفید تا بفهمم من هم چیزی برای از دست دادن دارم، یه جفت چشم قهوه ای روشن که زیر آفتاب مزه ی یخ زیر دندون رو ته دلم پرت می کنن. چیزی که دروغ صداش می کنن.
شاید یه جرقه پشت شیشه ی کوچیک در کافی بود تا بفهمم اون زرق و برق برای من خونه نیست. خونه ی من همرنگ دروغه ولی خالی بودن به معنی بی مفهوم بودن نیست. خونه، زندگی، آرامش من بی معنی نیست. بی رنگی، بی معنی بودن نیست.
شاید یه اتفاق، یه تصمیم، یه افتادن کافی بود تا بفهمم تاریکی نبود روشنی نیست؛ دروغ راست نبودن نیست و زندگی کردن صرفا نمردن نیست.
من یه تصمیم گرفتم و افتادم وسط خونه، وسط دروغ اونها و خنکی خودم. افتادم وسط یه درد مداوم، چیزی که تمام زندگیم ازش فرار می کردم ولی همین لحظه...
درست حالا که ثبات بین بی رنگی پشت چشمهام خوشرنگ ترینه، می گم که ارزشش رو داشت.
با حرکت سرم و برخورد بی جون هوا با شقیقهم، درد باز هم بر می گرده ولی این بار ازش فرار نمی کنم. این بار خونهم رو پشت زرق و برقی که بابام تعریف کرده قایم نمی کنم. الان که خاطرات به هم وصل شدهن و سیاهی به اندازه ی روشنایی مفهوم داره، الان که دلیل هارو می بینم و برای سومین بار بازی رو بردهم، می بینم که ارزشش رو داره.
حتی اون برق بدرنگ...
لبخند بی جونی روی لبهام شکل می گیره و گوشه ی چشمهام رو جمع می کنه. نمی دونم اگر بیرون این دیوارها تهیونگ رو دیده بودم دست از فرار برمی داشتم یا نه. نمی دونم بدون این درد، دروغ برام معنا دار می شد یا نه، نمی دونم خنکی فقط نبود گرما نیست رو باور می کردم یا نه؛ ولی می دونم که اگر تهیونگ به عنوان یه رهگذر یک روزی، با دست های خونی در خونهم رو می زد راهش می دادم. بدون هیچ سوالی.
توی جام جا به جا می شم ولی ثبات چشمهام تصویر خوشرنگ پشتشون رو رها نمی کنن. وقتی تاریکی انقدر عمیق و لذت بخشه چرا باید رو به سفیدی باز بشن؟ وقتی تاریکی معنا داره، وقتی سکوت خونه است و خنکی زندگی، سفیدی امید کور کنندهست.
وقتی باورش کردهم، چرا باید فرار کنم؟ حالا که می دونم آخرش چی می شه و مثل دوبار قبل تیکه ها به هم وصل می شن چرا نباید برای آخرین بار خنکیش رو حس کنم؟
باز هم ناخودآگاه لبخند بین لبهام یخ می بنده، بی رنگ؛ همرنگ زندگی ای که قبولش کردم. زندگی ای که حالا ازش فرار نمی کنم، مزه ای که حالا خونه است. من چیزی برای از دست دادن دارم و باورش کردهم. چشمهاش.
صدای باز شدن در به آرومی شنیده می شه. انگار اون هم عمق سکوت رو درک کرده، اون هم باورش کرده.
نمی دونم چرا هربار انقدر طولش می دن تا من رو بیرون ببرن ولی دیگه خیلی وقته مثل دفعه های اول مقاومت نمی کنم. حالا می فهمم چرا، حالا که چشمهام ثابته و باورش کردهم. حالا که بی رنگی بی معنی نیست. من خیلی وقته چیزی برای از دست دادن دارم، بیشتر از چیزی که حتی یادم بیاد.
صدای قدم های جیهون توی اتاق می پیچه و لرزش ماهیچه هام توی سکوت می میرن. من صداقت دروغم رو قبول کردهم. من چشمهاش رو با قرمزی دستهاش قبول کردم. من زندگی رو درست وقتی که داشت روش رو بر می گردوند قبول کردم.
