part 08

581 87 16
                                    

"جونگکوک"
"حال"


سرم پر از صداست، پر از دروغ، پر از عصبانیت.
پر از بالا و پایین شدن اطلاعات و خاطرات، پر از تمام چیز‌هایی که ازشون خسته‌م.
خسته‌م و لبریز، اونقدر پر که نتونم یه جا بشینم و اونقدر بی جون که قدم‌هام فقط دنبالم کشیده می شن. شوگا همیشه می گه “نمی شه به کسی که خودش‌هم نمی دونه چی می خواد کمک کرد.” شاید راست می گه. شاید همشون راست می گن من یه عقده ای دنبال توجهم، یا حتی دیوونه...
حتی نمی تونم فکرم رو کنترل کنم.

انقدر ساختمون رو دور زدم که پاهام نفس ندارن. می خوام بشینم. خسته‌م، ولی یه چیزی توی سرم خودش رو به در و دیوار می زنه و تحرک رو بهم محکوم می کنه. شاید داره نجاتم می ده، شاید‌هم غرقم می کنه. خسته تر از اونی‌ام که مقاومت نشون بدم.
به هر حال اگر فکرم مشغول سر پا نگه داشتن پاهای خستم باشه، بهتر از اینه که یه جا بشینم و با فکر‌هام توی مغزم تنها بمونم.
توی سکوت دادشون آزاردهنده تر به نظر می رسه.

هروقت یک چیزی مثل سم توی کل بدنم پخش می شه و خستگی رو به رخم می کشه، هر وقت روی لبه فراموشی می ایستم، هروقتی که خودم رو قانع می کنم که سرنوشتم خیلی بی رحمه، یه سوال مثل پتک توی سرم فرود می آد و از همه ی باور‌هام فقط یه خرابه به جا می ذاره.
“از تجربه کردن همه این‌ها ناراضی ای؟ اگه برگردی عقب راه دیگه ای رو انتخاب می کنی؟”

هربار جوابش نه بود...
حاضرم برگردم عقب؟
نه...
هر چقدر خودم رو گول بزنم و شکایت کنم، ته دلم یه چیزی بهم تلنگر می زنه که” اگر حق انتخابی داشتی، بازهم همین تصمیمات رو می گرفتی.”
به طرز احمقانه ای قبول کردن این حقیقت که چقدر احمقم، تحمل شرایط حال حاضر رو راحت تر می کنه. اینکه قبول کنم همه‌ش تقصیر خودمه و به هر حال اینطور می شد، سرم رو از احتمالات دیگه خالی می کنه و سرنوشت رو به بی ارزش ترین چیز برام تبدیل می کنه.
همه‌ش دست خودمه، همه‌ش نتیجه‌ی کارهای خودمه.
من، من، من...
همون حس قدرت کورکننده ایه که نمی خوام اعتراف کنم بهش معتادم. همون راه فراریه که به کسی نشونش نمی دم.
نمی دونم نجاتم می ده یا غرقم می کنه.

دستی به گردنم می کشم. موهام رو به هم می ریزم و در اتاقی که توش نشستم رو باز می کنم. حتی نمی دونم چرا تصمیم گرفتم بیام اینجا، پاهام کل راه من رو با خودشون کشیدن! قبل از اینکه سمت سالن بپیچم صدای حرف زدن گئون وون و بورام گوش‌هان رو تیز تر می کنه.

گم شده تر از اونی‌ام که ترس جلوی غریزه ی کنجکاویم رو بگیره و خسته تر از اونی‌ام که اهمیتی بدم. پس فقط به دیوار پشت راه پله تکیه می دم و به حرف‌هاشون گوش می دم.
حرف‌های دو تا دروغگوی حرفه ای جالب باید باشه.

-برای چی می پرسی؟
+یه کلید بهش آویزون بود؟

با صورت خنثی پلکی می زنم، کاش حداقل می ذاشت یکم بگذره بعد همه چیز رو بدو بدو کف دست این جادوگر می ذاشت. باید از همون اول می فهمیدم شوگا نیست، نمی دونم چرا چند دقیقه پیش فقط مشکوک بودنم رو کنار گذاشتم و باورش کردم. شاید نیاز داشتم باورش کنم، شاید نیاز داشت باور بشه، نمی دونم.
دیگه هیچی نمی دونم.
چشم‌هام رو فشار می دم و بورام بازم به حرف می آد.

Choice Where stories live. Discover now