دستی روی خط فکم می شینه و بی جونی چشمهام رو توی خودش حل می کنه. نگاهم بالا می آد و به چشمهای لرزونش دوخته می شه.
می بینم که مطمئن نیست. می بینم که چشمهاش بین ثبات و لرزش هم شک دارن، به تک به تک حرکاتش شک دارن. این رو از خیره شدنهای طولانیش به دستش روی خط فکم می فهمم.
خوشحالم که جیهون نیست.
چشمهام رو می بندم و ازش لذت می برم. باورش می کنم، چون می دونم چون اینجا آخرشه. وقتی که چیزی رو قبول کنی، یا قدم اولش رو بر می داری یا نقطه ی پایانش رو می ذاری. وقتی باور می کنی...
یعنی آماده ای. و زندگی انقدر عمیق هست که هربار پایین تر بکشدت. زندگی، تاریکی، سکوت، خنکی.
دستش آروم بالا می آد و لبهام رو لمس می کنه. به آرومی از بینیم می گذره و روی مژه هام مکث می کنه. رد خنک دستش رو روی صورتم حفظ می کنم، برای وقتی که چشمهام لرزون می شن، برای وقتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشم.
دستش بین موهام سر می خوره و بدون برخورد با شقیقه های سوختهم پشت گردنم می شینه، مثل نوازش کردن یه گربه. اشک لحظه ای به چشمهام هجوم می آره. اون مغز احمقش بدنم رو حفظه.
حالا برعکس دو دفعه ی پیش آرزو می کنم زودتر باز هم پام به زیر زمین باز شه. این بار شاید نخوام چیزی رو به یاد بیارم و هنوز هم با این حقیقت که بدنش من رو می شناسه دلم خنک شه.اون موقع زودتر قبول می کنم که زندگیم رو پیدا کردهم، حقیقتم رو.
درد تکرار رو با اسم قدرت می پذیرم و فقط می بوسمش.
چشمهام رو باز می کنم و امید سفید اتاق این بار کمتر توی چشمم می زنه، چون تهیونگ هست. چون دستهاش خنکه و چشمهاش برق نمی زنه. البته حالا که دروغ بی رنگه و صداقت زندگیه فرقی هم نمی کرد. جنگل تاریک ترس هام رو بهش می دادم و دونه دونه شون رو می شکافت تا به جرقه ی وسط چشمهاش برسم.
به لرزش عنبیهش خیره می شم.
من زندگیم رو وسط درد، خونه تعریف کردهم؛ چیزی که همه ی عمر ازش فرار کردهم و توی خودم حبسش کرده بودم. من از بین سوزش شقیقه هام زندگیم رو پس گرفتم، از بین آتیش خنکی رو پیدا کردهم و از بین زرق و برق صداقت رو.
خنکیش گردنم رو بد عادت می کنه ولی حالا که آخرشه و چشمهام پر از قطره های بی هدف، چرا برای اولین بار تو زندگیم تصمیم نگیرم که توی همین لحظه باورم رو زندگی کنم؟
برق رو کنار می زنم و لرزش معنی می گیره. دستم رو به پشت گردنش می رسونم و لب هام رو لب هاش می رسونم. عقب کشیده شدنش رو حس می کنم ولی جای دستم رو روی گردنش محکم تر می کنم و جوری لبهام رو بین لبهاش قفل می کنم که انگار سال هاست به آب نرسیدم. خنکی لب پایینیش که به سر زبونم می رسه به جلو خم می شه و بوسه رو عمیق تر می کنه.
کامل روم خم می شه. فشرده شدن خودم رو به صندلی حس می کنم. ارزشش رو داشت، رها کردن خودم از لذتی که گرماش رو خونه صدا می کردن. ارزشش رو داشت، رسیدن به دردی که خنکیش برام حالا خونه شده.
لبش بین لبهام جا به جا می شه و با هر برخورد زبونش، خنکی قسمتی از روحم رو از زندانی که سال ها برای خودم ساخته بودم آزاد می کنه. دونه های برف روی زبونم می شینن و یخ ها توی دلم آب می شن. من چیزی برای از دست دادن دارم، این احمق...
چشمهاش رو آروم باز می کنه و با نفس های سردش به لب هام خیره می شه.
این احمق و این چشمهاش.
آخرین بوسه رو آروم روی لبهام جا می ذاره، این یکی مثل اقیانوس جنگلم رو غرق می کنه، عمیقه و آروم. انقدر آروم که شقیقه هام دیگه نسوزه. انقدر آروم که دیگه هیچ جرقه ای هیچوقت جرأت روشن کردنم رو نداشته باشه.
چشمهاش بین چشمهای ثابتم می چرخن و به بینیم می رسن. لبهاش این بار با اطمینان روی نوک بینیم می شینن و تمام دونه های برف دنیا توی دلم آب می شن. نمی دونم چه بلایی سر جرقهش اومده، نمی دونم بی معنی بودنش چطور انقدر عمیق شد، ولی من تصمیمم رو گرفتهم...
می خوام که این بار ببازم. می خوام تمام گرما و زندگی و زرق و برق دنیا مال بقیه باشه. می خوام اون حفره ها، اون نبودن ها، اون تیکه ی گمشده رو زندگی کنم؛ اونی که انقدر عمیق هست که کسی جرأت نکنه طرفش بره.
می خوام این بار برای اونها بازنده بشم تا زندگی خودم رو ببرم، تا معنی خودم، دروغ اونها و خنکی خودم...
نبود یه چیز دیگه تعریف نشه.
می خوام این بار توی بازی اونها ببازم تا دنیای خودم رو ببرم.
نگاهش از چشمهام کنده نمی شن و نمی دونم چی رو بینشون پیدا نمی کنه که این بار عوضی صدام نمی کنه.
پشت گردنم با انگشتهای خنکش نوازش می شن و من باور می کنم. این بار به جای حقیقت اون ها، واقعیت خودم رو باور می کنم.
+من برای به یاد آوردنت به کلمات نیاز ندارم.
صداش پر از لرزش از گوشهام رد می شه و قلبم رو به لرزش در می آره. چشمهام متمرکز و متعجب می شن، من حالا خیلی چیز ها برای از دست دادن دارم.
-اینو از کجا شنیدی؟
نمی تونم جلوی نفوذ سفیدی رو به مغزم بگیرم.
+نمی دونم...
امید سفید اتاق بین رگهام جاری نشده کشته می شه. نیمه ی خوشبینم همیشه باعث می شه فراموش کنم برای ناامید نشدن باید بدبین بود، مخصوصا حالا که باور کردهم. حالا که ترس داره توی اون اقیانوس پایین ترم می کشه.
-اون جمل-
قبل از اینکه جملهم رو تموم کنم باز هم روم خم می شه و لبهاش رو به لبهام می رسونه. اون اقیانوس پایین تر می کشدم، انقدری که به جنگل غرق شدهم می رسم.
لبهاش رو با صدا ازم جدا می کنه و موهای روی پیشونیم رو کنار می زنه. جایی بالاتر از زخم شقیقهم رو می بوسه و دوباره همه چیز بی اهمیت می شه. به بی اهمیتی وقتی که زیر فرسخ ها آب دفن شدی.
نگاهش باز هم می لرزه، می بینمش. مگه نمی بینه این مثل همه ی آخر هفته های دیگه نیست؟ این دفعه شاید بیرون اون ترک شیشه ی کوچیک در رودیگه هیچوقت نبینم.
بوسهش به شقیقه ی دومم هم می رسه و دست و پاهام رو شل تر از اینی که هست می کنه. وجودم ازش سرشار می شه ولی سیراب نه.
چند ثانیه سرش رو روی موهام نگه می داره و نفس عمیقی می کشه. نمی دونم این ترسناکه یا لذت بخش ولی من تصمیم گرفتهم این بار ببازم. دروغ من خالی نیست، خنکیم بی معنی نیست.
نگاهش بین چشمهام قفل می شه و رهاش می کنم. باید باورش کنم تا تیکه ی آخر رو پیدا کنم. من حالا خیلی چیزها برای از دست دادن دارم، خونهم رو.
انگشتهاش ازروی فکم پایین سر می خوره و روی چونهم می مونه. انقدر بی حس هستم که نتونم دستم رو دوباره به صورتش برسونم. نگاهش بین زخم های شقیقهم می چرخه و نمی دونم چرا خنکی انقدر محکم بهم بر خورد می کنه که کلمات ناخواسته از زبونم بیرون پرت می شن.
-چیزیم نیست...
+تو آدم عادت کردن نیستی.
لبخندی روی لب هام جا می مونه. آدم باختن هم نبودم...
تهیونگِ امروز نه مثل اوایله نه مثل چند وقت اخیر، انگار اون همه پیلهش رو شکسته وآماده ی باختنه. چشمهایی که بین لرزش و ثبات این بار آروم روحم رو نوازش می کنن و تنشی ندارن بهم ثابت می کنن چیزی برای از دست دادن داره، انقدری که براش ببازه.
باورش می کنم.
-تو هم آدم به یاد آوردن نیستی...پس فکر کنم بی حسابیم.
صدام بی جون تر از همیشه به خنکیش لنگر می ندازه و چشمهاش باز هم می لرزن. من دیگه برای خودم نمی خوامش، کنار خودم می خوامش.
من این بار انتخاب کردهم که از همین لحظهم لذت ببرم چون این نداشته هامونن که بهمون معنی می دن و دروغ...
کل زندگی من رو بی رنگ کرده.
معنی زندگی من توی اون نبودنها شکل گرفته و یک روزی هم توی نبودن ها هم تموم می شه. حالا که اینو می دونم، باید تا وقتی هنوز فراموشش نکردهم از خودم لذت ببرم، از خنکی ای که برای اونها انقدر دروغ بود که توی تاریکی مخفیش کنن.
این نداشته هامونن که بهمون معنی می دن، شکستگی هامون، اون حفره های تو خالیِ نبود نور و شادی و گرما.
من این درد رو با تمام چیزهایی که ازم می گیره، به زرق و برق زندگی اونها ترجیح می دم؛ به گرمایی که بیشتر از خونه، زندان بود و نوری که بیشتر از امید، فخر فروختن.
+ببخشید.
صداش پر از عذاب وجدانه. چرا تو متاسفی؟ نمی دونی وقتی تنش بین چشمهات میوفته رنگش تیره تر می شه؟ تو تصمیمی هستی که از گرفتنش پشیمون نمی شم، حتی اگر تیرگی چشمهات بین برقشون گم بشه.
-چی رو ببخشم؟
من بیخیالت نشدهم. در واقع تازه واقعا قبولش کردهم، حداقل پیش خودم. اون خونه ی سرد و تاریک و آرومی که زیر خروارها حرف زرق و برق دار پدرم ته دلم گم شده بود رو پیدا کردهم. من تازه خودم رو پیدا کردهم.
+که نمی دونم.
دستم رو به چونهش می رسونم که منقبضش می کنه. چشمهای درشت و مظلومش رو جوری بهم دوخته که انگار نه انگار چند دقیقه قبل داشت بین بوسه خفهم می کرد.
این احمق و این چشمهاش.
دستهام رو آروم به دستش که هنوز هم چونهم رو نگه داشته می رسونم و مشتش رو باز می کنم. رد ناخنهاش کف دستش هنوز هم تازهست.
می بینم که درگیره، می بینم که بین تمام حرفهایی که بهش گفته می شه نمی دونه کدوم رو باور کنه ولی اون تهیونگه...
همه چیز رو در نظر می گیره، حتی اگر برق گاهی بین چشمهاش جا خوش کنه.
زیر نگاه خیرهش رد ناخنهای کف دستهاش رو دونه دونه می بوسم. من خنکی ندارم. من یه سکوت عمیق و یه دروغ بی رنگ دارم.
کنارم جا می شی؟
-می دونی...این نداشته هامونن که بهمون معنی می دن، ندونسته هامون، نکرده هامون، نشده هامون.
حفره های خالی، شادی و نور و گرما.
به چشمهای ثابتش نگاه می کنم و نمی دونم چرا ازش سیر نمی شم. دهنش رو باز می کنه که چیزی بگه که کف دست دیگهش رو هم می بوسم و بین بوسه هام جمله ی خودش رو بهش بر می گردونم. یا شاید هم خودش رو به خودش بر می گردونم، مثل کاری که هربار باهام می کنه.
-تو...نمی دونی...تو...حس می کنی.
دست هاش رو جلوی بینیم می گیرم و یه نفس عمیق می کشم.
پسر زمستونه...
دستهاش رو به دو طرف صورتم می رسونه. چشمهام بسته می شه و دوباره نوک دماغم گرم می شه. این بار اشک پشت چشمهام به جوشش می افته و گرمای شقیقهم بر می گرده. درد بر می گرده.
+ببخشید.
روی بینیم زمزمه می کنه و بوسه ی دیگه ای روش می شونه که اشکی رو از پشت پلک های بستهم پایین می کشه.
دستی به یقهش می ندازم و بین مشتم می گیرمش. حداقل این رو باید بدونم. بقیهش برای خودش، همون طور که من بقیهش رو برای خودم نگه می دارم...
نداشته هام رو.
-توی دفترت فقط دست خط خودته؟
سری تکون می ده و دستم شل می شه. اشکهام بین ریخته شدن و خاموش شدن گیر می کنن و چشمهام باز هم از فرط درد بسته می شن.
سرم رو سمت دستش خم می کنم و اجازه می دم اشک سرگردونم مویرگ های خنکش رو لمس کنه.
نفس عمیقی می کشم و ثانیه ای بعد، فقط ردی از خنکی دستهاش روی صورتم می مونه. صدای قدمهاش هر لحظه کمرنگ تر می شه و یه تیکه از من رو با خودش می بره. چیزی که شاید دیگه هیچوقت نتونم پسش نگیرم، شاید هم نخوام.
نمی دونم.
وقتی به تهیونگ می رسه تمام معادلاتم بهم می ریزه. همه چیز بی اهمیت می شه به جز دستهاش و چشمهاش و خنکیش.
این پایین همه چیز بی اهمیته جز نسیم و خنکی و تهیونگ.
جز تهیونگ.
در باز می شه و من سعی می کنم این بار تمام خنکیم رو برای خودم نگه دارم، ذره ذرهش رو.
خنکی عمیق تر از اونیه که فقط نبود گرما باشه، عمیق تر از نفس هاییه که از سینهم نمی گذرن. خنکی خونه است، بی رنگ و ساکت و...
واقعی.
صدای پاشنه های کفش توی اتاق طنین انداز می شه و چشمهام ثباتشون رو گم نمی کنن. وقتی زرق و برق و شلوغی نباشه هیچی گم نمی شه. توی خونه هیچکس گم نشده.
چشمهام رو به آرومی باز می کنم و لبخندش رو می بینم. آتیشی که روحش رو به زانو در آورده رو می بینم.
قدمی بهم نزدیک می شه و سفیدی اتاق پشت سرش آتیش می گیره.
+سلام پاپی کوچولو.
پوزخندی ناخودآگاه روی لبم نقش می بنده. نگاهم آروم از سر تا پاش رو می چرخه و توی چشمهاش ثابت می شه. من معنیم رو پیدا کردهم. حالا این رو می دونم.
-سلام...لورا.
مردم واقعا دقت نمی کنن. اگر یکم، فقط یکم درد رو جدی می گرفتن، اگر به لبخند ها و دروغ ها دقیق تر نگاه می کردن درونشون رو می دیدن. ما نداشته هامون رو فریاد می زنیم، بلند تر از چیزی که فکرش رو بکنیم ولی کسی گوش نمی ده. کسی اهمیت نمی ده و ما فکر می کنیم با حرفهامون نداشته هامون رو ته روحمون دفن کردیم، ته جنگل تاریکمون.
توی اتاق قدم می زنه و آتیشش سفیدی رو خاکستری می کنه. ته مونده ی امید گم می شه بین خواسته هاش.
اگر آدم ها با دقت به هم نگاه می کردن زیر تمام حس های دنیا غم رو می دیدن، غمی که با حس های مختلف پوشیده می شه ولی نمی دونن غم با پوشیده شدنش گسترده تر می شه. زیر پوستت پخش می شه و خودش رو هربار بلند تر فریاد می زنه.
آدم ها درد رو با حس های مختلف می پوشونن و نمی دونن این نداشته هامونن که مارو تعریف می کنن، نقص هامون، شکستگی هامون، دردهامون، غم هامون...
نمی دونن با فقط طرز راه رفتنشون یه ذره از غم رو زیر پاشون جا می ذارن. آدم ها همه احمقن، یکی زیر ترسش، یکی زیر خشمش، یکی زیر خوشحالیش، یکی هم زیر تنهاییش.
بالاخره می ایسته و سمتم بر می گرده. شاید عاشق صدای پاشنه هاشه، نمی دونم.
+ناامیدم کردی پسر.
مستقیم ایستاده و به روحم خیره شده ولی من از پشت رژ بنفش رنگش سوختن وجودش رو می بینم، گیر کردنش رو می بینم و تنها کاری که می تونم بکنم اینه که بازی کنم.
ابرویی بالا می ندازه و حرفش رو ادامه می ده.
+سه تا فرصت داشتی، سه تا دختر...خیلی زیاد نیست؟
نفس عمیقی می کشم و چشمهاش رو یادم می آرم. من خیلی چیزها برای از دست دادن دارم، هویتم رو، نداشته هام رو.
-من؟.. تو کشتیشون. تو انقدر همه چیز برات شوخیه که با جون آدم ها مثل چند تا مهره ی بی ارزش بازی می کن-
+ببین کی درباره ی شوخی گرفتن زندگی آدمها منو نصیحت می کنه. کسی که کارش فقط دور زدن بقیه بوده، برای چی؟ برای فقط سرگرمی، خودخواهی، بیکاری...منو تو خیلی فرقی با هم نداریم. تو هم اندازه ی من به بقیه اهمیتی نمی دی.
نفسم رو صدا دار خارج می کنم و درد سوختگی شقیقه هام به مغز استخونم می رسه. من احمق بودم، همه ی آدم ها احمقن.
-من کسی رو نکشتم.
قیافهش رو جمع می کنه و دستهاش رو توی سینهش جمع می کنه.
+آه بیخیال. کشتن فقط گرفتن جون آدمها نیست. مجبورم نکن چیزهایی که می دونی رو برات تکرار کنم.
بهم نزدیک تر می شه و نگاه تحقیر آمیزی بهم می کنه. اون دیگه نمی دونه چقدر رقت انگیز بودن خودش رو فریاد بزنه و من نمی تونم بیشتر از این از دیدن این صحنه ها لذت ببرم.
به هر حال که آخرشه.
+واینکه...من کسی رو نکشتم.
پوزخندم دردم رو بیشتر می کنه ولی ازش پشیمون نمی شم. خنکی روی لب هام جا مونده و شجاعت توی رگهام جریان داره، به هر حال که آخرشه.
-مجبورم نکن چیزهایی که می دونی رو برات تکرار کنم.
حرف خودش رو بهش بر می گردونم و به پشت تکیه می دم. من خیلی چیز ها برای از دست دادن دارم، چیزی که سال ها زیر زرق و برق قایمش کرده بودم.
چشمی می چرخونه و دوباره شروع به راه رفتن می کنه. بنفشی کفشهاش آتیش اتاق رو خاموش نمی کنن. تاریکیش آتیشش رو دیگه نمی پوشونه. اون حرارت کشندهش خیلی بزرگ تر از چیزیه که دیگه زیر هیچ حسی مخفی بمونه.
+متاسفانه فرصتهات تموم شده و سه نفر رو به کشتن دادی...راستش، خیلی نا امید شدم. روت حساب دیگه ای باز کرده بودم.
اون داره توی خودش خاکستر می شه ولی قرار نیست دوباره متولد بشه.
-اگر حس بهتری بهت می ده باشه...من به کشتنشون دادم. من پول می گیرم که آدمهارو اینجا نگه دارم. من از تهیونگ فیلم دارم. من یونگی به زور آوردم اینجا. من دونه دونه ی آدم های این خراب شده رو تهدید می کنم که طوری که من می خوام نفس بکشن و آخرش با دارو های مختلف به کشتنشون می دم.
صدای بلند شدهم رو با نفس عمیقی آروم می کنم و با لحن کنترل شده تری حرفم رو می زنم.
-اگر حس بهتر بهت می ده. باشه... همشون کار منه.
من تمام عمر تقصیر های کس دیگه ای رو به گردن کشیدهم. یکی دیگه هم بهش اضافه بشه چه اهمیتی داره؟
+پسر بیچاره ی من...
دستش رو صورتم می شینه که روم رو بر می گردونم و جایی به غیر از چشمهاش رو نگاه می کنم. من حالا خیلی چیزها برای از دست دادن دارم، خنکی رو.
دستش بین موهام می چرخه و جای دست های تهیونگ رو می سوزونه.
+شاید همه چیز رو یادت اومده باشه ولی همه چیز رو نمی دونی.
موهام رو نوازش می کنه و نفرت رو بینشون جا می ذاره. چیزی رو ازم جدا می کنه، چیزی که نمی دونم هیچوقت می تونم پسش بگیرم یا نه، یه تیکه از سرمام رو، تیکه ای از نداشته هام رو.
ولی بدون نداشته هامون دیگه چی می مونه؟
+بابات اجازه داد...ولی بهت نمی گم برای چی، غافلگیریت رو دوست دارم.
لبخندی می زنه و سمت در می ره. اتاق ولی سفید نمی شه. همونطور خاکستری می مونه، سوخته.
چرخی روی پاشنهش می زنه و لبخندی می زنه؛ صادقانه تر از همیشه، ترسناک تر از همیشه.
+گفته بودم دفعه ی سوم فرق داره پاپی...
چشمهام رو سمتش می چرخونم و نگاه خاموش شدهش رو می بینم، غم رو می بینم، روح تمام کسایی که کشته رو می بینم.
+و راستش دلم برات تنگ می شه...باهوش بودی. یونگی هم دوستت داشت. بازی باهات خوش می گذشت ولی می دونی کی دلش برات تنگ نمی شه؟
فعل گذشته همیشه چیز ترسناکی بوده، چه برای کسی که به کارش می بره چه برای کسی که می شنودش. گذشته چیز ترسناکیه.
خنده ی بلندی می کنه و دست هاش رو به هم می کوبونه. داره نهایت لذت رو می بره. نداشته هاش رو هم سوزونده، هیچی نداره جز فریاد.
+تهیونگ.
جوری که اصلا هیچوقت جئون جونگکوکی وجود نداشته.
می خندم و شقیقهم می سوزه. من خیلی چیز ها برای از دست دادن دارم، خونهم رو، خنکیم رو، چشمهاش رو، نداشته هام رو...
خودم رو.
“یاقوتی ترک خورد و نهایت کمال، در زیبایی نقص معنا شد.”
YOU ARE READING
Choice
Mystery / Thriller• Name: Choice • Couple: VKook • Writer: Raven • Summary: راه ها جدا و مقصد یکی بود... تو چشمهای تکتک آدمهای این خراب شده می دیدم که چندان از اینجا بودنشون ناراضی نیستن. از بین اون همه آدم من سراغ کسی رفتم که ته تحملش خاطرات یک روز بود. همه دلشو...